داستان ها و حكايت هاى حج

مشخصات كتاب

سرشناسه : کارگرمحمدیاری، رحیم، 1336-

عنوان و نام پديدآور : داستانها و حکایتهای حج/ رحیم کارگر؛ [برای حوزه نمایندگی ولی فقیه در امور حج و زیارت].

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1380.

مشخصات ظاهری : 224 ص.

شابک : 6000ریال: 9646293271 ؛ 6000 ریال (چاپ چهارم) ؛ 6000 ریال (چاپ پنجم) ؛ 6000 ریال (چاپ ششم) ؛ 9000 ریال (چاپ هشتم) ؛ 9000 ریال (چاپ سیزدهم) ؛ 27000 ریال (چاپ بیست و دوم):978-964-6293-27-4

يادداشت : چاپ چهارم و ششم: 1381.

يادداشت : چاپ پنجم: تابستان1381.

يادداشت : چاپ هشتم: 1382.

يادداشت : چاپ بیست و دوم: 1391.

یادداشت : کتابنامه: ص. [221] - 224؛ همچنین به صورت زیرنویس.

موضوع : حج -- داستان

شناسه افزوده : حوزه نمایندگی ولی فقیه در امور حج و زیارت

رده بندی کنگره : BP188/8/ک 183د2 1380

رده بندی دیویی : 297/357

شماره کتابشناسی ملی : م 80-13772

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص: 9

پيش درآمد

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

«مراتب معنوى حج كه سرمايه حيات جاودانه است و انسان را به افق توحيد و تنزيه نزديك مى نمايد، حاصل نخواهد شد مگر آنكه دستورات عبادى حج بطور صحيح و شايسته مو به مو عمل شود».

حضرت امام خمينى قدس سره

حجّ نمايشى پرشكوه، از اوج رهايى انسان موحّد از همه چيز جز او، و عرصه پيكارى فرا راه توسن نفس، و جلوه بى مانندى از عشق و ايثار، و آگاهى و مسؤوليت، در گستره حيات فردى و اجتماعى است. پس حجّ تبلور تمام عيار حقايق و ارزشهاى مكتب اسلام است.

مؤمنان گرچه با اين عبادت الهى، آشنايى ديرينه دارند، و هر سال با حضور شورانگيز از سراسر عالم، زنگار دل، با زلال زمزم توحيد مى زدايند، و با حضرت دوست تجديد ميثاق مى كنند، و گرچه ميراث ادب و فرهنگ ما، مشحون از آموزه هاى حياتبخش حجّ است، امّا هنوز ابعاد بى شمارى از اين فريضه مهمّ، ناشناخته و مهجور مانده است.

پيروزى انقلاب اسلامى، در پرتو انديشه هاى تابناك امام خمينى قدس سره حجّ را نيز همچون ساير معارف و احكام اسلامى، در جايگاه واقعى خويش نشاند، و سيماى

ص: 10

راستين و محتواى غنى آن را نماياند. امّا هنوز راهى دراز در پيش است، تا فلسفه و ابعاد و آثار و بركات حجّ، شناخته و شناسانده شود، و مؤمن حجّ گزار با آگاهى و شعور دينى، بر آن مواقف كريمه، و مشاعر عظيمه، كه محلّ هبوط ملائكة اللَّه، و توقّف انبيا و اوليا بود، گام بگذارد.

در راستاى تحقق اين هدف بزرگ، بعثه مقام معظّم رهبرى با الهام از انديشه هاى والا و ماندگار امام راحل قدس سره، احياگر حجّ ابراهيمى و بهره گيرى از رهنمودهاى ارزشمند رهبر عزيز انقلاب اسلامى حضرت آيةاللَّه خامنه اى- مدّ ظلّه العالى- با تأسيس معاونت آموزش و تحقيقات، تلاش مى كند فصل جديدى فرا راه انديشمندان مسلمان، و علاقمندان به فرهنگ حجّ، و زائران و راهيان حرمين شريفين بگشايد. از اين رو در عرصه تحقيق و تأليف و ترجمه، آثار گوناگون پيرامون حقايق و معارف حجّ، آشنايى با اماكن مقدسه، تاريخ و سرگذشت شخصيتهاى بزرگ اسلام، بررسى رويدادها و عرضه خاطرات و بويژه آموزش مسائل و آداب حجّ تلاشهايى را آغاز كرده است.

آنچه اينك پيش روى خواننده قرار دارد برگ سبزى است از اين دفتر.

بى گمان راهنمايى و همراهى انديشوران، از نارساييها خواهد كاست، و در اين راه معاونت آموزش و تحقيقات بعثه مقام معظّم رهبرى، از همكارى همه علاقمندان استقبال كرده، و دست آنان را به گرمى مى فشارد.

ومن اللَّه التوفيق وعليه التكلان

معاونت آموزش و تحقيقات

بعثه مقام معظم رهبرى

ص: 11

نام تو شمع است و دل پروانه اى نام تو گنج است و دل ويرانه اى

تا شراب ناب تو نوشم زشوق بايدم از جان و دل پيمانه اى

تمامى افراد بشر همچون اعضاى يك خانواده اند كه در نقاط مختلف كره زمين زندگى مى كنند، از اين رو شايسته است از هر نژاد و مليّت و داراى هر رنگ و زبانى كه هستند با يكديگر انس و الفت داشته باشند و از دشمنى و جبهه گيرى در برابر هم بپرهيزند.

اسلام تضمين كننده سعادت فرد و اجتماع است و با ارائه قوانين و دستورهايى زمينه چينى وحدت و همبستگى را فراهم نموده است و لذا از يك سو مردم را به شركت و حضور در اجتماعات گوناگون همچون نمازهاى جماعت و جمعه و عيد فطر و قربان فرا مى خواند و از سوى ديگر با تشكيل اجتماعى سالانه، اعضاى خانوداه اسلامى را گردهم مى آورد تا با يكديگر آشنا شوند و براى پيشرفت و مصالح مشترك خود تصميم بگيرند.

بنابر اين حج سفرى است كه: «افراد مسلمان در صورتى كه توانايى مالى و بدنى داشته باشند و مانعى هم براى مسافرت در بين نباشد، همگى در وقت معين گرد هم آيند و براى تحكيم روابط اجتماعى جهانى در يك اجتماع عمومى شركت كنند».(1)


1- . با دستورات اسلام آشنا شويم، ص 153

ص: 12

خانه كعبه، مهمانخانه خداست وابراهيم عليه السلام منادى دعوت كرم اوست كه با نداى: «وَأذِّن في النّاسِ بالحَجِّ» حاجيان را به ميهمانى خداوند فرا مى خواند تا بر سر سفره عنايت خدا حاضر شوند و از الطاف بى نهايت او بهره گيرند؛ عنايتى كه هر گرسنه را از مائده رحمت بهره دهد و هر تشنه را از عين الحيات معرفت، قدح شادمانى بر كف نهد.

بر آستان ارادت، كه سر نهاد شبى؟كه لطف دوست به رويش هزار در نگشاد؟

حاجيان پروانگانند گرد شمع حرم، كه در طواف آمده اند تا شايد در پرتو انوار فيض او، از رحمت حق بهره گرفته، از قفس تن برهند و پر و بال حيات فانى را در شعاع شعله محبت او بسوزانند تا به رستگارى و سعادت دست يابند.

آرى، زائران خانه خدا، بندگان برگزيده اى هستند كه خداوند توفيق و عنايتش را شامل حال آنان كرده و در حرم خود ميهمان نموده است و هر كس را ياراى آن نيست كه از اين نعمت عُظما برخوردار گردد.

گويند: «عارفى در مصر زندگى مى كرد. اين مرد خدا در بيرون از شهر بر سر راه كاروان حجاج مى نشست ووقتى حاجيان از آن مسير گذر مى كردند، خاك پاى آنان را بر مى داشت و بر چشمانش مى ماليد و به آن تبرّك مى جست».

صحيفه اى كه پيش روى شما بزرگواران قرار دارد، جرعه اى از درياى بيكران عشق است كه لختى كام مشتاقتان را شيرين كرده و به دنياى زيباى عشق ربانى خواهد كشاند.

همراهى با رهپويان حج، انسان را با حالات و لذايذ معنوى آشنا ساخته و مشتاق آن وادى پاك خواهد نمود. اميد است كه خداوند، توفيق زيارت خانه خود را نصيب تمام مؤمنان بگرداند.

ملتمس دعا- رحيم كارگر

ص: 13

بخش اوّل حج خاندان وحى

اشاره

ص: 14

ص: 15

لبيك دوست

حسن بصرى گفت: شبى وقت سحر به مسجد الحرام رفتم تا طواف كنم، جوانى را ديدم روى بر خاك نهاده مى گفت:

يا ذا المعالي عليك معتمدي طوبى لعبد تكون مولاه

طوبى لمن كان خائفاً وجلًايشكوا إلى ذي الجلال بلواه

فما به علةٌ ولا سقم أكثر من حبّه لمولاه

ناگهان هاتفى آواز داد كه:

لبيك لبيك أنت في كنفي فكل ما قلت قد سمعناه

صوتك تشتاقه ملائكتي عذرك الليل قد قبلناه

از خوشى اين كلمات بى هوش شدم. چون صبح شد، به هوش آمدم.

نگاه كردم، ديدم آن جوان جگر گوشه مصطفى صلى الله عليه و آله نورديده على مرتضى عليه السلام، حسين عليه السلام بود.

دانستم كه اين چنين كرامت جز چنين بزرگوارى را نبود، گفتم: يابن رسول اللَّه! با شفاعت جدت، اين خوف و تضرّع چيست؟

ص: 16

فرمود: تا اين آيه را خوانده ام فإذا نفخ في الصور فلا أنساب بينهم ...

كه در قيامت از نسب نخواهند پرسيد، صبر و قرار از من رفته است.(1)

گريه امام حسين

آمده است كه:

حضرت امام حسين عليه السلام بعد از طواف بيت الحرام، به سوى مقام حضرت ابراهيم عليه السلام مى رفت و نماز مى خواند و سپس صورت خود را بر مقام مى گذاشت و گريه مى كرد و مى گفت: «الهى عبيدك ببابك، خويدمك ببابك، سائلك ببابك، مسكينك ببابك».

يك روز اين دعا را زياد تكرار كرد و رفت. اتفاقاً گذار حضرت به جمعى از مساكين افتاد كه مشغول خوردن نان بودند.

حضرت به آنان سلام داد. آنها از امام دعوت كردند كه با آنها غذا بخورد. حضرت در جمع آنان نشست و فرمود: اگر اين صدقه نبود، با شما مى خوردم، سپس فرمود: برخيزيد برويم به منزلم. وقتى كه رفتند، حضرت به آنان غذا و لباس داد و دستور داد كه به آنها قدرى پول بدهند.(2)

پياده روى امام حسن عليه السلام به سوى مكه

يك سال امام حسن مجتبى عليه السلام با پاى پياده به سوى مكه حركت كرد. در بين راه پاهاى مباركش ورم نمود. يكى از همراهان گفت: مقدارى از راه را سوار شويد تا اين ورم خوب شود. حضرت فرمود: هرگز سوار نمى شوم، ولى وقتى به اولين منزل رسيديم، شخص سياه پوستى را كه روغنى به


1- . مصابيح القلوب، ص 392 و 393
2- . كشكول ممتاز، ص 41؛ احقاق الحق، ج 11، ص 154

ص: 17

همراه دارد مى بينى. آن روغن را از او خريدارى كن تا ورم پايم را با آن معالجه كنم. او گفت: ما در پيش روى خود محلى را كه چنين روغنى در آن جا به فروش برسد سراغ نداريم!؟ حضرت فرمود: همان است كه گفتم.

مقدارى كه راه را رفتند شخص سياهى پيدا شد، امام به آن همراه گفت:

آن كه مى گفتم، آن جاست، برو و روغن را بخر و پول آن را پرداخت كن. او رفت تا روغن را بخرد. شخص سياه پوست پرسيد: اين روغن را براى چه كسى مى خواهى؟ گفت: براى امام حسن بن على عليه السلام. سياه پوست گفت:

مرا نزد او ببر، وقتى نزد امام آمد، گفت: فداى شما شوم، من نمى دانستم كه شما به اين روغن احتياج داريد، پولى هم بابت آن از شما نمى گيرم و خود من هم غلام شما هستم. فقط از شما تقاضا دارم، دعا كنيد خدا فرزند سالمى كه دوست دار شما اهل بيت باشد به من مرحمت كند.

حضرت فرمود: به خانه ات باز گرد كه خدا فرزند سالمى كه شيعه و پيرو ما خواهد بود، به تو عنايت مى فرمايد.(1)

ياد پروردگار

ابن شهر آشوب به اسناد خود از طاووس فقيه آورده است:

على بن الحسين عليه السلام را ديديم از شامگاه تا سحر طواف و عبادت كرد.

چون اطراف خود را خالى ديد به آسمان نگريست و گفت: خدايا! ستاره هاى آسمانت فرو رفتند و ديده هاى آفريدگانت خفتند. درهاى تو به روى خواهندگان باز است. نزد تو آمدم تا مرا بيامرزى و بر من رحمت كنى، و در عرصات قيامت روى جدم محمد صلى الله عليه و آله را به من بنمايانى. سپس گريست و گفت: به عزت و جلالت سوگند! با معصيت خود قصد نافرمانى


1- . محجة البيضاء، ج 4، ص 220؛ شنيدنيهاى تاريخ، ص 139 و 140

ص: 18

تو را نداشتم و در باره تو در ترديد و به كيفر تو جاهل نبودم و عقوبت تو را نمى خواستم؛ اما نفس من مرا گمراه كرد و پرده اى كه بر گناه من كشيدى مرا بر آن يارى داد. اكنون چه كسى مرا از عذاب تو مى رهاند؟ و اگر رشته پيوند خود را با من ببرى به رشته چه كسى دست زنم؟ چه فرداى زشتى در پيش دارم كه بايد پيش روى تو بايستم!

روزى كه به سبك باران مى گويند: بگذريد و به سنگين باران مى گويند:

فرود آييد، آيا با سبك باران خواهم گذشت، يا با سنگين باران فرود خواهم آمد؟ واى بر من! هر چه عمرم درازتر مى شود، گناهانم بيشتر مى گردد و توبه نمى كنم! آيا هنگام آن نرسيده است كه از روزگارم شرم كنم؟ سپس گريست و گفت:

اتُحْرِقُني بِالنَّار يا غايةَ المُنى فَأينَ رَجائي ثُمَّ أينَ مَحَبَّتي

أتَيتُ بأعمالٍ قِباح رَديئةٍوما في الوَرَى خلقٌ جنى كجَنايتي

اى نهايت آرزوى من! آيا مرا به آتش مى سوزانى؟ پس اميد من چه؟ و محبت من كجاست؟ چه كارهاى زشت و ناپسندى كردم. هيچ كس از آفريدگان جنايتى چون من نكرده است. پس گريست و گفت: پاك خدايا! تو را نافرمانى مى كنند، چنان كه گويى تو را نمى بينند و تو بردبارى مى كنى چنان كه گويى تو را نافرمانى نكرده اند. با بندگانت چنان نكويى مى كنى كه گويى به آنان نيازمندى و تو اى سيد من! از آنان بى نيازى. سپس آن حضرت به مسجد رفت. من نزد او رفتم، سرش را بر زانوى خود نهادم و چندان گريستم كه اشكم بر گونه هايش روان شد. برخاست و نشست و گفت: كيست كه مرا از ياد پروردگار باز ميدارد؟

گفتم: من طاووس هستم اى فرزند رسول خدا! اين جزع و فزع

ص: 19

چيست؟ بر ماست كه چنين زارى كنيم ليكن به جاى عبادت، جنايت و نافرمانى پيشه مى سازيم. پدرت حسين بن على است، مادرت، فاطمه زهراست، جدّت رسول خداست! به من نگريست و فرمود:

طاووس! هيهات هيهات، از پدر و مادرم مگو! خدا بهشت را براى فرمانبرداران و نيكوكاران آفريده اگر چه بنده حبشى باشد و آتش را براى كسى كه او را نافرمانى كند آفريده هر چند سيد قريشى باشد؛ مگر كلام خدا نشنيده اى كه مى فرمايد: «به خدا، فردا جز عمل صالح چيزى تو را سود ندارد.»(1)

مناجات در حريم عشق

اصمعى مى گويد: شبى گرد خانه كعبه مى گشتم كه صدايى حزين و دردناكى شنيدم. جوانى نيكو صورت را ديدم كه بر پرده كعبه چسبيده بود و مى گفت: خدايا! ديده ها خفته و ستاره ها به فراز آمده است، تو پادشاه زنده و قيومى.

پادشاهان درهاى خود را بسته و نگهبانان بر درها گمارده اند و درهاى تو بروى خواهندگان گشوده است. آمده ام تا بر من به ديده رحمت بنگرى كه تو ارحم الراحمين هستى. سپس گفت:

يا من يُجيبُ دُعَا المضطرّ في الظُلَم يا كاشِفَ الضُرِّ والبَلوى مع السَقَم

قد نامَ وفدُكَ حولَ البيتِ قاطبةوأنتَ وحْدَكَ يا قيّوم لم تَنَمْ


1- . مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 151؛ بحار الانوار، ج 46، ص 81- 82؛ زندگانى على بن حسين، ص 139- 141

ص: 20

أدعوكَ رَبِّ دُعاءً قَد أمَرْتَ به فَارْحَمْ بُكائي بحقِّ البَيتِ وَالْحَرَم

ان كان عفوُكَ لا يرجُوهُ ذو سَرَف فَمن يجودُ عَلَى العاصين بالنَعم

اى كه مى پذيرى درماندگان را كه در تاريكى دعا مى كنند! اى زداينده سختى و بيمارى و گزند! مهمانان تو همگى گرد خانه تو خوابيده اند و تو نمى خوابى. اى يكتاى بى مانند! تو را مى خوانم چنان كه فرموده اى. اى پروردگار! به حق خانه و حرم برگريه من رحمت آر. اگر اميد غرقه در گناه، از بخشش تو برخيزد چه كسى بر گناهكاران باران رحمت ريزد؟ سپس سرش را به طرف آسمان بلند كرد و ندا نمود: الها و سرورا! تو را اطاعت كردم بنابر دستورت و براى تو است كه حجت خود را ظاهر سازى مگر اين كه بر ما رحم كنى و عفو نمايى.

سپس گفت: الها وسرورا! نيكى ها تو را خشنود مى سازد و گناهان ضررى به تو نمى زند. پس مرا ببخش و از من در گذر از آن چيزهايى كه به تو ضرر نزده است.

من از شخصى پرسيدم: اين جوان كيست؟ گفتند: او زين العابدين على ابن الحسين عليه السلام است.(1)

دعا در داخل حجر

طاووس گفته است:

شبى داخل حجر اسماعيل شدم. على بن الحسين نيز به حجر آمد و به


1- . مناقب، ج 4، ص 150؛ زندگانى على بن الحسين، ص 142 و 143؛ عبر من التاريخ؛ ج 1، ص 161

ص: 21

نماز ايستاد، چون به سجده رفت، با خود گفتم: مردى صالح از بهترين اهل بيت است. بشنوم چه مى گويد و شنيدم كه در سجده مى گفت: «عبيدك بفنائك، مسكينك بفنائك، فقيرك بفنائك، سائلك بفنائك»؛ «بنده تو در آستانه تو است، مستمند تو در آستانه تو است، گداى تو در آستانه تو است، خواهنده از تو در آستانه تو است».

طاووس گويد: اين دعا را در هيچ اندوهى نخواندم مگر آنكه بر طرف شد.(1)

حج با معرفت

سفيان بن عيينه گويد:

حضرت على بن الحسين عليه السلام حج گزارد و چون خواست احرام ببندد، راحله اش ايستاد و رنگش زرد شد و لرزه اى بر او عارض شد و شروع كرد به لرزيدن و نتوانست لبيك گويد.

عرض كردم: چرا تلبيه نمى گوييد؟ فرمودند: مى ترسم در جوابم گفته شود: «لا لبيك ولا سعديك». پس پيوسته اين حالت او را عارض مى شد تا از حج فارغ گرديد.(2)

راهب عرب

طاووس يمانى گويد:

سالى به حج رفتم، خواستم ميان صفا و مروه حج كنم؛ چون به كوه صفا رسيدم، جوانى را با جامه اى كهنه ديدم كه آثار صالحان را در روى او


1- . ارشاد، ج 2، ص 144؛ كشف الغمّه، ج 2، ص 80؛ زندگانى على بن الحسين، ص 142
2- . منتهى الآمال، ج 2، ص 587

ص: 22

مشاهده مى شد.

چون چشمش بر كعبه افتاد، رو به آسمان كرد و گفت: «أنا عريان، كما ترى، أنا جائع كما ترى، فيما ترى يا من يَرى ولا يُرى». لرزه بر اعضاى من افتاد، نگاه كردم، دو طبق ديدم كه از آسمان فرود آمد كه دو پارچه بر آن نهاده شده بود. طبق ها در پيش وى گذاشته شد. ميوه هايى بر آن طبق ها ديدم كه هرگز مثل آن نديده بودم. وى بر من نگريست و گفت: يا طاووس!

گفتم: لبيك يا سيدى و تعجبم زياد شد از آن كه وى مرا شناخت. گفت:

تو را بدين حاجت هست؟ گفتم: به جامه حاجتم نيست؛ اما بدان چه كه در طبق است آرى. وى مشتى از آن به من داد، من آن را بر طرف جامه احرام بستم. آن گاه وى، يكى از آن پارچه ها را رداى خود ساخت و ديگرى را ازار خود كرد و آن كهنه كه داشت به صدقه داد و روى بر مروه نهاد و مى گفت: «رب اغفر وارحم وتجاوز عما تعلم وإنك أنت الأعزّ الاكرم»، من در عقب وى رفتم. شلوغى انبوه خلق ميان من و او جدايى افكند. يكى از صالحان را ديدم و از او پرسيدم كه آن جوان كيست؟ گفت: يا طاووس! تو او را نمى شناسى، او راهب عرب است، او مولانا زين العابدين على بن الحسين عليه السلام است.(1)

مردى صالح

قافله اى از مسلمانان آهنگ مكه داشت؛ همين كه به مدينه رسيد چند روزى توقف و استراحت كرد و بعد از مدينه به مقصد مكه به راه افتاد.

در بين راه مكه و مدينه، در يكى از منازل، اهل قافله با مردى مصادف شدند كه با آنان آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت با آنها، متوجه شخصى


1- . مصابيح القلوب، ص 128 و 129

ص: 23

در ميان آنان شد كه سيماى صالحان داشت و با چابكى و نشاط مشغول خدمت و رسيدگى به كارها و حوايج اهل قافله بود. در لحظه اول او را شناخت. با كمال تعجب از اهل قافله پرسيد: «اين شخص را كه مشغول خدمت و انجام كارهاى شماست مى شناسيد؟»

گفتند: «نه، او را نمى شناسيم. اين مرد در مدينه به قافله ما ملحق شد.

مردى صالح، متقى و پرهيزگار است. ما از او تقاضا نكرده ايم كه براى ما كارى انجام دهد، ولى او خودش مايل است كه در كارهاى ديگران شركت كند و به آنان كمك بدهد».

گفت: «معلوم است كه نمى شناسيد؛ اگرمى شناختيد اين طور گستاخ نبوديد و هرگز حاضر نمى شديد مانند يك خادم به كارهاى شما رسيدگى كند!»

گفتند: «مگر اين شخص كيست؟»

گفت: «اين، على بن الحسين زين العابدين است».

جمعيت آشفته به پا خاستند و خواستند براى معذرت دست و پاى امام را ببوسند. آنگاه به عنوان گله گفتند: «اين چه كارى بود كه شما با ما كرديد؟! ممكن بود خداى ناخواسته ما جسارتى نسبت به شما بكنيم و مرتكب گناهى بزرگ بشويم!»

امام فرمودند: «من عمداً شما را كه مرا نمى شناختيد براى هم سفرى انتخاب كردم؛ زيرا گاهى با كسانى كه مرا مى شناسند مسافرت مى كنم، آنان به خاطر رسول خدا زياد به من عطوفت و مهربانى مى كنند و نمى گذارند كه من عهده دار كار و خدمتى بشوم. از اين رو مايلم همسفرانى انتخاب كنم كه مرا نمى شناسند و از معرفى خودم هم خود دارى مى كنم تا بتوانم به سعادت خدمت به رفقا نايل شوم(1)».


1- . بحار الانوار، ج 11، ص 21؛ داستان راستان، ج 1، ص 36، 37

ص: 24

دعاى به اجابت رسيده

ثابت يمانى گويد:

در سالى با جماعتى ازبصره مثل ايوب سجستانى، صالح مرى، عتبة الغلام، حبيب فارسى و مالك بن دينار به عزم حج حركت كرديم.

چون به مكّه معظمه رسيديم، آب در آنجا سخت كمياب بود و كمى باران و آب، جگر جمله ياران را تشنه و تفتيده بود. مردم از اين حالت به ما شكايت كردند و جزع و فزع نمودند تا مگر ما دعاى باران بخوانيم.

همگى به كعبه رفتيم و طواف كرديم و با خشوع و خضوع، نزول رحمت را از درگاه حضرت احديت در خواست كرديم، ولى آثار اجابت مشاهده نشد.

در اين حال جوانى را ديديم كه به سوى ما آمد و فرمود: يا مالك بن دينار و يا ثابت اليمانى و ...! ما گفتيم: لبيك و سعديك. فرمود: «أما فيكم أحد يحبه الرحمان»؛ «آيا در ميان شما يك نفر نبود كه خدايش او را دوست بدارد.» عرض كرديم: اى جوان! از ما دعا كردن است و از خدا اجابت فرمودن.

فرمود: دور شويد از كعبه، چه اگر در ميان شما يك تن بود كه او را خداوند دوست مى داشت، دعايش را به اجابت مى رساند.

آن گاه خود به كعبه درآمد و به حالت سجده بر زمين افتاد. شنيدم در حال سجده مى گفت: «سيدى بحبك الى الاسقيتهم الغيث»؛ «اى سيد من! سوگند مى دهم تو را به دوستى ات با من كه اين گروه را از آب باران سيراب فرمايى».

هنوز سخن آن جوان تمام نشده بود كه ابرى ظاهر شد و بارانى آمد چنان كه از دهانه مشك ها ريزان گشت.

ص: 25

گفتم: اى جوان! از كجا دانستى كه خداى تو را دوست مى دارد؟ فرمود:

«پس چون مرا به زيارت خود طلبيده، دانستم كه مرا دوست مى دارد. پس از او به حبّش مرا مسألت كردم و او در خواست مرا اجابت فرمود». و از اين كلام شايد خواسته باشد، اشاره فرمايد كه نه آن است كه هر كس به آن آستان مبارك در آمد، در زمره زائرين و محبوب خداى تعالى باشد.

راوى گويد: پس از اين كلمات روى از آن بر تافت، من پرسيدم: اى مردم مكه! اين جوان كيست؟ گفتند: وى على بن الحسين عليهما السلام است.(1)

تقوا، زاد و توشه راه

عبداللَّه بن مبارك گويد: سالى براى حج به مكه رفتم، ناگهان كودكى هفت يا هشت ساله را ديدم كه در كنار كاروان ها بدون توشه و مركب حركت مى كند. نزد او رفتم و سلام كردم و گفتم: با چه چيز اين بيابان و راه طولانى را مى پيمايى؟ گفت: با خداى پاداش دهنده. زاد و توشه ام تقواست و مركبم دو پايم هست و قصد من مولايم خدا مى باشد.

وقتى اين گفتار را از اين كودك شنيدم، به نظرم بسيار بزرگ آمد. گفتم:

از كدام طايفه هستى؟ گفت: هاشمى. گفتم: از كدام شاخه هاشمى؟ گفت:

علوى فاطمى. گفتم: اى سرور من! آيا چيزى از شعر برايم مى گويى كه بهره مند شوم؟ گفت: آرى و اشعارى خواند كه مضمونش چنين بود: ما در كنار حوض كوثر بهشت، نگهبان آن هستيم و آب آن را به واردان مى آشامانيم و كسى كه راه رستگارى را طالب است، اين راه جز به وسيله ما تحقق نمى يابد. و كسى كه توشه او دوستى ماست، هرگز زيان نكرده است ...

عبداللَّه بن مبارك گويد: آن كودك را نديدم تا اين كه به مكه رسيدم و


1- . منتهى الآمال، ج 2 ص 616؛ مصابيح القلوب، ص 177

ص: 26

بعد از انجام مناسك حج به ابطح (محلى نزديك به مكه) رفتم، عده اى را ديدم كه دور شخصى حلقه زده اند. جلوتر رفتم كه ببينم آن شخص كيست، ديدم همان كودك است كه در راه مكه مدتى همراه او بودم.

پرسيدم: اين شخص كيست؟

گفتند: اين شخص زين العابدين على بن الحسين عليه السلام است.(1)

چهارپاى خوشبخت

يونس بن يعقوب از حضرت صادق عليه السلام نقل كرد كه فرمود: على بن الحسين هنگام وفات به فرزندش امام باقر عليه السلام فرمود: با اين شتر بيست مرتبه به مكه رفته ام و يك شلاق به او نزده ام، هر وقت مرد او را دفن كن كه گوشتش را درندگان نخورند؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: هر شترى كه هفت مرتبه در موقف عرفات حاضر باشد، خداوند او را از چهارپايان بهشت قرار مى دهد و او را مبارك مى كند. وقتى شتر مرد، حضرت باقر عليه السلام گودالى حفر نمود و او را دفن كرد.(2)

نماز شب

محمد بن ابى حمزه از پدرش نقل كرد كه على بن الحسين عليه السلام را ديدم كه در كنار خانه كعبه نيمه شب نماز مى خواند. نماز خود را بسيار ادامه داد، به طورى كه گاهى به پاى راست و گاهى به پاى چپ تكيه مى كرد. بعد شنيدم كه مى گفت: خدايا! مرا عذاب مى كنى با اين كه محبتت در دل من است. به عزتت قسم! اگر اين كار را بكنى مرا همنشين با گروهى كرده اى


1- . مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 155
2- . بحار الانوار، ج 11، ص 53

ص: 27

كه سال هاى سال با آنان به واسطه تو دشمن بودم.(1)

گريه شديد

يكى از غلامان حضرت امام محمد باقر عليه السلام گفت:

وقتى در خدمت آن حضرت به مكه رفتيم، چون آن حضرت داخل مسجد الحرام شد و نگاهش به خانه كعبه افتاد، گريست به حدى كه صداى مباركش در ميان مسجد الحرام بلند شد.

من گفتم: پدر و مادرم فداى تو شود، مردم شما را بدين حال مى بينند، خوب است كمى صداى مبارك را از گريه كوتاه فرماييد. فرمود: واى بر تو! به چه سبب گريه نكنم؟ همانا اميد مى رود كه حق تعالى به سبب گريستن من، نظر رحمتى بر من فرمايد و به آن سبب فردا در نزد او رستگار شوم.

پس آن حضرت دور خانه طواف فرمود و در نزد مقام ابراهيم عليه السلام به نماز ايستاد و به ركوع و سجود رفت و چون سر از سجده برداشت، موضع سجده آن حضرت از آب ديدگانش تر شده بود.(2)

پيشواى عارف

مالك بن انس، فقيه معروف مدينه سالى در سفر حج همراه امام صادق عليه السلام بود. آنان با هم به ميقات رسيدند. هنگام پوشيدن لباس احرام و تلبيه گفتن؛ يعنى، ذكر معروف «لبيك اللهم لبيك» رسيد. ديگران طبق معمول اين ذكر را به زبان آوردند و گفتند. مالك بن انس متوجه امام صادق شد، ديد حال امام منقلب است؛ همين كه مى خواهد اين ذكر را بر


1- . بحار الانوار، ج 11، ص 74
2- . منتهى الآمال، ج 2، ص 675

ص: 28

زبان آورد، هيجانى به امام دست مى دهد و صدا در گلويش مى شكند و چنان كنترل اعصاب خويش را از دست مى دهد كه مى خواهد بى اختيار از مركب به زمين بيفتد. مالك جلو آمد و گفت: «يابن رسول اللَّه! چاره اى نيست، هر طور هست اين ذكر را بگوييد.»

امام فرمود: «اى پسر ابى عامر! چگونه جسارت بورزم و به خود جرئت بدهم كه لبيك بگويم؟ لبيك گفتن به معناى اين است كه خدايا تو مرا به آنچه مى خوانى، با كمال سرعت اجابت مى كنم و همواره آماده به خدمتم، با چه اطمينانى با خداى خود اين طور گستاخى كنم و خود را بنده آماده به خدمت معرفى كنم؟ اگر جوابم گفته شود: «لا لبيك» آن وقت چه كار كنم؟(1)»

سجده طولانى امام در كنار كعبه

عبدالحميد بن ابى العلاء گويد: وارد مسجد الحرام شدم. چشمم به يكى از خدمتكاران امام صادق عليه السلام افتاد، پس راه خود را به سوى او كج كردم تا از حال امام صادق عليه السلام از او سؤال كنم، بناگاه چشمم به امام صادق عليه السلام افتاد كه در سجده است. مدتى دراز انتظار كشيدم (كه سر از سجده بردارد) ديدم سجده اش طول كشيد. برخواستم و چند ركعت نماز خواندم، ديدم باز هم در سجده است. از آن خدمتكار پرسيدم: چه وقت به سجده رفته است؟ گفت: پيش از اين كه تو نزد ما آيى.

منافع بى شمار

امام صادق عليه السلام در حج بودند. شخصى از ايشان پرسيد: چرا خودتان را


1- . بحار الانوار، ج 11، ص 109؛ داستان راستان، ج 1، ص 136- 138

ص: 29

به زحمت مى اندازيد؟ آن حضرت فرمودند: ميل دارم كه حاضر باشم و با حضور بطلبم منافعى را كه خداى- عزّوجل- فرمود: «ليشهدوا منافع لهم»؛ «تا مردم منافع خود را به حضور بطلبند» و كسى در آن مكان ها (مكه، عرفات، مشعر الحرام و منا) حاضر نمى شود، مگر اينكه نفعى شامل حال او گردد و شما مراجعت مى كنيد در حالى كه مورد مغفرت و آمرزش قرار گرفته ايد و اما غير شما (كه نفع آنان دنيايى است) اموال و كسانشان محفوظ مى ماند.(1)

فروتنى در حرم

ابان بن تغلب گويد: در يكى از سفرها با امام صادق عليه السلام بودم. همين كه به حرم رسيديم، پياده شد و غسل كرد و كفش هاى خود را در دست گرفت و پاى برهنه وارد حرم شد. من هم مثل آن حضرت عمل كردم، بعد فرمودند: اى ابان! هر كس آنچه را كه من انجام دادم، انجام دهد براى تواضع و فروتنى نسبت به خداوند متعال، خداوند صد هزار سيئه او را محو مى كند و صد هزار حسنه براى او مى نويسد و صد هزار درجه براى او قرار مى دهد و صد هزار حاجت او را بر مى آورد.(2)

امام موسى بن جعفر عليه السلام

شقيق بلخى گويد:

سالى به حج مى رفتم، چون يك منزل راه رفتم، جوانى را ديدم كه گليمى بر خود پيچيده و به كنارى رفته است، گفتم: اين جوان با زاد و توشه مردمان به حج خواهد رفت، بروم و او را سرزنش كنم. روى به وى نهادم،


1- . علوى طالقانى، شرح دعاى ندبه، ص 96 به نقل از تفسير صافى.
2- . وسائل الشيعه، ج 9، ص 315

ص: 30

وقتى به او رسيدم، به من نگريست و گفت: «يا شقيق! إن بعض الظن إثم»؛ «بعض از گمان ها، گناه است». باز گشتم و گفتم: اين جوان آنچه در دل من بود دانست. چوم در منزل ديگرى فرود آمديم، گفتم: بروم و از وى حلالى بخواهم. وقتى رفتم، نماز مى گزارد. چون نماز را تمام كرد، گفت: «يا شقيق! إنى لغفار لمن تاب». گفتم: اين مرد از ابدال است، دو نوبت آنچه در دل من بود، دانست.

در منزل ديگرى كه فرود آمديم او را ديديم كه مشكى در دست به سر چاه آمد تا آب بكشد: مشك از دستش رها شده و در چاه افتاد. رو به سوى آسمان كرد و گفت: اگر مى خواهى برايم آب نباشد، گو مباش. سيراب كننده من تويى، اما اين مشك در چاه مگذار.

من ديدم كه آب در جوش آمد و مشك را بر سر چاه آورد، وى دست دراز كرد و مشك را گرفت و پر آب كرد. پاره اى ريگ در آن ريخت، و بجنبانيد و بياشاميد. با خود گفتم: حق تعالى آن را از برايش طعامى گردانيده است. از وى در خواستم و او مشك را پيش من گذاشت. از آن آشاميدم و طعامى يافتم كه هرگز مثل آن را نديده بودم. ديگر او را نديدم تا به مكه رسيدم. او را در مسجد الحرام ديدم كه جمعيت بسيارى در گرد او جمع شده بودند و از وى مسائل حلال و حرام و شرايع و احكام مى پرسيدند. پرسيدم: اين كيست؟ گفتند: موسى بن جعفر عليه السلام است، گفتم:

اين است علم و بيان و زهد و توكل. «اللَّه اعلم حيث يجعل رسالته(1)».

معجزه اى از امام موسى بن جعفر عليه السلام

در بصائر الدرجات آمده است: على بن خالد گفت: من در لشگرگاه


1- . مصابيح القلوب، ص 72- 73؛ بحار الانوار، ج 11، ص 250

ص: 31

محمد بن عبدالملك بودم كه شنيدم شخصى ادعاى نبوت كرده و در اين جا محبوس است. به ديدن او رفتم و پولى به نگهبانان دادم تا اجازه ملاقات به من دادند. وقتى نزد او رفته و مقدارى صحبت كردم، او را مردى عاقل و با فهم يافتم. از او پرسيدم: جريان تو چيست؟ گفت: من عابدى هستم كه در مقام رأس الحسين عليه السلام در شام عبادت مى كنم. شبى در آن جا مشغول عبادت بودم كه شخصى نزد من آمد و گفت: برخيز. من برخاستم و با او حركت كردم. چند قدمى بيشتر نرفته بوديم كه به مسجد كوفه رسيديم، او نماز خواند و من هم نماز خواندم و بعد حركت كرديم و پس از پيمودن چند قدم به مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه رسيديم. سلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله كرده، نمازى خوانديم و حركت نموديم. پس از مدت كوتاهى به مكه رسيديم، پس مناسك حج و عمره را با او به جا آوردم و همين كه ايام حج تمام شد، بلافاصله به شام در محل عبادت خودم رسيدم و آن شخص ناپديد شد و من در حال تعجب باقى ماندم.

يك سال گذشت، باز آن شخص ظاهر شد و مانند سال قبل مرا به كوفه و مدينه و مكه برد و اعمال حج به جاى آورديم، سپس مرا باز گرداند.

چون خواست برود، او را قسم دادم كه خود را معرفى كند. فرمود: من محمد بن على بن موسى بن جعفر (امام جواد) هستم. من اين جريان را براى ديگران نقل كردم، خبر دهان به دهان گشت تا به گوش محمد بن عبدالملك رسيده مأموران او آمدند و مرا دستگير كرده و به زندان انداختند و تهمت ادعاى پيامبرى بر من بستند.

على بن خالد گفت: من به او گفتم: حال و جريان خودت را بنويس تا من نزد محمد بن عبدالملك ببرم، شايد مفيد باشد. او قصه خود را نوشت و من آن را به وسيله شخصى به نزد محمد بن عبدالملك فرستادم.

ص: 32

عبدالملك در پشت نامه او نوشت: آن كسى كه او را به كوفه، مدينه و مكه برده است، بيايد و او را از زندان آزاد كند.

من خيلى ناراحت شدم، فرداى آن روز براى دادن خبر به او و توصيه او به صبر و بردبارى به زندان رفتم؛ اما ديدم مردم اجتماع كرده اند و نگهبانان اين طرف و آن طرف مى روند و مضطرب هستند. علت را پرسيدم، گفتند: اين زندانى ديشب ناپديد شده و نمى دانيم پرنده اى شده و پرواز كرده يا به زمين فرو رفته است.

على بن خالد كه زيدى مذهب بود با ديدن اين جريان شيعه شد.(1)

آخرين وداع

امية بن على گفت: در همان سال كه حضرت رضا عليه السلام به مكه رفت و پس از انجام اعمال حج عازم خراسان شد من نيز در مكه بودم. حضرت جواد عليه السلام با پدرش بود. امام على بن موسى الرضا عليه السلام مشغول وداع با خانه خدا بود، طوافش كه تمام شد به جانب مقام ابراهيم رفت و در آن جا نماز خواند. حضرت جواد عليه السلام روى شانه موفق بود كه او را گرد خانه طواف مى داد. حضرت جواد به طرف حجر الاسود رفت و در آنجا مدتى نشست.

موفق عرض كرد: فدايت شوم از جاى حركت كن. فرمود: من از جايم حركت نمى كنم تا خدا بخواهد، غم و اندوه در چهره اش آشكارا ديده مى شد.

موفق خدمت حضرت رضا رفت، عرض كرد: آقا حضرت جواد كنار


1- . محجة البيضاء، ج 4 1، ص 302

ص: 33

حجر الاسود نشسته و از جاى حركت نمى كند. حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام پيش حضرت جواد آمده فرمود: عزيزم از جاى حركت كن.

عرض كرد: بابا نمى خواهم از اين مكان حركت كنم.

فرمود: چرا حركت كن؟

گفت: بابا جان چطور حركت كنم، با اين كه شما آن چنان از خانه خدا وداع كردى مثل اينكه ديگر برگشت به اين خانه ندارى.

فرمود: عزيزم حركت كن، حضرت جواد از جاى حركت نمود.(1)


1- . بحار الانوار، ج 12، ص 52- 53

ص: 34

صفحه خالى

ص: 35

بخش دوم حج عارفان

اشاره

ص: 36

ص: 37

خداى خانه

هندويى شوريده حالى بود كه در مقام عشق صاحب بصيرت و ديده بود. هنگامى كه موسم حج فرا رسيد، كاروان حجاج به راه افتاد. قومى را ديد كه مشغول بستن و كوچ هستند. هندو گفت: اى آشفتگان واى دل ربايان! به چه كار مشغوليد و هدفتان كجاست كه با اين شور و شوق رحل مى بنديد؟ يك نفر جواب داد: اين مردان راه از اين جا عزم سفر حج دارند.

هندو گفت: حج چيست، مرا راهنمايى كن؟

مرد جواب داد: جايى خداوند خانه اى دارد و هر كس در آن جا يك نفس ساكن شود، از عذاب جاودانى خدا، در ايمن خواهد بود.

هندويى بود بس شوريده در مقام عشق صاحب ديده

چون به راه حج برون شد قافله ديد قومى در ميان مشغله

گفت: اى آشفتگان دلربا!در چه كاريد و كجا داريد راى؟

آن يكى گفتش كه اين مردان راه عزم حج دارند هم زين جايگاه

گفت: حج چه بود؟ بگو اى رهنما!گفت: جايى خانه دارد خداى

هر كه آن جا يك نفس ساكن شوداز عذاب جاودان ايمن شود

وقتى هندو اين سخن را شنيد، شورشى در جانش افتاده و در آرزوى كعبه بر خاك افتاد و گفت: شب و روز از پاى ننشينم تا حج را به جاى آورم.

مست و بى قرار هم چنان مى رفت تا آن جا كه مقصود بود رسيد.

هنگامى كه خانه را ديد، گفت: پس خداى خانه كو كه او را در هيچ كجاى اين جا نمى بينم؟

حاجيان گفتند: اى مرد پريشان! شرم دار، او كى در خانه باشد خانه مال او هست، ولى هيچ وقت او در خانه ساكن نباشد. هر سرى كه ديوانه نباشد، از اين راز واقف باشد.

شورشى در جان هندوى اوفتادزآرزوى كعبه در روى اوفتاد

گفت: ننشينم به روز و شب ز پاى تا نيارم عاشق آسا حج به جاى

هم چنان مى رفت مست و بى قرارتا رسيد آن جا كه آن جا بود كار

چون بديد او خانه، گفتا: كو خداى؟زان كه او را مى نبينم هيچ جاى

حاجيان گفتند: اى آشفته كاراو كجا در خانه باشد شرم دار

خانه آن اوست، او در خانه نيست داند اين سر هر كه او ديوانه نيست

هندو از اين سخن چنان بر آشفت و متحيّر شد، تيرش به هدر رفت و عقلش از تحير مبهوت گشت و فغانش به آسمان بلند شد. خود را به زمين و سنگ مى زد و به زارى مى گفت: اى مسلمانان! براى چه مرا بدين مكان آورده و سرگردانم كرديد؟! من خانه بدون خدا را مى خواهم چه كنم؟ آن خانه اى كه در آن خدا نباشد، براى من از گورستان بدتر است. اگر من از اول اين را مى دانستم، كى اين همه راه را مى پيمودم. يا مرا باز به خانه خود باز گردانيد يا خداى خانه كعبه را به من نشان دهيد.

ص: 38

ص: 39

زين سخن هندو چنان فرتوت شدكز تحير عقل او مبهوت شد

هر نفس مى كرد و هر ساعت فغان خويشتن بر سنگ مى زد هر زمان

زار مى گفت: اى مسلمانان مرااز چه آورديد سرگردان مرا؟

من چه خواهم كرد بى او خانه راخانه گور آمد كنون ديوانه را

گر من سرگشته آگه بودمى اين همه راه از كجا پيمودمى

چون مرا اين جايگه آورده ايدبى سرو بن سر برو آورده ايد

يا مرا با خانه بايد زين مقام يا خداى خانه بايد والسلام

معنا و مغز اين شعر آشكار و روشن است و آن اين است كه مقصود از همه كس و هر جا بايد خدا باشد. اگر كسى حج به جاى آورد؛ ولى ارتباطى با خداى خالق برقرار نكند، چه سودى برايش حاصل مى شود.(1)

حج مقبول

شخصى به نام عبدالجبار مستوفى به حج مى رفت. او هزار دينار زر همراه خود داشت. روزى از كوچه اى در كوفه رد مى شد كه اتفاقاً به خرابه اى رسيد. زنى را ديد كه در آن جا جست و جو مى كرد و دنبال چيزى بود. ناگاه در گوشه اى مرغ مرده اى را ديد، آن را زير چادر گرفت و از آن خرابه دور شد.

عبدالجبار با خود گفت: همانا اين زن احتياج دارد، بايد ببينم كه وضع او چگونه است؟ در عقب او رفت تا اين كه زن داخل خانه اى شد.

كودكانش پيش او جمع شدند و گفتند: اى مادر! براى ما چه آورده اى كه از گرسنگى هلاك شديم؟ زن گفت: مرغى آورده ام تا براى شما بريان كنم.


1- . عطار نيشابورى، مصيبت نامه، ص 197

ص: 40

عبدالجبار چون اين سخن را شنيد، گريست و از همسايگان آن زن احوالش را پرسيد. گفتند: زن عبداللَّه بن زيد علوى است. شوهرش را حجاج كشته و كودكانش را يتيم كرده است. مروت خاندان رسالت وى را نمى گذارد كه از كسى چيزى طلب كند.

عبدالجبار با خود گفت: اگر حج خواهى كرد، حج تو اين است. آن هزار دينار زر از ميان باز كرد و به آن خانه رفت و كيسه زر را به زن داده، باز گشت. و خودش در آن سال در كوفه ماند و به سقايى مشغول شد. چون حاجيان مراجعه كردند و به كوفه نزديك شدند، مردمان به استقبال آنان رفتند. عبدالجبار نيز رفت. چون نزديك قافله رسيد، شتر سوارى جلو آمد و بر وى سلام كرد و گفت: اى خواجه عبدالجبار! از آن روز كه در عرفات هزار دينار به من سپرده اى تو را مى جويم، زر خود را بستان و ده هزار دينار به وى داد و ناپديد شد.

آوازى برآمد كه اى عبدالجبار! هزار دينار در راه ما بذل كردى، ده هزار دينارست فرستاديم و فرشته اى را به صورت تو خلق كرديم تا از برايت هر ساله حج گزارد تا زنده باشى كه براى بندگانم معلوم شود كه رنج هيچ نيكوكارى به درگاه ما ضايع نيست.(1)

ادب حرم

نقل است كه ابو محمد جريرى يك سال در مكه مقيم شد. او در اين يك سال نخوابيد و سخن نگفت و پشت باز ننهاد و پاى دراز نكرد.

ابو بكر كتانى گفت: اين كارها را چگونه توانستى انجام دهى؟ گفت:


1- . مصابيح القلوب، ص 280 و 281؛ الرسالة العلية، ص 94 و 95؛ رياحين، ج 2، ص 149

ص: 41

صدق باطن مرا بدان داشت تا ظاهر مرا قوت گردد.(1)

عصمت از گناه

نقل است كه ابراهيم ادهم گفت:

شب ها فرصت مى جستم تا كعبه را از طواف خالى يابم و حاجتى بخواهم، ولى فرصتى نمى يافتم. تا شبى باران زيادى آمد. من فرصت را غنيمت شمردم، به طرف كعبه رفتم، آن جا را خلوت يافتم. طواف كردم و دست در حلقه زدم و عصمت از گناه خواستم.

ندايى شنيدم كه گفت: تو عصمت از گناه مى خواهى و همه خلق اين را از من مى خواهند. اگر به همه عصمت دهم، درياهاى غفورى و غفارى و رحيمى و رحمانى من كجا رود و به چه كار آيد؟

پس گفتم: «اللهم اغفر لى ذنوبى».(2)

محروم از عنايت

امام صادق عليه السلام فرموده اند:

وقتى كه مردم در منا جمع مى شوند، منادى ندا مى كند: اى مردم! اگر شما بدانيد كه به خاطر چه كسى اين جا جمع شده ايد، حتماً به غفران و بخشوده شدن خودتان يقين مى كنيد. بعد خداوند مى فرمايد: هر بنده اى كه روزى اش را وسعت دادم (يعنى ثروتمند شد) هر چهار سال، يك مرتبه به زيارت كعبه نيامد، از عنايت من محروم مى شود.(3)


1- . تذكرة الاولياء، ص 407
2- . همان، ص 85
3- . كليات حديث قدسى، ص 611

ص: 42

گفت و گو با يار

عاشقى به زيارت كعبه مى رود؛ اما ياد معشوق يك دم رهايش نمى كند.

از اين روى در همه جا و همه چيز جلوه اى از معشوق مى بيند.

جاى جاى كعبه به تداعى هاى مستقيم و غير مستقيم ياد آور نكته اى در باره معشوق و يا پاره اى از وجود اوست.

به كعبه رفتم و زآن جا هواى كوى تو كردم جمال كعبه تماشا به ياد روى تو كردم

شعار كعبه چو ديدم سياه، دست تمنادراز جانب شعر سياه موى تو كردم

چو حلقه در كعبه به صد نياز گرفتم دعاى حلقه گيسوى مشك بوى تو كردم

نهاده خلق حرم سوى كعبه روى عبادت من از ميان همه روى دل به سوى تو كردم

براى او حلقه در كعبه يادآور حلقه گيسوى دوست و شعار سياه كعبه، ياد آور سياهى موى اوست، او در طواف و سعى فقط دنبال يار مى گشت و او را تمنا مى نمود.

او در عرفات به قيل و قال ظاهرى توجه نداشت؛ بلكه در گفت و گو و مناجات با خدا بود و در دل خود خلوتى با خدايش بر وجود آورده بود.

او در منا، بر عكس همه در پى يافتن يار و وصال بود و همو بود كه به سرّ واقعى حج پى برده بود.

مرا به هيچ مقامى نبود، غير تونامى طواف وسعى كه كردم به جست و جوى تو كردم

ص: 43

به موقف عرفات ايستاده خلق دعاخوان من از دعا لب خود بسته، گفت و گوى تو كردم

فتاده اهل منا در پى منا و مقاصدچو جامى از همه فارغ، من آرزوى تو كردم(1)

خدا هم قبول كرد

صحرا را برف فرا گرفته بود و در چنان روزى ذوالنون عزم صحرا كرد.

گبرى از ايمان بى خبر را ديد كه دامنى ارزن به سر افكنده در برف مى رفت و به صحرا روان بود. هر جا مى دويد دانه مى پاشيد.

ذوالنون گفت: اى دهقان زاده! در اين پگاه از چه اين ارزن مى پاشى؟

گفت: برف همه جا را فرا گرفته و عالم در برف نهان شده، چينه مرغان در اين دم ناپديد است. اين چينه را براى مرغكان مى پاشم تا شايد خداوند بر من رحمت آورد.

ذوالنون گفت: چون تو ازخدا بيگانه باشى، از تو اين را نخواهدپذيرفت.

گفت: اگر نپذيرد، خداى اين را ببيند؟

گفت: بيند، گفت: همين مرا بس باشد.

سال ديگر ذوالنون به حج رفت، چشمش به آن گبر افتاد كه عاشق آسا در طواف است. گفت اى ذوالنون چرا گزاف گفتى؟ گفتى او نپذيرد وليك بيند؛ ولى هم ديد و هم پسنديد و هم نيك پذيرفت.

هم مرا در آشنايى راه دادهم مرا جان و دلى آگاه داد

هم مرا در خانه خود پيش خواندهم مرا حيران راه خويش خواند

مرا در خانه خود همخانه كرد واز آن همه بيگانگى باز رستم. ذوالنون از آن سخن در شگفت شد و از جاى برشد. گفت: خدايا! چنين ارزان مى فروشى؟ گبرى چهل ساله را به مشتى ارزن از گردنش باز كنى. دوستى خود را به دشمن مى دهى و اين را ارزان به ارزنى مى بخشى؟ هاتفى از بالا او را آواز داد: هر كه او را خواند، حق بود. اگر بخواند نه براى علتى است و اگر براند نيز نه به علتى است.

كار خلق است آنكه ملت ملت است هر چه زان درگه رود بى علت است(2)

خداى خانه

شخص عارفى از اولياء اللَّه اراده حج نمود. پسرى داشت، پرسيد: پدر جان كجا اراده دارى؟ گفت: به زيارت بيت اللَّه مى روم.

پسر خيال كرد كه هر كس خانه خدا را ببيند، خدا را هم خواهد ديد، گفت: پدر جان مرا نيز همراه خود ببر. پدر گفت: صلاح نيست تو را ببرم.

پسر اصرار و ابرام كرد، ناچار او را نيز همراه خود برداشت تا به ميقات رسيدند. احرام بستند و لبيك گويان داخل حرم شدند، به محض ورود. آن پسر چنان متحير شد كه فوراً بر زمين افتاد و روح از بدنش مفارقت كرد.

عارف را دهشت احاطه كرده، گفت: كجا رفت فرزند من؟ چه شد پاره جگر من؟ ازگوشه بيت صدايى بلند شد: تو خانه را مى طلبيدى، آن را يافتى؛ ولى پسر تو پروردگار و صاحب خانه را طلبيد. او هم به مراد خود رسيد.

در اين هنگام از هاتف صدايى شنيد كه مى گفت:


1- . موسوى زنجان رودى، حكايتهاى شهر عشق، ص 111 و 112.
2- . موسوى زنجان رودى، حكايتهاى شهر عشق، ص 111 و 112.

ص: 44

ص: 45

«إنه ليس في القبر ولا في الارض ولا في الجنة بل هو في مقعد صدق و عند مليك مقتدر»؛ «او نه در قبر است و نه در زمين و نه در بهشت؛ بلكه او در بهترين جاها و پيش پادشاهى قدرتمند است(1)».

حج زيارت كردن خانه بودحج رب البيت مردانه بود

غافلان خفته

بايزيد بسطامى شبى از حرم بيرون آمد و در اطراف آن طوفى كرد، هيچ مشتاقى و ذاكرى و مناجاتى مشغول به كار نديد، جانش از آتش حسرت به جوش آمد، لاجرم در مناجات و خروش آمد كه:

الهى! اين چنين در گاهى كه تراست، از مشتاقان خالى چراست؟

ندايى شنيد كه اى بايزيد! هر كسى محرم خلوتخانه راز ما نتواند شد و در عرض راز و نياز با حبيب ما انباز نتواند گشت.(2)

هاتفى گفتش كه اى حيران راه!هر كسى را راه ندهد پادشاه

عزت اين در چنين كرد اقتضاكز در ما دور باشد هر گدا

چون حريم عزّ ما نور افكندغافلان خفته را دور افكند

سال ها بردند مردان انتظارتا يكى را بار بود از صد هزار

هر كسى را بر در ما راه نيست محرم اين راز جز آگاه نيست

در هواى دوست

ابراهيم ادهم دست از پادشاهى بلخ بشست و به اورنگ (تخت) فقر


1- . على اكبر عماد، رنگارنگ، ج 2، ص 439
2- . منطق الطير، ص 90؛ داستانها و حكايتهاى نماز، ص 93

ص: 46

نشست. او رهسپار مكه شد و در آن جا مقيم گرديد، روزى پسرش كه از جايگاه پدر با خبر شد به ديدن وى عزم حج كرد. چون به موسم حج رسيد، ابراهيم او را ديد از او برگشت و به گوشه اى باز شد و بسيار بگريست و گفت: خدايا همه خلق در هواى تو واگذاردم و از خان و مان و فرزند در گذشتم تا به ديدار تو رسم، ديگر مرا به ديدار فرزند علاقه نباشد.(1)

رحمت خداوند

بايزيد بسطامى گفت: شبى به خواب ديدم كه قيامت برخاسته است، مرا حاضر كردند.

حق گفت: يا بايزيد! چه آوردى در اين روز؟

گفتم: بارخدايا هفتاد حج وعمره، گفت: خزينه من پرازحج وعمره است.

گفتم: هفتاد غزا، گفت: خزينه من پر از غزاست.

گفتم: خدايا! هفتاد هزار ختم قرآن. گفت: خزينه من پر است از اين.

گفتم: نمازها به جماعت، گفت: خزانه من پر است.

گفتم: الهى! به فقر وفاقه آمده ام و اميد عفو و رحمت و كرم دارم. گفت:

اكنون راست مى گويى، در خزينه ما جز رحمت و فقر و فاقه نيست. در بهشت رو به رحمت من كن.(2)

هركه دوست خداست زنده است

يكى از مريدان ابو يعقوب سوسى در مكه به نزد او رفت و گفت: اى


1- . داستانهاى عرفانى، ص 36؛ تفسير كشف الاسرار، ج 1، ص 394
2- . بحر الفوائد، ص 100 و 101؛ داستان عارفان، ص 138 و 139

ص: 47

استاد! من فردا مى ميرم، در وقت پيشين اين دينارها را از من بستان و نيمه اى از آن را خرج قبر من كن و با نيمه ديگر برايم كفنى آماده كن. روز ديگر در وقت پيشين گرد خانه كعبه طواف مى كرد، كه روح تسليم كرد.

ابو يعقوب گويد: او را كفن كردم و غسل بدادم، سپس او را در قبر نهادم، ديدم كه هر دو چشم بگشاد.

گفتم: تو زنده اى؟ گفت: من زنده ام و هر كس كه دوست خداست زنده است.(1)

كشته شدگان تيغ دوست

ابراهيم ادهم گويد: دلشاد و خرم به حج مى رفتم، چون به ذات العرق رسيدم، هفتاد نفر مرقع پوش را ديدم كه مرده بودند. از گوش و بينى همه شان خون ريخته و در ميان رنج و خوارى جان داده بودند. چون اندكى در ميان آنها گردش كردم، يكى را نيم مرده، زنده يافتم. آهسته به پيش او رفتم و جوياى حالش شدم، گفتم: چرا بدين گونه به خون در افتاده اى؟

گفت: اى ابراهيم! از دوستى، كه ما را بى باك و به زارى بكشت و بسان كافران در خاك و خونمان انداخت. اى شيخ! بدان ما هفتاد نفر بوديم كه عزم كعبه داشتيم. همه پيش از سفر بنشستيم و به خاموشى گزيدن عهد بر بستيم. ديگر گفتيم كه در اين راه به چيزى جز خدا نينديشيم؛ به غير ننگريم و همچون پروانه غرق شمع باشيم. چون قدم به بيابان گذاشتيم در ذات العرق با خضر روبه رو گشتيم. خضر به ما سلامى كرد و جوابى بشنيد.

چون ما از خضر استقبال ديديم، اين را به فال نيك گرفتيم.

چون از اين قضيه خاطرمان آرام و مطمئن شد، از هاتفى خبر رسيد كه


1- . هزار مزار، ص 54؛ داستان عارفان، ص 156

ص: 48

هان اى كژروان كه بى خور و خواب به راه افتاده ايد! هم مدعى هستيد و هو كذاب، عهد و ميثاق شما مقبول نيست؛ چون غير ما شما را مشغول خود ساخت. چون از ميثاق بيرون جستيد و از بدعهدى به غير من غره شديد، اگر به خوارى خون شما نريزم، روى صلح و دوستى نخواهيد ديد. اكنون مى بينى كه همه را خون بريخت و عاشقان را به خاك و خون بنشاند.

ابراهيم از او پرسيد: تو بهر چه زنده مانده اى؟

گفت: به من گفتند: تو «خامى» چون ناتمامى تيغ ما را نخواهى ديد؛ چون پخته گردى، آن گاه تو را به ايشان خواهيم رساند. اين را بگفت و جان بباخت.(1)

روى بنما و مرا گو كه زجان دل برگيرپيش شمع آتش پروانه به جان گو در گير

در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ بر سر كشته خويش آى وزخاكش زرگير

گفت آن اللَّه تو لبيك ماست

ذكر شيرين «لبيك لبيك» حاجيان، اسطوره اى است ماندنى در دلهاى مردان عشق. لذتى كه در هنگام گفتن «لبيك اللهم لبيك» براى شخص حاجى روى مى دهد، با هيچ لذت مادى نمى توان آن را مقايسه نمود. براى تبيين معنا و مفهوم اين ذكر داستان زير را مى خوانيم:

مردى بود عابد هميشه با خداى خويش راز و نياز مى كرد و داد اللَّه اللَّه داشت. روزى شيطان بر او ظاهر شد ووى را وسوسه كرد و به او گفت: اى مرد! اين همه كه تو گفتى اللَّه اللَّه، سحرها از خواب خوش خويش گذشتى


1- . حكايتهاى شهر عشق، ص 154 و 155

ص: 49

و بلند شدى و با اين سوز و درد، هى گفتى: «اللَّه، اللَّه، اللَّه» آخر يك مرتبه شد كه تو لبيك بشنوى؟ تو اگر در خانه هر كس رفته بودى و اين اندازه ناله كرده بودى لااقل يك مرتبه جوابت را داده بودند.

آن يكى اللَّه مى گفتى شبى تا كه شيرين مى شد از ذكرش لبى

گفت شيطان: آخر اى بسيارگو!اين همه اللَّه را، لبيك كو؟

مى نيايد يك جواب از پيش تخت چند اللَّه مى زنى با روى سخت

اين مرد ديد ظاهراً حرفى است منطقى، از اين رو در او مؤثر افتاد و از آن به بعد دهانش بسته شد و ديگر اللَّه اللَّه نگفت.

در عالم رؤيا هاتفى به او گفت: چرا مناجات خودت را ترك كردى؟

پاسخ داد: من مى بينم اين همه مناجات كه مى كنم و اين همه درد و سوزى كه دارم، يك مرتبه نشد در جواب من لبيك گفته شود.

او شكسته دل شد و بنهاد سرديد در خواب او خضر را در خضر

گفت: هين از ذكر چون وامانده اى؟چون پشيمانى از آنكش خوانده اى؟

گفت: لبيكم نمى آيد جواب زآن همى ترسم كه باشم رد باب

هاتف گفت: ولى من از طرف خدا مأمورم كه جواب تو را بدهم، و آن

ص: 50

اين است كه همان درد و سوز و عشق و شوقى كه ما در دل تو قرار داده ايم اين خودش لبيك ماست.

عشق و ترس تو، نشانه لطف ماست و هر يا رب گفتن تو، يك لبيك به همراه دارد.

گفت: آن اللَّه تو لبيك ماست و آن نياز و درد و سوزت پيك ماست

حيلها و چاره جوييهاى توجذب ما بود و گشاد اين پاى تو

ترس و عشق تو كمند لطف ماست زير هر يا رب تو لبيك هاست(1)

انفاق و حج مستحبى

گويند: بايزيد بسطامى (يكى از عرفاى معروف) عازم حج شد. در مسير راه به هر شهر و ديار كه مى رسيد به پرس و جو مى پرداخت تا يك مرد الهى بيابد و او را زيارت كند. تا اين كه در شهرى، پيرمرد نابينايى را يافت و پس از اندكى گفت و گو با او فهميد كه آن روشندل، مرد حقيقت است. نزد او نشست و احوال او را پرسيد: او گفت: شخص فقير و عيالمندى هستم، سپس آن پير از بايزيد پرسيد: عازم كجا هستى؟ گفت:

عازم حج، پرسيد: چه دارى؟ گفت: دويست درهم كه در گوشه لباسم دوخته ام.

پيش او بنشست و مى پرسيد حال يافتش درويش و هم صاحب عيال


1- . مثنوى معنوى، دفتر سوم، ص 13.

ص: 51

گفت: عزم تو كجاست اى بايزيد؟رخت غربت را كجا خواهى كشيد؟

گفت: قصد كعبه دارم از پگه گفت: هين با خود چه دارى زاد ره

گفت: دارم از درم نقره دويست نك ببسته سخت بر گوشه رديست

پير نابينا گفت: آن دويست درهم را به من بده كه زندگى عائله ام را تأمين كنم كه سخت محتاج و نيازمندم. تو هم به جاى كعبه، مرا طواف كن (به من توجه و ترحم كن) كه در اين صورت به هدف رسيده اى و صاحب كعبه! ثواب اين كار تو را بالاتر از طواف كعبه مى پذيرد ...

گفت: طوفى كن به گردم هفت باروين نكوتر از طواف حج شمار

وان درم ها پيش من نه اى جواد!دان كه حج كردى و حاصل شد مراد

عمره كردى عمر باقى يافتى صاف گشتى پر صفا بشتافتى

بايزيد، طبق خواست آن پير عمل كرد، و پول ها را به آن مرد نيازمند داد.

بايزيدا! كعبه را دريافتى صد بها و عز و صد فر يافتى

اين قصه را از نظر فقهى بايد اين گونه توجيه كرد: 1- حج بايزيد، حج مستحبى بوده است. 2- دادن پول به آن پير عيالمند، ضرورى بوده كه اگر نمى داده او يا افراد خانواده اش از گرسنگى مى مردند. در اين صورت او موظف به دادن پول است و وقتى كه پول را داد، استطاعش از بين رفت. در غير اين موارد، نمى توان عمل بايزيد را اسلامى دانست. با توجه به اين كه طبق بعضى از روايات، ثواب مهربانى و كمك به مؤمن درمانده از ثواب

ص: 52

چند حج مستحبى بيشتر است. هر چند كه باز هر چيز در جاى خويش نيكوست؛ يعنى، در جاى خود حج الهى را انجام دهد و در جاى خود انفاق و احسان كند و ....(1)

مسيحى مسلمان شد

ابو سليمان دارانى، از عارفان بزرگ، مى گويد: وقتى به عزم سفر قبله به سوى مكه مى رفتم، از قافله باز ماندم و تنها مى رفتم. ناگاه متوجه شدم كه ترسايى از پشت سر من مى آيد. من از همراهى او كراهت داشتم، ولى به ناچار باهم رفتيم. روزى چند در صحرا بوديم كه آذوقه مان تمام شد.

مسيحى به من گفت: اگر پيش حضرت عزت آبرويى دارى، دعا كن تا خداى تعالى ما را طعامى فرستد. ابو سليمان گويد: به گوشه اى رفتم و گفتم: الهى! مدتى است كه پيش دشمنان از لطف تو لاف زده ام، مرا پيش اين دشمن خجل مكن. در اين دعا بودم كه ابرى در آسمان پيدا شد و طعامى از آن براى ما افتاد. چند روز آن طعام را خورديم تا تمام شد. من به آن ترسا گفتم: اينك نوبت توست كه از خدا بخواهى طعامى براى ما بفرستد.

آن مسيحى به گوشه اى رفت و دعايى كرد، ناگاه مثل قبل ابرى آمد و طعامى در ميان آن بود. من پرسيدم اين چه حالت است، اگر نگويى غذا نخواهم خورد. مسيحى به ناچار گفت: كه من خدا را به آبروى تو قسم دادم و گفتم كه مرا شرمسار مگردان. اگر دعاى مرا قبول كنى، زنار بگشايم و مسلمان گردم.

ابو سليمان گويد: آن ترسا مسلمان شد و از بزرگان دين گشت او همراه


1- . داستانهاى مثنوى معنوى مولوى، ج 1، ص 130- 131

ص: 53

من به مكه آمد و اسلام خود را ظاهر ساخت.(1)

انيس واقعى

سفيان ثورى مى گويد: من سه سال تمام در مكه معظمه اقامت داشتم.

شخصى از اهل مكه هر روز وقت ظهر به كعبه مى آمد و طواف به عمل مى آورد و دو ركعت نماز مى خواند؛ سپس نزد من مى آمد و به من سلام مى كرد و مى رفت تا اين كه ميان من و او الفتى پيدا شد. از اين رو من به منزل او تردد مى كردم تا آن كه او را مرضى عارض شد، مرا دعوت كرد.

وقتى كه من حاضر شدم، گفت: تو را وصيت مى كنم همين كه مردم، تو خود مرا غسل بده و بر من نماز بخوان و مرا دفن كن و همان شب مرا در قبر تنها مگذار و در وقت آمدن نكير و منكر مرا تلقين بده. من هم تمام وصيت او را قبول كردم، چند روز نگذشت تا اين كه از دنيا رفت. من گفته هاى او را به عمل آوردم و در نزد قبر او بيتوته كردم. ميان خواب و بيدارى بودم كه ديدم از بالاى سر من هاتفى ندا كرد:

«يا سفيان! لا حاجة لنا الى حفظك ولا الى تلقينك ولا الى انسك، لأنا انسناه ولقناه»؛ «اى سفيان! حاجتى به مراقبت و تلقين و انس تو نيست، براى اين كه ما خودمان مأنوسش هستيم و خودمان او را تلقين مى دهيم».

پس از خواب بيدار شدم ولى كسى را نديدم، وضو ساختم و نماز گزاردم تا دوباره به خواب رفتم. او را در خواب ديدم چنان چه ديده بودم تا سه مرتبه، دانستم كه خواب من رحمانى است و شيطانى نيست. پس


1- . سديد الدين محمد عوفى، جوامع الحكايات و لوامع الروايات، ص 287

ص: 54

دست به دعا برداشتم و گفتم: پروردگارا! ما را در پند گيرى از اين ماجرا يارى فرما.(1)

مركب صبر

از ابراهيم ادهم حكايت شده است كه سالى پياده براى حج مى رفت.

ناگاه عربى سوار بر شتر به او رسيد و گفت: اى شيخ! كجا مى روى؟ ابراهيم گفت: به زيارت بيت خدا مى روم. با تعجب گفت: مى بينم تو پياده هستى، راه به اين دور و درازى را چطور خواهى رفت؟ گفت: مرا مركب هاست.

پرسيد: كجا و كوست آن مركب ها؟

گفت: «وقت نزول بلا بر مركب صبر سوار مى شوم. وقت نعمت بر مركب شكر سوار مى شوم. در وقت نزول قضا بر مركب رضا سوار مى شوم. هر گاه نفس من مرا بر چيزى ترغيب نمايد، من يقين مى كنم بقيه عمرم خيلى كم مانده، از وى اعراض مى كنم».

اعرابى گفت: در اين صورت تو سواره اى و من پياده سير و سياحت مى كنم؛ هنيئاً لأرباب النعيم نعيمهم.(2)

از دنيا بريده

شخصى متمكن و دولتمند به مكه رفت و مجاورت اختيار نمود و مدت متمادى در آن جا مسكن گرفت. سالى همشهريان او به حج آمدند.

در ملاقات به او گفتند: هيچ آرزو نمى كنى كه به وطن خود برگردى و املاك خود را ببينى؟ در جواب گفت: چه اميد باز آمدن است به دنيا،


1- . رنگارنگ، ج 1، ص 343 و 344
2- . همان، ج 2، ص 153

ص: 55

كشته اى را كه او را رمقى اندك مانده باشد.(1)

به خاطر او حج همه قبول شد

در اولين سفر كه عبداللَّه مبارك به سفر حج رفت، چون از اداى مراسم فارغ شد، لختى آسود و به خواب رفت. در خواب فرشته اى بر او نمايان شد.

عبداللَّه از او پرسيد: امسال چند تن براى گزاردن حج آمده اند.

گفت: سيصد هزار. پرسيد: حج چند تن آنان قبول افتاده است؟

گفت: اندكى. عبداللَّه از اين جواب مضطرب گشت و گفت: اين خلق بسيار از گوشه و كنار جهان رنج سفر بر خويشتن هموار كرده اند، چون است كه زيارت اندكى قبول پروردگار شده است؟

فرشته گفت: مردى در دمشق زندگى مى كند، نامش على بن موفق است، هر چند كه به حج نيامده، اما حجش قبول افتاده و حج سفر كنندگان را رب جليل به خاطر او قبول فرموده است.

عبداللَّه چون از خواب بيدار شد، نيت بست به دمشق برود و على بن موفق را ديدار كند. چون آن جا رسيد به در خانه على رفت، خوابى كه ديده بود به وى گفت و گفت: مرا از كار خويش آگاه كن.

جواب داد: من پاره دوزى گمنامم. سال ها در آرزوى حج بودم.

سرانجام با زحمت زيادى، سيصد درم خرج راه فراهم آوردم. چند روز پيش از عزيمت، زنم كه حامله بود، شبى مرا گفت: امشب بوى غذايى خوش از خانه همسايه به مشامم مى رسد، برو و اندكى بگير. به خانه


1- . رنگارنگ، ج 2، ص 250

ص: 56

همسايه رفتم و از آن غذا كه پخته بود، اندكى طلب كردم. همسايه اشك چشمش جارى شد و گفت: چند شبانه روز بود كه كودكان من چيزى نخورده بودند و از بى قوتى، قدرت گفتار نداشتند. امروز در خرابه اى مردارى يافتم، به ناچار قطعه اى از گوشت آن را جدا كردم و با آن طعام پختم. آن گوشت اگر بر ما حلال باشد، بر شما حرام است.

دلم از رنج بينوايى همسايه ام سخت به درد آمد، به خانه بازگشتم. آن سيصد دينار كه براى خرج راه حج آماده كرده بودم، برداشتم و به وى دادم و گفتم: اين را نفقه فرزندان خود كن.

آن وقت دريافتم چگونه حج على از شهر بيرون نرفته قبول افتاده و به خاطر نيت پاك وى حج سفر كنندگان نيز قبول گشته است.(1)

سينه مؤمن حرم خداست

نقل است كه سيدى بود كه او را ناصرى مى گفتند، قصد حج كرد. چون به بغداد رسيد به زيارت جنيد رفت و سلام كرد. جنيد پرسيد كه سيد از كجاست؟ گفت: از گيلان. جنيد پرسيد: از فرزندان كيستى؟

گفت: از فرزندان امير المؤمنين على بن ابي طالب عليه السلام.

جنيد گفت: پدر تو دو شمشير مى زد: يكى با كافران و يكى با نفس.

اى سيد تو كه فرزند اويى! از اين دو، كدام كار انجام مى دهى؟

سيد چون اين را شنيد، بسيار گريست و پيش جنيد غلطيد و گفت: اى شيخ! حج من بود، مرا به خداى راه نماى.

گفت: اين سينه تو حرم خاص خداى است، تا توانى هيچ نامحرمى را


1- . طرفه ها، ص 21

ص: 57

در حرم خاص خدا راه مده.

(1)

فاش مى گويم از گفته خود دلشادم بنده عشقم از هر دو جهان آزادم

طاير گلشن قدسم، چه دهم شرح فراق كه در اين دامگه حادثه چون افتادم

دست و زبانى آلوده

روز بهان بقلى شيرازى در عرفات ايستاده بود. وقت دعا، خلق دست برداشته بودند و دعا مى كردند و حاجت مى طلبيدند.

جوانى را ديد خاموش بود، شخصى بر او رفت و گفت: اى جوان! زمان اجابت است. مكانى مكرّم است و زمانى معظّم. چرا دعايى نمى كنى و حاجتى نمى طلبى و دستى بر نمى دارى؟

گفت: اى عزيز! چه كنم، اگر زبان است، آلوده است از غيبت و اگر دست است در معصيت. دست و زبانى ندارم كه شايسته آن باشد كه حاجتى طلبم يا به دعايى بردارم. مرا روى خواستن و طلب كردن و گفتن نيست. اگر تو را هست، بگو و بخواه.(2)

تا خانه دوست

ذوالنون مصرى در باديه، عاشقى را ديد كه با پاى پياده راه را طى مى كرد و خوش مى رفت.


1- . تذكرة الاولياء، ص 235
2- . روز بهان نامه، ص 116؛ داستان عارفان، ص 44 و 45

ص: 58

ذوالنون پرسيد: تا كجا؟ گفت: تا خانه دوست. پرسيد: بى آلت سفر مسافت بعيد قطع كردن، چگونه ميسّر مى شود؟ گفت: ويحك يا ذوالنون! آيا در قرآن نخوانده اى كه: «وحملنا هم فى البر و البحر».

ذوالنون گفت: چون به كعبه رسيدم، او را ديدم كه طواف مى كرد؛ چون مرا ديد، خوش بخنديد و به من گفت:

تو را داعيه تكليف در كار آورده است و مرا جاذبه او به اين ديار.(1)

تائب عاشق

حكايت شده است كه يكى از وزيران بزرگ، در دوران وزارتش با خود انديشه و تفكر مى نمود و خودش را نصيحت مى كرد. ناگهان روشنايى توبه بردلش تابيده، دست از وزارت شست و به سوى مكه شتافت. آن تائب عاشق، پياده اندوهناك و گريان طى طريق مى نمود، تا خود را به كنگره عظيم حج برساند.

وقتى بزرگان حرم شنيدند كه او مى آيد، از مكه خارج شدند و به استقبالش شتافتند. اما او را ديدند ژوليده موى كه آثار دگرگونى حال و تغيير سيما از او هويدا بود، با شگفتى از او پرسيدند: چگونه بعد از آن همه نعمت و شادى اين راه طولانى را با پاى پياده و به اين كيفيت پيموده اى؟!

در جواب گفت: بنده اى كه نفسش او را به طرف خانه مولايش مى برد، چگونه مى رود؟ اگر قدرت داشتم، همه اين راه را از سر شوق با سر مى آمدم.(2)


1- . لوايح، ص 8؛ داستان عارفان، ص 48
2- . هداية السالك، ج 1، ص 155

ص: 59

هجرت به سوى خدا

ابوشعيب گويد: به ابراهيم ادهم گفتم: با من مصاحبت نما تا به مكه برويم. گفت: قبول است مگر اين كه شرط نمايى كه مگر به خدا و براى خدا نظر نكنى. من هم قبول كردم تا در طواف جوانى زيبا و خوش صورت را ديدم كه جمال او مردم را متحير كرده بود و ابراهيم نيز متحيرانه به او نظرى مى نمود.

من پيش او رفتم و گفتم: يا ابا اسحاق! آيا شرط نكرديم كه نظر نكنيم مگر للَّه وباللَّه؟ گفت: بلى. گفتم: چرا به دقت به اين جوان نظر مى كنى؟

گفت: اين فرزند من است و اينها كه در دور بر او مى باشند، غلام هاى منند.

برو و با او معانقه كن و سلام مرا به او برسان. بعد شروع كرد به خواندن اين اشعار:

هجرت الخلق طرا رضاكاوايتمت البنين لكى اراكا

فلو قطعتنى في الحب اربالما حق الفؤاد الى سواكا

«در راه رضاى تو از خلق هجرت كردم و فرزندانم را يتيم گذاشتم تا تو را ببينم. پس اگر در دوستى ات مرا قطعه قطعه كنى، بدان كه قلبم به غير تو متمايل نخواهد شد(1)».

با فضيلت ترين عمل

ابو الشعثاء گويد: در اعمال نيك نظر مى كردم، ديدم: نماز و روزه به


1- . رنگارنگ، ج 1، ص 396 و 397

ص: 60

نيروى جسمى نياز دارند، صدقه نيز به مال و مكنت احتياج دارد. به حج نگاه كردم، ديدم كه هم به نيروى بدنى نياز دارد، هم به مكنت و مال، پس آن را با فضيلت تر از همه چيز يافتم.(1)

سه شرط حج گزارى

نقل است كه گروهى از شام پيش بشر حافى آمدند و گفتند: عزم حج داريم، رغبت مى كنى با مابيايى؟ بشر گفت: به سه شرط مى آيم: يكى آن كه هيچ بر نگيريم و از كسى چيزى نخواهيم و اگر بدهند قبول نكنيم. گفتند:

دو تاى اولى را توانيم؛ اما اين كه بدهند و قبول نكنيم، نتوانيم. بشر گفت:

پس شما توكل به زاد و توشه حاجيان كرده ايد.(2)

در خانه او

سالم بن عبداللَّه پرهيزگار و با تقوا بود. روزى هشام بن عبدالملك، به روزگار خلافت به كعبه شد و سالم را ديد. به او گفت: اى سالم! چيزى از من بخواه، گفت: از خداوند شرمم مى آيد كه در خانه او، از ديگرى چيزى بخواهم.(3)

سه بار حج كردن

ابوالفضل عياض گويد: عده اى از مردم نزد شيخ بزرگوارى آمدند و حكايت كردند كه: مردمان قبيله كتامه شخصى را كشتند و آتشى بر پا داشتند و او را به آن انداختند، ولى آتش هيچ اثرى نكرد و او را نسوزاند و بدنش سفيد و سالم باقى ماند.


1- . هداية السالك، ج 1، ص 8
2- . تذكرة الاولياء، 98
3- . كشكول شيخ بهايى، ص 654.

ص: 61

شيخ به آنان گفت: حتماً او سه بار حج كرده است؟

گفتند: آرى، درست است، او سه بار حجّ گزارده بود.

گفت: روايت شده است كه هر كس يك بار حج خانه خدا را به جا آورد، فريضه اى واجب را از دوش خود برداشته است، و هر كس كه براى بار دوم حج بگزارد، پروردگارش را مديون كرده است، و هر شخصى كه براى سومين مرتبه به حج برود، خداوند، مو و پوستش را بر آتش حرام مى كند و آتش او را نمى سوزاند.(1)

دعوت خدا

على بن موفق گويد:

شبى خانه خدا را طواف كردم و دو ركعت در كنار حجر الاسود نماز گزاردم. سپس گريان و نالان سرم را به حجر الاسود چسباندم و گفتم: چقدر در اين خانه شريف و مبارك حاضر مى شوم، ولى هيچ خير و فضيلتى بر من اضافه نمى شود. پس در حال خواب و بيدارى بودم كه هاتفى ندا داد: اى على! سخنانت را شنيديم، آيا تو كسى را به خانه ات دعوت مى كنى كه او را دوست نداشته باشى(2)؟ (پس بدان كه صاحب اين خانه تو را دوست مى دارد كه به اين جا دعوتت كرده است.)

خانه اى در بهشت

مرد خراسانى اى پيش محمد واسع آمده، گفت: قصد حج كرده ام و آن ده هزار درهم كه به وديعت به تو دادم، اگر از بهر من سرايى بخرى روا باشد.


1- . هداية السالك، ج 1، ص 20
2- . همان، ص 164

ص: 62

قحطى در بصره افتاد. محمد واسع اين جمله مال را بر مسلمانان خرج كرد.

گفت: بار خدايا! او مرا گفته بود كه سرايى از بهر من بخر؛ نگفته بود به دنيا يا به آخرت. اكنون من از تو خانه اى در بهشت برايش خريدم.(1)

مشتاقان كجايند؟

روزى ابوالفضل جوهرى داخل حرم شد و به كعبه نظرى انداخت و با شوق فراوان گفت: اين جا ديار محبوب است، پس محبان كجايند؟ اين جا اسرار دل ها هويداست، پس مشتاقان كجايند؟ اين جا مكان جارى شدن اشك هاست، پس گريه كنندگان كجايند ...؟

پس شيهه اى كشيد و گفت:

هذه دارهم و أنت محب ما بقاء الدموع فى الآماق

سپس به طرف بيت رفت و ندا سر داد: «لبيك اللهم لبيك ...».(2)

نتيجه گناه كردن در حرم

ابو يعقوب گويد: در طواف مردى را ديدم كه يك چشمش كور بود. او در طواف مى گفت: پروردگارا! از تو، به تو پناه مى برم. به او گفتم: اين چه دعايى است كه مى كنى؟ گفت: من پنجاه سال بود كه مجاور اين حريم مقدس بودم. پس روزى به روى شخصى نگاه مى كردم و از او خوشم آمد و ... كه ناگهان ضربه اى به چشمم وارد شد و از حدقه در آمد در آن


1- . از لابلاى گفته ها، ص 255
2- . هداية السالك، ج 1، ص 157

ص: 63

حال شنيدم كه كسى مى گفت: اگر بيشتر انجام دهى (و به كارت ادامه دهى)، ما نيز بيشتر انجام خواهيم داد.(1)

بقعه اى فاضل

آورده اند كه ابراهيم خواص گفته است: يحيى معاذ رازى را برادرى بود به مكه. او در آن جا مجاور بنشست و نامه اى به يحيى نوشت كه مرا سه چيز در دنيا آرزو بود، دو يافتم و يكى مانده است. دعا كن تا خداى تعالى مرا كرامت كند.

مرا آرزو بود كه آخر عمر خويش به بقعه اى فاضل بگذرانم، به حرم آمدم كه فاضل ترين بقعه هاست. و نيز مرا آرزو بود كه خادمى برايم باشد تا خدمتم كند، خداوند كنيزكى عطا كرد. آرزوى سومم اين است كه پيش از مرگ تو را ببينم. دعا كن تا خداى تعالى مرا اين كرامت روزى كند. يحيى جواب نوشت: اما آن كه گفتى مرا آرزوى بهترين بقعه بود و يافتم، تو بهترين خلق باشى به هر بقعه اى كه خواهى باش كه بقعه به مردان عزيز شود نه مردان به بقعه (صرفِ در حرم و بيت اللَّه الحرام بودن برايت سودى ندارد، مگر اين كه واقعاً از اين فيض يزدانى بهره مند گردى) و اما آن كه گفتى: مرا خادمى آرزو بود و بيافتم، اگر در تو مروت و جوانمردى بود، خادم حق را خادم خود نگردانيدى و او را از خدمت خداى باز نداشتى و به خدمت خويش مشغول نگردانيدى. مخدومى از صفات حق است و خادمى از صفات بنده و بنده را صفت حق آرزو كردن عيب است.

اما آن كه گفتى: مرا آرزوى ديدار تو است، اگر تو را از خدا خبر بودى، از منت ياد نيامدى (ولى در آن مكان مقدس باز از غير ياد مى كنى). با حق


1- . هداية السالك، ص 160 و 161

ص: 64

چنان كن كه تو را هيچ برادر ياد نيايد كه چون او را يافتى به من هيچ حاجتى پيدا نخواهى كرد و اگر او را نيافته اى، از من تو را چه سود.(1)

توشه راه

نقل است كه يكى پيش شقيق آمد و گفت: مى خواهم به حج روم.

شفيق گفت: توشه راه چيست؟ گفت: چهار چيز: يكى آن كه هيچ كس به روزى خويش نزديك تر از خود نمى بينم و هيچ كس را از روزى خود دورتر از غير خود نمى بينم و قضاى خدا مى بينم، كه با من مى آيد، هر جا كه باشم. و چنانم كه در هر حال كه باشم، مى دانم كه خداى- عزّوجل- داناتر است به حال من از من.

شقيق گفت: احسنت! نيكو زادى است كه دارى، مبارك باد تو را.(2)

سخنان نيكو در مسجد الحرام

گويند: جنيد هفت ساله بود كه سرى او را به حج برد. روزى چهار صد نفر از بزرگان در مسجد الحرام نشسته و در باره شكر صحبت مى كردند.

هر كس سخنى در آن مورد گفت كه مجموعاً چهار صد قول شد. سرى به جنيد گفت: تو نيز بگوى. جنيد گفت: شكر آن است كه نعمتى كه خداى- عزوجل- تو را داده است، بدان نعمت در وى عاصى نشوى و نعمت او را سرمايه معصيت نسازى.

چون جنيد اين را گفت، هر چهار صد گفتند: «احسنت يا قرة عين الصديقين» و همه اتفاق كردند كه بهتر از اين نتوان گفت.


1- . داستان عارفان، ص 71 شرح تعرف، ج 1، ص 171.
2- . تذكرة الاولياء، ص 154

ص: 65

سرى گفت: اى پسر! زود باشد كه حظ تو از خداى، زبان تو بود. سپس سرى پرسيد: اين را از كجا آموختى؟ جنيد گفت: از مجالس تو.(1)

قصد كعبه كن

شيخ بايزيد، براى انجام فريضه حج و عمره به سوى مكه مى رفت. او در هر شهرى به محضر بزرگان و ارباب بصيرت مى شتافت و از نصايح آنان توشه مى گرفت.

در آن ميانه شخصى به او گفت: اى بايزيد! قبل از سفر بايد طالب مردى شوى. قصد و نيت را خوب گردان تا سود آن را دريابى. اگر قصد گنج كنى خيلى چيزها به دست تو مى آيد. اگر گندم بكارى حتماً كاه هم به دست تو خواهد رسيد.

سوى مكه شيخ امت بايزيداز براى حج و عمره مى دويد

او به هر شهرى كه رفتى از نخست مر عزيزان را بكردى باز جست

گرد مى گشتى كه اندر شهر كيست كو براركان بصيرت متكيست

گفت: حق اندر سفر هر جا روى بايد اول طالب مردى شوى

قصد گنجى كن كه اين سود و زيان در تبع آيا تو آن را فرع دان

هر كه كارد قصد گندم باشدش كاه خود اندر تبع مى آيدش

كه بكارى بر نيايد گندمى مردمى جو مردمى جو مردمى

او گفت: پايه و اساس كارها قصد و نيت است. اگر نيت را خوب و صاف گردانى، نتيجه خوبى خواهى گرفت. پس قصد كعبه كن كه مكه را هم در اين صورت خواهى ديد. قصد خوب معراج انسان است و ...


1- . تذكرة الاولياء، ص 288 و 289

ص: 66

قصد كعبه كن چو وقت حج بودچون كه رفتى مكه هم ديده شود

قصد در معراج ديد دوست بوددر تبع عرش و ملايك هم نمود.(1)

گفت و گوى دو فرشته

على موفق گفت: سالى در شب عرفه در منا و در مسجد خيف بودم. در خواب ديدم كه دو فرشته از آسمان با جامه هاى سبز فرود آمدند. يكى از ايشان به ديگرى گفت: يا عبيداللَّه! ديگرى گفت: لبيك يا عبداللَّه! عبداللَّه گفت: دانى كه امسال چندنفر حج گزارده اند؟ عبيداللَّه گفت: نمى دانم. عبداللَّه گفت: ششصدهزار كس حج كردند. آيامى دانى كه حج چند نفرقبول گرديد؟

گفت: نمى دانم: عبداللَّه گفت: حج شش كس. پس به هوا رفتند و غايب شدند. من از ترس بيدار شدم. غمى بزرگ بر من استيلا يافت و انديشيدم كه ممكن است من يكى از آن ششگانه نباشم. در غم و اندوه بودم تا به مشعرالحرام رسيدم و در بسيارى خلق و اندكى مقبولان انديشه مى كردم.

دوباره در خواب آن دو فرشته را ديدم كه به آن شكل قبلى فرود آمدند و همان مطلب را دوباره گفتند. آن گاه يكى گفت: دانى كه حق تعالى امشب چه حكم فرمود؟ گفت: نه. گفت: هر صد هزار كس را در كار يكى از آن ششگانه كرد و هر ششصد هزار را بخشيد. من بيدار شدم با شادى اى كه وصف بدان محيط نشود.(2)

در خدمت زائر خدا

مالك بن دينار نقل مى كند: من به جهت حج بيرون آمدم. پرنده اى را


1- . مثنوى معنوى، دفتر دوم، ص 370
2- . طرائق الاولياء، ص 120

ص: 67

ديدم كه در منقارش پاره اى نان بود، پرواز مى كرد. به دنبال آن پرنده روانه شدم، ديدم بر بالاى مرد پيرى كه دست بسته بود نشست. آن مرغ نان را با منقار خود پاره پاره كرده و به دهان پيرمرد مى گذاشت. بعد پرواز كرده، آب در منقارش آورده و به دهان پيرمرد مى ريخت ..

من نزديك رفتم و دست و پاى پيرمرد را باز كردم و از او پرسيدم:

كيستى، واين چه وضعى است؟ گفت: من به حج مى رفتم و عزم زيارت بيت اللَّه را داشتم. در راه دزدان بر سرم ريخته و همه چيزم را گرفتند و به طنابى بستند و در اين جا مرا با اين حال رها كرده و رفتند.

من چند روز صبر كردم، بعد ناليدم و گفتم: اى اجابت كننده دعاى مضطرين! من در اضطرارم بر من رحمت كن و يارى نما. دعايم مستجاب شد و خداوند اين پرنده را مأمور فرمود كه نان و آب مرا بياورد.

مالك گويد: من آن پيرمرد را به همراهى خود به حج بردم.(1)

توكل واقعى

سالى حاتم اصم عازم بيت اللَّه الحرام شد. او داراى زن و فرزند بوده ولى به جاى اين كه نفقه آنان را بدهد، به سفر حج رفت. او مى بايست حتماً اين را در نظر مى گرفت كه سفر او زمانى درست است كه قبلًا امكانات مادى و رفاهى براى خانواده خود فراهم مى كرد و نيازهاى آنان را برآورده مى ساخت، بعد به مكه مى رفت.

حاتم آن گه كه كرد عزم حرم آن كه خوانى ورا همى به اصم

كرد عزم حجاز و بيت حرام سوى قبر نبى عليه السلام


1- . رنگارنگ، ج 2، ص 455

ص: 68

مانده بر جاى يك گره زعيال بى قليل و كثير و بى اموال

زن به تنها به خانه در بگذاشت نفقت هيچ نى، وره برداشت

او وظيفه خود را به درستى انجام نداد و هيچ به فكر خانواده خود نبود؛ اما زن مؤمن و پاك او، اين كار را امتحان الهى دانست و چنگ در ريسمان توكل زد و راضى به رضاى خدا گرديد.

مرو را فرد و ممتحن بگذاشت بود و نابود او يكى پنداشت

بر توكل زنيش رهبره بودكه زرزاق خويش آگه بود

در پى پرده داشت انبازى كه ورا بود با خدا رازى

عده اى از همسايگان شادمان به خانه آن زن رفتند؛ ولى وقتى وضع را چنان ديدند، زبان به طعن او گشودند و از روى نصيحت گفتند: شوهرت كه به سرزمين عرفات رفته است، چرا چيزى براى شما به جاى نگذاشته است؟ آن بانو گفت: مرا راضى از خدا به جاى گذاشت ورزق من هم همين است. گفتند: مگر رزق تو چه قدر است كه قانع و خرسند هستى؟ گفت:

هر چه قدر كه از عمر من مانده است، رزق و روزى ام را به دستم داده است.

گفتند: خداوند بى سبب به كسى چيزى نمى دهد و هرگز براى تو از آسمان زنبيل رزق و روزى نمى فرستد. جواب داد: اى كه انديشه تان كج رفته است! چه حرفهاى زشت و بيهوده مى گوييد!؟ آسمان و زمين همه از اوست و هر چه بخواهد در يد قدرت اوست. و او خودش مى دهد و كم و زياد مى كند. پس بايد به خدا توكل كرد و او را از ياد نبرد.

ص: 69

جمع گشتند مردمان برزن شاد رفتند جمله تا در زن

حال وى سر به سر بپرسيدندچون و را فرد و ممتحن ديدند

در ره پند و نصيحت آموزى جمله گفتند بهر دل سوزى

شوهرت چون برفت زى عرفات هيچ بگذاشت مر ترا نفقات؟

گفت: بگذاشت راضيم زخداى آنچ رزق منست ماند به جاى ...

گفت: كاى رايتان شده تيره چند گوييد هرزه بر خيره

حاجت آن را بود سوى زنبيل كش نباشد زمين كثير و قليل

آسمان و زمين به جمله وراست هر چه خود خواستست حكم او راست

بر ماند چنان كه خود خواهدگه بيفزايد و گهى كاهد(1)


1- . گزيده حديقة الحقيقه و شريعة الطريقه سنايى غزنوى، ص 62 و 63

ص: 70

ص: 71

بخش سوم حج و داستان هايى از عالمان دينى

اشاره

ص: 72

ص: 73

انقطاع از غير خدا

آيت اللَّه العظمى اراكى رحمه الله مى فرمودند: من در سفر حج كه مشرف شدم بسيار مشتاق بودم كه حجرالاسود را استلام كنم. يك روز با جمعى از دوستان همراه براى طواف رفتيم كه شايد به كمك و مساعدت آنان قدرى جمعيت راه دهند و ما بتوانيم براى يك بار حجر را استلام بنماييم. همين كه با آن همراهان و ياوران به نزديك حجر رسيديم و نزديك بود استلام كنيم، ناگهان يك فشار انبوه جمعيت، چنان ما را از آن جا بركنار زد كه هر كدام به گوشه اى پرتاب شديم. اين نتيجه عدم انقطاع از غير خدا و اعتماد و اتكايى بود كه به آن همراهان داشتيم.(1)

به ياد خدا

آيت اللَّه جوادى آملى مى گويد:

يك وقت عازم زيارت بيت اللَّه الحرام بودم، مى خواستم به مكه مشرف شوم. مصادف با زمستان بود، آن روز هم هوا سرد بود و برف


1- . داستانهاى عبرت انگيز، ص 20؛ معادشناسى، ج 7، ص 77

ص: 74

مى باريد. براى عرض سلام و توديع و خداحافظى محضر علامه طباطبايى رفتم. در زدم تشريف آوردند دم در. عرض كردم: عازم بيت اللَّه هستم، خداحافظى مى كنم. بعد عرض كردم: نصيحتى بفرماييد كه به كار من بيايد و در اين سفر توشه راه من باشد.

اين آيه مباركه را به عنوان نصيحت و به عنوان زاد راه قراءت كردند.

فرمودند: خداى سبحان مى فرمايد: «فاذكرونى اذكر كم»؛ «به ياد من باشيد تا به ياد شما باشم». فرمود: به ياد خدا باش تا خدا به يادت باشد. اگر خدا به ياد انسان بود، انسان از جهل نجات پيدا مى كند. اگر در كارى مانده است، اگر خداى قدير به ياد انسان بود، هرگز انسان عاجز نمى شود و نمى ماند. واگر در مشكل اخلاقى گير كرد، خدايى كه داراى اسماى حسنى است و متصف به صفات عاليه، به ياد انسان خواهد بود. گره اخلاقى را هم مى گشايد و انسان را از آن مشكل رهايى مى بخشد. اين بود كه فرمودند:

اين آيه را به ياد داشته باشيد كه خدا فرمود: «فاذكرونى اذكر كم(1)».

يكپارچه شور و هيجان

يكى از نزديكان شهيد دستغيب مى گويد: با او در مكه معظمه و عمره مفرد هم سفر بودم. يك پارچه شور و هيجان و اهل دعا بود.

در بيت اللَّه هر موقع سراغش را مى گرفتى، يا در حجر اسماعيل بود يا در طواف يا پاى منبر قرآن مى خواند و دعا مى كرد و مشغول نماز و تهجّد بود. اگر گوش فرا مى داديد آهنگ جانسوز او را مى شنيديد و چشم اشكبار او را مى ديديد.


1- . يادها و يادگارها، ص 94

ص: 75

آفتاب گرم عربستان به طور عمودى بر سرش مى تابيد درجه حرارت نزديك پنجاه بود. سنگ هاى كف مسجد الحرام داغ و هوا فوق العاده تفتان بود؛ اما او فارغ البال و آرام باز هم طواف مى كرد و در مجاورت درب كعبه صلوات مى فرستاد و دعا مى خواند. طوافش كه پايان مى يافت، وارد حجر اسماعيل مى شد، در زير ناودان طلا مى ايستاد و دعاى وارده را مى خواند، پس در پشت مقام حضرت ابراهيم، به نماز طواف مى ايستاد، دانه هاى اشك چون گوهرى تابناك بر رخسار درخشانش جارى بود.(1)

كرامات بزرگان

آيت اللَّه حسن زاده آملى در باره كرامات مرحوم الهى قمشه اى مى نويسد: حاجيان در راه مكه براى اقامه نماز توقف مى كنند. آقاى الهى قمشه اى از ماشين پياده مى شود و به گوشه اى رفته، نماز مى گزارد. در اين هنگام ماشين حركت مى كند ووى از كاروان جا مى ماند.

در اين حال ماشين سوارى شيكى جلوى پايش مى ايستد و راننده آن مى گويد: آقاى الهى! ماشين شما رفت؟ جواب مى دهد: بلى. مى گويد:

بياييد سوار شويد. وقتى سوار مى شود، با يك چشم به هم زدن به ماشين خودشان مى رسد، فوراً پياده شده و به ماشين خود مى رود. وقتى برمى گردد، مى بيند ماشين سوارى نيست. از مسافران مى پرسد: اين ماشين سوارى كه مرا اين جا رساند، كجا رفت؟ مسافران مى گويند: آقاى الهى، ماشين سوارى كدام است؟ اين جا توى اين بيابان، ماشين سوارى پيدا نمى شود.(2)


1- . يادواره شهيد دستغيب، ص 34
2- . در آسمان معرفت، ص 234

ص: 76

صدقه و سلامتى حجاج

مرحوم غلام حسين ملك التجار بوشهرى گفت: سفرى كه حج مشرف شدم، عالم ربانى مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيد آبادى رحمه الله هم مشرف بودند.

در آن سفر عده اى قطاع الطريق اموال زيادى از حجاج بردند و مرض وبا هم، همه را تهديد مى كرد و همه ترسناك بودند.

مرحوم حاجى بيد آبادى فرمود: هر كس بخواهد از خطر وبا محفوظ بماند مبلغ 140 تومان يا 1400 تومان به مقدار توانايى اش صدقه بدهد.

من سلامتى او را توسط حضرت حجة بن الحسن العسكرى (عج) از خداوند مسألت مى كنم و سلامتى او را ضمانت مى كنم.(1)

حوم حاج ملك گفت: براى خودم 140 تومان دادم، هم چنين عده اى از حجاج پرداختند و چون اين مبلغ در آن زمان زياد بود بسيارى ندادند. آن مرحوم وجوه پرداخته شده را بين حاجيانى كه دزد اموالشان را برده و پريشان بودند، تقسيم فرمود و در آن سفر هر كس مبلغ مزبور را پرداخته بود، از آن مرض محفوظ و به سلامت به وطن خود برگشت و كسانى كه ندادند همه گرفتار و هلاك شدند؛ از آن جمله همشيره زاده ام و كاتبم از پرداخت آن مبلغ امتناع ورزيدند و جزء هلاك شدگان گشتند.(2)

عالم واقعى

سال 1287 هجرى قمرى به پايان نزديك مى شود. آنانى كه آهنگ


1- رحيم كارگر، داستان ها و حكايت هاى حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 15، 1386.
2- . داستانهاى شگفت، ص 49

ص: 77

زيارت بيت اللَّه الحرام را دارند، به سرعت آماده مى شدند تا به موقع خويش را به ديار دوست رسانده، در حريم حرمش احرام بندند و در كنار خانه اش به ياد ابراهيم عليه السلام وهمسان ملائك به گرد كعبه طواف نمايند. اين سال رهبرى جهان تشيع؛ يعنى، ميرزاى شيرازى نيز آهنگ سفر حج كرد تا در گرد همايى بزرگ مسلمين جهان شركت جويد و ضمن آشنايى با ديگر مسلمانان تا حد امكان در حل مشكلات جهان اسلام يار و ياور ديگر مسلمانان باشد. خبر تشرف او به گوش همه حاجيان مسافر و نيز ديگر مسلمانان حجاز رسيد پادشاه آن روز حجاز، شريف عبداللَّه الحسنى منتظر بود تا به محض ورود ميرزاى شيرازى به مكه به ملاقات او برود؛ ولى بر خلاف انتظار او، پيشواى شيعيان وارد مكه شده، اعمالش را انجام مى دهد و كوچك ترين اعتنايى به سلطان و پادشاه آن روزگار حجاز نمى كند.

شريف عبداللَّه الحسنى فردى را خدمت ميرزاى شيرازى مى فرستد تا ضمن ابلاغ سلام وى، به ايشان گوشزد كند كه شاه منتظر است كه به ديدار او بروند. همان گونه كه بسيارى ديگر از علماى فرقه هاى مسلمانان به ديدار شاه شتافته اند يا در انتظار اجازه ملاقات وى مى باشند.

ميرزاى شيرازى با يك حركت بسيار زيباى سياسى به همه علماى بلاد مختلف اسلامى- كه در كنگره آن روز حج حضور داشتند- درس آزادگى و آزاد منشى داد. در جواب فرستاده شاه حجاز فرمود: سلام گرم ايشان را متقابلًا جواب مى گويم، ولى نبايد انتظار داشته باشند كه به ديدار ايشان بيايم. ايشان بدانند كه: «بدترين دانشمندان اين امت آنانند كه به دربار سلاطين رفت و آمد كنند و بهترين حكمرانان آنهايند كه به محضر علما بروند».

پيغام رسان، سخن ميرزاى شيرازى را به شريف مكه ابلاغ مى كند. او كه سخن را درنهايت متانت و اتقان مى يابد خود به محضر ميرزاى شيرازى شتافته و با او ديدار مى كند و سپس ميرزا هم به بازديد او تشريف مى برد.(1)


1- . مدنى، ميرزاى شيرازى، احياگر قدرت فتوا، ص 53 و 54

ص: 78

كفن متبرك

صاحب روضات مى گويد: از جمله مقامات سيد بن طاووس قدس سره متبرك نمودن كفن خود است در اماكن مقدسه كه خودش فرموده است: در عرفات از اول وقوف تا غروب عرفه، كفن را به نحوى خاص بلند نموده و بعد از آن به خانه كعبه و حجر الاسود و قبر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و قبر و روضه ائمه بقيع عليهم السلام- وبعد از آن به ضريح حسينى در كربلا و بعد از آن به ضريح حضرت موسى بن جعفر و حضرت جواد و عسگريين و محل غيبت امام زمان (عج) متبرك نمودم و تمام اينها براى نيل به شفاعت ايشان و نجات از «فزع اكبر» بوده است؛ چون در روايت وارد شده است كه:

«كفن را قبل از مرگ مهيا كنيد و هميشه به آن نظر نماييد» و من اين كار را مى نمايم و گويا مشاهده مى كنم كه آن را پوشيده و در پيشگاه خداوند متعال ايستاده ام.(1)

در كنار مقام ابراهيم

در سفرى كه استاد جوادى آملى به سال 1351 ه. ش به مكه معظمه مشرف گرديدند، حادثه اى روى داده كه از زبان خودشان بدان اشاره مى كنيم: در آن سفر دستمان به حجر الاسود نرسيد و نتوانستيم استلامى بكنيم، ولى در كنار مقام، بالاخره فرصت مختصرى دست مى دهد. مقام ابراهيم عليه السلام سنگى است كه در قفسه اى قرار دارد و اثر دو قدم بر آن است، اما اثر انگشتى به نظر نمى آيد. چند سانتى ضخامت دارد و معروف است


1- . مردان علم در ميدان عمل، ج 2، ص 441

ص: 79

كه اثر دو پاى حضرت ابراهيم عليه السلام است و حضرت روى اين سنگ پا مى گذاشته اند و بناى كعبه را مى چيده اند. اين به ذهن نمى آيد كه اين اثر دو تا پا باشد، براى اين كه هيچ اثر انگشتى نيست مگر اين كه كفش باشد كه باز ممكن است قابل توجيه باشد. بالاخره مثل اين كه باور كردنش تعبد بيشترى مى طلبد و همان طور كه من نگاه مى كردم به اين سنگ مبارك، خوب كه نگاه كردم، ديدم سمت چپ آن سنگ- اگر كسى پشت به خانه كعبه بايستد- روى آن نوار با خط خيلى عالى نوشته بودند: «ولا يؤده حفظهما». اين جمله مبارك آية الكرسى را كه خداى سبحان مى فرمايد:

حفظ آسمان و زمين براى ما دشوار نيست و ما را خسته نمى كند، ما اگر بخواهيم دو پا را حفظ كنيم، براى ما خيلى خستگى ندارد ... وقتى در نوار اين سنگ ديدم، خيلى خوشحال شدم و براى دوستان نقل كردم. آقايان و دوستانى كه در سال هاى بعد به مكه مشرف شدند براى اين كه اين خط را با اين خصوصيات ببينند، هر چه گشتند آن را نيافتند. من خودم كه باز اخيراً مشرف شدم، رفتم ببينم، هر چه گشتم نبود. آن كسى كه مسؤول آن قسمت است، گفت: دنبال چه مى گردى؟ گفتم: دنبال يك چنين چيزى، گفت: مگر اين كه در كتاب خوانده باشى، اين جا نيست. آن جا واقعاً آيات و بينات است.(1)

سفارشى مفيد

يكى از نزديكان حضرت امام خمينى رحمه الله مى گويد: در تاريخ سه شنبه (6/ 5/ 66) بعد از انجام كارها، جناب آقاى رسولى با اشاره اى به اين جانب، به عرض حضرت امام رحمه الله رساند كه: فلانى امروز عازم مكه است و حقير كه براى دستبوسى خداحافظى جلو رفتم، با صحنه اى مواجه شدم كه هرگز در مخيّله ام خطور نمى كرد.


1- . گلى زواره، جرعه هاى جانبخش، ص 163 و 164

ص: 80

حضرت امام رحمه الله به جاى آن كه دستشان را جلو بياورند، صورت مباركشان را جلو آوردند و معانقه كردند و در حالى كه از شدت هيجان و شوق مى لرزيدم، و سر از پا نمى شناختم، صورت خود را به صورت منور امام يافتم و امام شروع كردند به خواندن آيه مباركه: «ان الذى فرض عليك القرآن لرادك الى معاد فاللَّه خير حافظاً و هو ارحم الراحمين» و بازهم دعا كردند. در حالى كه دستشان را مى بوسيدم، با تفقد و مهربانى و در عين حال قاطعانه فرمودند: شما در اعمالتان احتياط نكنيد. جالب اين كه اين جمله گويى يك امر تكوينى بود كه در طول سفر و مناسك حج در گوشم طنين انداز بود، آنچه را غير ممكن مى پنداشتم، ممكن بلكه محقق كرد و به طور كلى وسواس برطرف شد.(1)

نماز طواف

نويسنده كتاب «فضيلتهاى فراموش شده» درباره پدرش (آخوند ملا عباس ترتبى) مى نويسد: در سال 1306 ه. ش پدرم عازم مكه معظمه گرديد، چون معلوم نبود كه گذرنامه خواهند داد يا نه، بعضى مى گفتند قاچاق مى رويم.

مرحوم حاج آخوند گفت: من چنين كارى نمى كنم با آن كه بى نهايت اشتياق زيارت مكه را دارم، ولى بر خلاف معمول و قانون حاضر نيستم.

او در همه كارها همين طور برد؛ مثلًا، در زمانى كه خودش به كشاورزى اشتغال داشت مالياتى مى گرفتند به نام عشريه، بعضى از مردم نمى دادند و مى گفتند دولت ظالم است، ندهيم بهتر، ولى مرحوم حاج آخوند هم


1- . در سايه آفتاب، ص 418

ص: 81

عشريه را از گندم هايش مى داد هم زكات شرعى آنها را. بارى گذرنامه دادند و مشرف شدند.

يكى از دوستان آن مرحوم كه در سفر همراهش بود مى گفت: در مكه در دست مرحوم حاج آخوند ما بين مچ و مرفق از روى رگ ها دانه اى بيرون زد و در اثر گرما و شست و شو سيم كشيد و دست از پنجه تا بازو ورم كرد و درد شديد داشت. با اين حال طواف هاى متعددى انجام مى داد، براى يكى يكى از خويشاوندان و دوستان متوفا و زنده اش. آنچه موجب تعجب گشت اين است كه با آن دست دردمند به نيابت بيش از هشتاد نفر نماز طواف نساء خواند. كسانى كه اصلًا آنها را نمى شناخت. هر كس مى آمد و مى گفت: به نيابت من هم دو ركعت نماز بخوانيد، مى خواند و من مى ترسيدم كه حاج آخوند بيمار گردد و بيفتد و آن وقت چه بكنيم.(1)

داستان استطاعت و مكه رفتن آيت اللَّه شاهرودى

سطح زندگى آيت اللَّه شاهرودى خيلى عادى و در رديف پايين بود. از اين رو خود را مستطيع به استطاعت ماليه نمى ديد تا آن كه در اواخر عمرش فردى نيكوكار از اهالى كويت مخارج تشرف ايشان به حج را به عهده گرفت و معظم له به استطاعت بذليه، مستطيع گرديد. لكن به علت ضعف مزاج و آن كه سفر ايشان چون سفر يك مرجع تقليد شيعه بود و قهرا افرادى بايد همراه داشته باشند و مستلزم مخارج زيادى بود، راضى به اين سفر نبود. از اين رو از آقاى جناتى مى خواهند كه در مباحث درس ايشان مرورى كرده و ملاحظه كند كه آيا راهى براى قبول نكردن پول وجود دارد يا نه؟ آقاى جناتى بعد از مراجعه به عرض ايشان مى رساند كه


1- . فضيلتهاى فراموش شده، ص 144

ص: 82

شما سر درس اين روايت را قبول كرديد كه: «براى كسى كه هزينه حج بذل مى شود بايد حج كند ولو آن كه مركب او الاغ گوش و دم بريده باشد».

خلاصه راهى وجود ندارد مگر آن كه بذل كننده، از بذل خود برگردد. به دنبال اين گفت و گو براى آن كه بذل كننده را از بذل پشيمان كنند به نزد وى مى فرستند و مى گويند كه خرج سفر حج ايشان زياد است. آن شخص مى گويد: تمام مخارج را تأمين مى كنم، بدين جهت ايشان به سفر حج مشرف مى شوند.(1)

در خانه او

مرحوم حاج شيخ الاسلام رحمه الله فرمود: شنيدم از عالم بزرگوار و سيد عالى مقدار امام جمعه بهبهانى كه گفت: در اوقات تشرف به مكه معظمه، روزى به عزم تشرف به مسجد الحرام و خواندن نماز در آن مكان مقدس از خانه خارج شدم. در اثناى راه خطرى پيش آمد و خداوند مرا از مرگ نجات داد و با كمال سلامتى و رفع آن خطر رو به مسجد آمدم. نزديك در مسجد خربزه زيادى روى زمين ريخته بود و صاحبش مشغول فروش آنها بود.

قيمت آن را پرسيدم، گفت: آن قسمت فلان قيمت و قسمت ديگر ارزان تر و فلان قيمت است. گفتم: پس از مراجعت از مسجد مى خرم و به منزل مى برم. پس به مسجد الحرام رفتم و مشغول نماز شدم در حال نماز در اين خيال شدم كه از قسمت گران آن خربزه بخرم يا قسمت ارزان ترش، و چه مقدار بخرم و خلاصه تا آخر نماز در اين خيال بودم و چون از نماز فارغ شدم، خواستم از مسجد بيرون روم، شخصى از مسجد وارد و نزديك من آمد و در گوشم گفت: خدايى كه تو را از خطر مرگ امروز نجات بخشيد،


1- . مردان علم در ميدان عمل، ج 3، ص 169 و 170

ص: 83

آيا سزاوار است كه در خانه او نماز خربزه اى بخوانى؟

فوراً متوجه عيب خود شده و بر خود لرزيدم، خواستم دامنش را بگيرم، ولى او را نيافتم.(1)

طمع به خداى بزرگ

نويسنده كتاب «نشان از بى نشانها» مى نويسد:

پدر بزرگوارم (مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى) فرمودند: در سفر حج وقتى وارد حجاز شديم، چون پولى همراه نداشتم و شريف مكه نيز مبلغى پول به عنوان «خاوه» از هر مسافر دريافت مى كرد، ناچار با عده اى كه مايل به پرداخت وجهى از اين بابت نبودند، از راه فرعى ازجده عازم مكه شديم. در بين راه به مأمورين حكومتى برخورديم و آنان مانع حركت ما شدند و گفتند: در اين محل بمانيد تا مأمورين وصول «خاوه» بيايند و پس از پرداخت پول به راه خود ادامه دهيد. در غير اين صورت حق ورود به مكه را نداريد.

همگى در سايه چند درخت خرما به انتظار مأمورين وصول نشستيم.

تمام همراهان پول هاى خود را حاضر كردند و به من گفتند: شما نيز پول خود را حاضر كنيد. گفتم: من پولى همراه ندارم. گفتند: اگر طمع دارى كه ما به تو پول دهيم، پولى به تو نخواهيم داد، اگر هم پول ندهى، نمى توانى به سوى خانه خدا بروى. گفتم: من به شما طمع ندارم، بلكه به خداى بزرگ طمع دارم كه مرا يارى نمايد. گفتند: در اين بيابان عربستان، خداوند چگونه تو را يارى خواهد كرد؟ گفتم: در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شده است: «هركس به خاطر رضاى خدا به مردم خدمت كند و مزدى


1- . داستانهاى شگفت، شهيد دستغيب، ص 92

ص: 84

نخواهد، خداوند در بيابان در حال گرفتارى همچون سيلى كه از كوه جارى شود، موانع آن سيل را بر طرف سازد، موانع كار او را رفع نموده و او را يارى خواهد فرمود». پس از ساعتى آنان پرسش خود را تكرار كردند و من نيز همان پاسخ را به آنها دادم. آنان به تمسخر گفتند: گويا اين شيخ حشيش كشيده كه اين حرف ها را مى زند و الا در بيابان غير از ما كسى نيست كه به او كمك كند، ما نيز به هيچ وجه به او كمك نخواهيم كرد.

ساعتى نگذشت كه از دور گردى ظاهرشد. به همراهان گفتم: اين خيرى است كه به سوى من مى آيد و آنها استهزا كردند.

پس از لحظاتى از ميان گرد و خاك دو نفر سوار ظاهر شدند كه اسبى را نيز يدك مى كشيدند به ما نزديك شدند. يكى از آن دو گفت: آقاى شيخ حسنعلى اصفهانى در بين شما كيست؟ همراهان مرا نشان دادند. او گفت:

دعوت شريف را اجابت كن. سوار بر اسب شدم و به اتفاق مأمورين به سوى جايگاه شريف مكه راه افتاديم. وقتى وارد چادر شريف مكه شديم، ديدم كه مرحوم حاج شيخ فضل اللَّه نورى و مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيدآبادى- كه مرا با آنان سابقه مودّت بود- نيز در آن جا حضور دارند. شريف مكه حاجتى داشت كه به خواست خداوند آن را برآورده ساختم. بعد از آن معلوم شد كه شريف مكه ابتدا حاجت خود را خدمت مرحوم شيخ فضل اللَّه نورى رحمه الله گفته و ايشان هم فرموده بودند: انجام حاجت شما به دست شخصى است به اين نام. دستور دهيد ايشان را پيدا كنند و اين جا بياورند. و حتماً ايشان جزو پياده ها هستند. از اين رو شريف دستور مى دهد كه مأمورين به تمام راه هاى فرعى بروند و هر جا مرا يافتند، نزد او ببرند.(1)


1- . نشان از بى نشانها، ص 92 و 93

ص: 85

حج با پاى پياده

ملاصدراى شيرازى، اين محقق ژرف انديش، چندين بار پياده به مكه مشرف شد و هنگامى كه براى هفتمين بار، با پاى پياده راه حج مى پيمود، در سال 1050 ه. ق در بصره به درود حيات گفت.(1)

چرا سيد به حجّ نرفت

زمانى كه سيد عبدالحسين حجّت به مكّه مشرف شده بود، بر ملك ابن سعود وارد شد. پادشاه عربستان فرصت را غنيمت شمرده و از سيد براى تشرّف به حج دعوت به حمل آورد. سيد در جواب فرمودند: آمدن ما به مكه موقوف به تعمير قبور ائمه بقيع است. اگر اجازه تعمير به آن طرزى كه مطلوب ماست داده شود، ما هم دعوتت را اجابت خواهيم كرد.(2)

دفاع از حريم تشيع

مرحوم سيد شرف الدين از علماى بزرگ شيعه، هنگامى كه در زمان عبدالعزيز آل سعود به زيارت خانه خدا مشرف شد، از جمله علمايى بود كه به كاخ پادشاه دعوت شده بود كه طبق معمول در عيد قربان به او تبريك بگويند. زمانى كه نوبت به وى رسيد و دست شاه را گرفت، هديه اى به او داد و هديه اش عبارت بود از يك قرآن كه در جلدى پوستين نگه داشته شده بود.


1- . سيماى فرزانگان، ص 164
2- . حسينى، مردان علم در ميدان عمل، ج 3، ص 140

ص: 86

ملك هديه را گرفت و بوسيد و به عنوان احترام و تعظيم، بر پيشانى خود گذاشت. سيد شرف الدين ناگهان گفت: اى پادشاه! چگونه اين جلد را مى بوسى و تعظيم مى كنى در حالى كه چيزى جز پوست يك بز نيست؟

ملك گفت: غرض من قرآنى است كه در داخل اين جلد قرار دارد نه خود جلد. آقاى شرف الدين فوراً گفت: احسنت، اى پادشاه! ما هم وقتى پنجره يا در اتاق پيامبر را مى بوسيم، مى دانيم كه آهن هيچ كارى نمى تواند بكند، ولى غرض ما آن كسى است كه ماوراى اين آهن ها و چوب ها قرار دارد. ما مى خواهيم رسول اللَّه را تعظيم و احترام كنيم، همان گونه كه شما با بوسه زدن بر پوست بز، مى خواستى قرآنى را تعظيم نمايى كه در جوف آن پوست قرار دارد.

حاضران تكبير گفتند و او را تصديق نمودند. آن جا بود كه ملك ناچار شد اجازه دهد حجاج با آثار رسول خدا صلى الله عليه و آله تبرك جويند، ولى آن كه پس از او آمد، به قانون گذشته شان بازگشت.(1)

با دعا به حج رفت

نگارنده كتاب «كرامات صالحين» مى نويسد: سال ها بود كه در آرزوى تشرف به زيارت خانه خدا بودم و همواره اين دعا را در ماه هاى رمضان مى خواندم كه: «اللهم إنى أسئلك أن تصلى على محمد و آل محمد ... أن تكتبنى من حجاج بيتك الحرام ...».

اما دعايم به هدف اجابت نمى رسيد، بويژه كه اين تقاضا از خدا در سال هاى غمبارى بود كه سعودى ها خون «حاج سيد ابوطالب اردكانى يزدى» را بدون هيچ گناهى بر زمين ريخته بودند و رابطه دو كشور قطع شده بود و هيچ كس اجازه ورود به خاك سعودى و انجام مناسك حج را به مدت هفت سال نيافت.


1- . آنگاه هدايت شدم، ص 93

ص: 87

به هر حال پس از هفت سال به تلاش برخى از كشورهاى اسلامى روابط ايران و سعودى رو به بهبود نهاد و زائران ايرانى كه ازسال 1360 ه. ق در موسم حج غايب بودند، بار ديگر در سال 1367 ه. ق سيل آسا از سراسر ايران راهى حجاز شدند. نگارنده نيز با وجود عدم امكانات مالى، تصميم به انجام حج گرفتم و پس از تصميم نخستين وسيله آن كه گذرنامه بود، به آسان ترين شيوه ممكن فراهم شد، اما روشن است كه گذرنامه با فقدان امكانات مالى كارساز نيست و تنها اميدم توسل به خاندان وحى و رسالت بود كه بر اثر الطاف و عنايات آنها، به آرزوى ديرينه ام دست يابم.

به همين جهت پنج شنبه اى به همراهى برخى از دوستان به زيارت امامزاده «ابو الحسن» كه در دو كيلومترى غرب شهر رى است، رفتيم كه بسيار مجرب است و شب را تا بامداد در حرم آن حضرت به توسل و توجه گذرانده و حاجت خويش را خواستم.

شب جمعه بود كه در عالم خواب ديدم وارد مسجدى شدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و امير المؤمنين عليه السلام در آن جا بودند. من به آن دو شخصيت فرزانه سلام و اظهار ارادت كردم و ديدم پيامبر صلى الله عليه و آله رو به على عليه السلام كرد و فرمود:

«على جان! رازى مى خواهد امسال به خانه خدا مشرف شود، اما وسايل آن را ندارد، من دعا مى كنم شما آمين بگو تا فراهم شود». و آن گاه آن گرامى دعا كرد و امير مؤمنان عليه السلام آمين گفت. من در اوج شادمانى از خواب بيدار شدم و به بيت آيت اللَّه حاج شيخ على اكبر برهان- كه از علماى تهران و دوستان نزديك بود- رفتم و جريان را به او باز گفتم.

ايشان فرمودند: امسال به طور قطع تو به خانه خدا تشرف خواهى يافت، اگر چه كسى از ايران نرود؛ چرا كه اين روايت از پيامبر صلى الله عليه و آله قطعى

ص: 88

است كه فرمود: «من رآنى فقد رآنى».

وافزودند: اگر به راستى دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله و آمين امير مؤمنان عليه السلام به هدف اجابت نرسد، روشن است كه دعاى ديگران هرگز به جايى نمى رسد، شما مطمئن باش كه امكانات و وسايل و مخارج سفر خواهد رسيد.

در اوج اميد به منزل بازگشتم و به انتظار گشايش در كارم نشستم؛ اما شگفتا كه ساعتى نگذشته بود كه دو نفر از راه رسيدند و مخارج سفر مرا آوردند و مصرانه تقاضاى عزيمت به سوى خانه خدا نمودند به همين جهت نگارنده از راه زمينى از تهران به عراق و از آن جا به كويت و از آن جا به وادى عقيق رسيدم و احرام حج را به يارى خدا بستم و به سوى حرم به راه افتادم.

پس از انجام حج و زيارت پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه منوره نيز به همان صورت از راه كويت به عراق وارد شدم و پس از تشرف به عتبات عاليات و درك بركات و آثار بسيار از جمله شفاى پايم كه مدت ها به بيمارى ناشناخته اى گرفتار و از همه جا نوميد شده بودم، به ايران بازگشتم.(1)

حاجتى كه بر آورده شد

مرحوم آقاى سيد عبداللَّه بلادى ساكن بوشهر فرمود: وقتى يكى از علماى اصفهان با جمعى به قصد تشرف به مكه معظمه و حج خانه خدا از اصفهان حركت كردند و به بوشهر وارد شدند تا از طريق دريا مشرف شوند. پس از ورود آنان از طرف سفارت انگليس سخت جلوگيرى كردند و گذرنامه ها را ويزا نكردند و اجازه سوار شدن به كشتى را به آنها ندادند و آنچه من و ديگران سعى كرديم، فايده نبخشيد. آن شيخ اصفهانى و


1- . محمد شريف رازى، كرامات صالحين، ص 34- 35

ص: 89

رفقايش سخت پريشان شدند و مى گفتند: مدت ها زحمت كشيديم و تدارك سفر مكه ديديم و قريب يك ماه در راه صدمه ها ديديم و ما نمى توانيم مراجعت كنيم.

آقاى بلادى فرمود: چون شدت اضطراب شيخ را ديدم برايش رقت نمودم و براى اين كه مشغول و مأنوس شود مسجد خود را در اختيارش گذاشته، خواهش كردم در آن جا نماز جماعت بخواند و به منبر رود. قبول كرد و شب ها بعد از نماز منبر مى رفت. سپس خودش روى منبر و رفقايش در مجلس با دل سوخته، خدا را مى خواندند و ختم «امن يجيب» و توسّل به حضرت سيد الشهداء عليه السلام را مى گفتند، به طورى كه صداى ضجه و ناله ايشان هر شنونده اى را منقلب مى ساخت.

پس از چند شب كه با اين حالت پريشانى خدا را مى خواندند و مى گفتند ما نمى توانيم برگرديم و بايد ما را به مقصد برسانى، ناگاه روزى از طرف كنسول گرى انگليس دنبال آنان آمدند و گفتند بياييد تا به شما اجازه خروج داده شود. همه با خوشحالى رفتند و اجازه گرفتند و حركت كردند.(1)

خواب مادر

شيخ عبدالكريم آل محى الدين حكايت مى كرد كه: مادرم روزى خطاب به من گفت: خواب ديدم كه امام عصر (عج) به دنبال تو فرستاده و تو را با خويش به حج خانه خدا برده است. مدتى از اين جريان گذشت و خواب مادرم را فراموش كردم تا آن كه يك روز ميرزاى شيرازى كسى را


1- . داستانهاى شگفت، ص 157 و 158

ص: 90

به دنبالم فرستاد و نزد او رفتم ديدم نزديك در خانه اش ايستاده است و بعد از سلام و احوال پرسى گفت: من قصد تشرف به خانه خدا را دارم. تو هم همراه من مى آيى؟ گفتم: بلى، مانعى نيست.

ميرزا صورتى را كه وسايل مورد نياز در آن نوشته شده بود همراه با چند درهم به من داد و گفت: اين وسايل را تهيه كن و براى سفر حج آماده شو. پس از خريدن اجناس و رسيدگى به امور خود، همراه ايشان به حج مشرف شدم. پس از بازگشت از حج تازه به ياد خواب مادرم افتادم. از آن به بعد مقام ميرزا در نزد من بسيار ارجمندتر و بزرگ تر از قبل شد.(1)

آبى خنك و شيرين

مرحوم الهى قمشه اى سالى به سفر حج مشرف شده بود. در صحرا تشنگى بروى غلبه مى كند و امان از او مى ربايد. رو به آسمان كرده، مى گويد: خدايا آبى برسان. ناگاه سيدى پديدار مى شود و ظرف آبى بديشان مى دهد. مرحوم الهى قمشه اى تعريف مى كرده كه: آبى به اين شيرينى و خنكى نخورده بودم. وقتى سيراب شدم، آن سيد بقيه آب را به سرو رويم ريخت؛ زمانى كه سر بلند كردم ديدم نيست.(2)

حاجى خوش برخورد و متواضع

شيخ الاسلام لاهيجان از حج برگشته بود. مردم دسته به دسته به زيارت او مى رفتند و كسب فيض مى كردند. زن زارع لاهيجى هم به شوهرش گفت: تو به خدمت آقا نمى روى؟


1- . مردان علم در ميدان عمل، ج 3، ص 399
2- . حسن زاده آملى، در آسمان معرفت، ص 234

ص: 91

لاهيجى به خانه آقا رفت، جمعيت بسيار بود، زارع به تواضع تمام سلام كرد و كنار در اتاق نشست و پس از چند دقيقه برخاست و به خانه برگشت. زن پرسيد: به خدمت آقا رفتى؟ جواب داد: بلى، خدمت آقا رسيدم. گفت: خوب چه گفتى؟ گفت: هيچ حرفى نداشتم. زن گفت:

عجب مرد نادانى هستى! مى خواستى صحبتى بكنى؛ مگر زبان نداشتى؟

مرد گفت: خوب اين دفعه مى روم، صحبت مى كنم.

فردا لاهيجى باز به خانه آقا رفت؛ اما اين بار كفش ها را كند وزير بغل گذاشت و يكراست به بالاى اتاق رفت و دست راست شيخ الاسلام دو زانو نشست. حاضران مجلس همه به زارع لاهيجى كه در صدر مجلس جا گرفته بود، نگاه مى كردند.

زارع سربه گوش شيخ الاسلام برد وبه زبان لاهيجى گفت: خوج خوينى؟

(گلابى جنگلى مى خورى؟)

شيخ الاسلام نگاهى به زارع كرد و اين پرسش را تعارف ساده محبت آميزى پنداشت و براى آن كه دل مرد عامى را نشكند، پرسيد:

داينى؟ (دارى؟)

لاهيجى گفت: نه، گپ زمه (نه، دارم صحبت مى كنم).(1)

صلاح در چيست؟

حاج شيخ عبدالرحيم مجتهد شوشترى هم زمان با محقق انصارى رحمه الله با نياز فوق العاده به حرم حضرت عباس عليه السلام مشرف شد و عرضه داشت: يا ابا الفضل! من تو را وسيله قرار مى دهم تا از خدا بخواهى سه حاجت و خواسته مرا جامه عمل بپوشاند.


1- . هزار و يك حكايت تاريخى، ج 2، ص 34 و 35

ص: 92

1- مبلغ دويست تومان بدهكارم، وسيله اداى قرضم فراهم گردد.

2- مبلغى هم براى نيازمندى هاى زندگى به من مرحمت شود.

3- حج خانه خدا برايم فراهم آيد.

بامدادان ملا عبدالرحمان، يكى از كارگزاران مرحوم شيخ مرتضى انصارى، نزد آقاى شوشترى آمد و گفت: شيخ انصارى تو را احضار كرده است. مرحوم شوشترى گويد: به ملاقات شيخ رفتم، پس از عرض سلام شيخ فرمود: اين دويست تومان را بگير و وامت را بپرداز و اين مبلغ ديگر را در نيازمندى هاى خود به مصرف برسان.

فهميدم كه حواله اى از مولايم عباس صادر شده است و مقام مقدس محقق انصارى مأمور پرداخت آن گرديده است.

گفتم: خواسته ديگرى نيز من داشتم و آن تشرّف به مكه معظمه است.

فرمود: من صلاح نمى دانم به اين سفر فعلًا مشرف شوى، گفتم: براى چه؟

فرمود: خطرى پيش بينى مى شود. گفتم: استخاره كنيد، پاسخ داده شد «وللَّه على الناس من حج البيت ...» گفتم: با مساعدت تفأّل من عازم مكه مى شوم. فرمود: ميل خودت است، اينك هزينه رفتن مكه را بگير و برو.

من به سوى مكه روانه شدم، اما همان طورى كه شيخ پيش بينى كرده بود گروهى راهزن مرا گرفتند. يكى از آنها مرا بر زمين زد و خنجر بر گلويم گذاشت، گفتم: اگر منظور شما پول است، هر چه دارم برداريد و مرا نكشيد. آن قدر گريه و التماس و زارى كردم تا اين كه دست از كشتن من برداشت و مرا بدون پول و لباس در بيابان گذاشته و رفتند. با مشقت بسيار به نجف برگشتم و داستان به خدمت شيخ رسانيدم. فرمود: من به تو گفتم خطر در پيش است.(1)


1- . مردان علم در ميدان عمل، ج 5، ص 387 و 388

ص: 93

بخش چهارم: ديدار با

اشاره

حضرت صاحب الامر

(عجّل اللَّه فرجه الشريف)

ص: 94

صفحه خالى

ص: 95

بيست حج براى ديدار

على بن مهزيار- كه قبرش در اهواز و زيارتگاه عموم است و بقعه و بارگاهى دارد- مى گويد: نوزده سفر هر سال به مكه مشرف مى شدم تا شايد خدمت حضرت ولى عصر عليه السلام برسم؛ ولى در اين سفرها هر چه بيشتر تفحّص مى كردم كمتر موفق به اثريابى از آن حضرت مى گرديدم، بالاخره مأيوس شدم و تصميم گرفتم كه ديگر به مكّه نروم.

وقتى كه دوستان عازم مكّه بودند به من گفتند: مگر امسال به مكه مشرف نمى شوى؟ گفتم: نه امسال گرفتارى هايى دارم و قصد رفتن به مكه را ندارم.

شب در عالم خواب ديدم كه به من گفته شد امسال، سفرت را تعطيل نكن كه ان شاءاللَّه به مقصودت خواهى رسيد.

من با اميدى مهياى سفر شدم. وقتى رفقا مرا ديدند تعجب كردند؛ ولى به آنان از علّت تغيير عقيده ام چيزى نگفتم.

تا آن كه به مكّه مشرف شده و اعمال حج را انجام دادم. در اين مدت دائماً در گوشه مسجدالحرام تنها مى نشستم و فكر مى كردم.

ص: 96

گاهى با خودم مى گفتم: آيا خوابم راست بوده يا خيالاتى بوده است كه در خواب ديده ام.

يك روز كه سر در گريبان خود برده و در گوشه اى نشسته بودم، ديدم دستى بر شانه ام خورد. شخصى كه گندم گون بود به من سلام كرد و گفت اهل كجايى؟

گفتم: اهل اهواز.

گفت: ابن خطيب را مى شناسى؟

گفتم: خدا رحمتش كند از دنيا رفت.

گفت: «انّا للَّه وَانّا الَيهِ راجِعُون» مرد خوبى بود به مردم احسان زيادى مى كرد، خدا او را بيامرزد.

سپس گفت: على بن مهزيار را مى شناسى؟

گفتم: بله خودم هستم.

گفت: اهلًا و مرحباً اى پسر مهزيار! تو خيلى زحمت كشيدى براى زيارت مولايت حضرت بقيه اللَّه عليه السلام. به تو بشارت مى دهم كه در اين سفر به زيارت آن حضرت موفق خواهى شد. برو با رفقايت خداحافظى كن و فردا شب در شعب ابى طالب بيا كه من منتظر تو هستم تا تو را خدمت آقا ببرم.

من با خوشحالى فوق العاده به منزل رفتم و وسايل سفرم را جمع كردم و با رفقا خداحافظى نموده و گفتم: بايد چند روزى به جايى بروم. آن شب به شعب ابى طالب رفتم و ديدم او در انتظار من است.

هر دو سوار شتر شديم و از كوه هاى عرفات و منا گذشتيم و به كوه هاى طائف رسيديم. او به من گفت: پياده شو تا نماز شب بخوانيم. من پياده شدم و با او نماز شب خواندم و با ز سوار شديم و به راه خود ادامه داديم تا

ص: 97

طلوع فجر دميد. پياده شديم و نماز صبح را خوانديم. من از جا حركت كردم و ايستادم هوا قدرى روشن شده بود. به من گفت: بالاى آن تپه چه مى بينى؟

گفتم: خيمه اى مى بينم كه تمام اين صحرا را روشن كرده است.

گفت: بله درست است، منزل مقصود همان جاست. جايگاه مولا و محبوبمان همانجاست.

آن وقت گفت: برويم.

گفتم: شترها را چه بكنيم؟

گفت: آنها را آزاد بگذار. اين جا محل امن و امان است. با او تا نزديك خيمه رفتم، به من گفت: تو صبر كن. خودش قبل از من وارد خيمه شد و چند لحظه بيشتر طول نكشيد كه بيرون آمد و گفت: خوش به حالت، به تو اجازه ملاقات دادند، وارد شو.

من وارد خيمه شدم، ديدم آقايى بسيار زيبا، با بينى كشيده و ابروهايى پيوسته و برگونه راستش خالى بود كه دل ها را مى برد باكمال ملاطفت و محبت احوال مرا پرسيد و فرمود: پدرم با من عهد كرده كه در شهرها منزل نكنم؛ بلكه تا موقعى كه خدا بخواهد در كوه ها و صحراها بسر ببرم تا از شرّ جباران و طاغوت ها محفوظ باشم و زير بار فرمان آنها نروم تا وقتى كه خدا اجازه فرجم را بدهد.

من چند روز ميهمان آن حضرت در آن خيمه بودم و از انوار و علومش استفاده مى كردم تا آنكه خواستم به وطن برگردم، مبلغ پنجاه هزار درهم داشتم، خواستم به عنوان سهم امام تقديم حضورش كنم. قبول نكرد و فرمود: از قبول نكردنش ناراحت نشو؛ اين به علّت آن است كه تو راه دورى در پيش دارى و اين پول مورد احتياج تو خواهد بود.

ص: 98

پس خداحافظى كردم و به طرف اهواز حركت نمودم و هميشه به ياد آن حضرت و محبت هاى او هستم و آرزو دارم باز هم آن حضرت را ببينم.(1)

ذكر يا حفيظ يا عليم

آيت اللَّه آقاى حاج شيخ محمد على اراكى قدس سره فرمودند: دخترم- كه همسر حجت الاسلام آقاى حاج سيد آقاى اراكى است- مى خواست به مكه مكرّمه مشرف شود و مى ترسيد نتواند در اثر ازدحام حجّاج طوافش را كامل و راحت انجام دهد؛ من به او گفتم: اگر به ذكر «يا حَفيظُ ياعَليمُ» مداومت كنى خدا به تو كمك خواهد كرد.

او مشرّف به مكه شد و برگشت. در مراجعت يك روز براى من تعريف مى كرد كه من به آن ذكر مداومت مى كردم و به بحمداللَّه اعمالم را راحت انجام مى دادم تا آن كه يك روز در موقع طواف جمعى از سودانى ها و ازدحام عجيبى را در مطاف مشاهده كردم.

قبل از طواف با خود فكر مى كردم كه من امروز چگونه در ميان اين همه جمعيت طواف مى كنم، حيف كه من در اين جا محرمى ندارم تا مواظب من باشد و مردها به من تنه نزنند. ناگهان صدايى شنيدم كه به من مى گويد: متوسّل به امام زمان عليه السلام شو تا بتوانى راحت طواف كنى.

گفتم: امام زمان كجاست؟

گفت: همين آقاست كه جلوتر مى روند.

نگاه كردم ديدم آقاى بزرگوارى پيش روى من راه مى رود و اطراف او به قدر يك متر خالى است وكسى در آن حريم وارد نمى شود.


1- . مهدى موعود، ترجمه جلد سيزدهم بحار الانوار، ص 358- 361 نقل از كمال الدين.

ص: 99

همان صدا به من گفت: وارد اين حريم بشو و پشت سر آقا طواف كن.

من فوراً پا در حريم گذاشتم و پشت سر حضرت ولى عصر عليه السلام مى رفتم و به قدرى نزديك بودم كه دستم به پشت آقا مى رسيد.

آهسته دست به پشت عباى آن حضرت گذاشتم و به صورتم ماليدم و مى گفتم: آقا قربانت بروم! اى امام زمان فدايت بشوم! و به قدرى مسرور بودم كه فراموش كردم به آقا سلام كنم.

خلاصه همين طور هفت شوط طواف را بدون آن كه بدنى به بدنم بخورد و آن جمعيت انبوه براى من مزاحمتى داشته باشد انجام دادم.

و تعجب مى كردم كه چگونه از اين جمعيت انبوه كسى وارد اين حريم نمى شود. آقاى اراكى رحمه الله مى گويد: چون او تنها خواسته اش همين بود سؤال و حاجت ديگرى از آن حضرت نداشته است.(1)

حجّت امام زمان

ابوالقاسم على كوفى گفت: روزى در موسم حجّ در طواف بودم. در شوط هفتم نظرم به جمعى افتاد كه حلقه زده بودند و در آن ميان شخصى در كمال فصاحت تكلُّم مى كرد. به زودى طواف را تمام كرده پيش او رفتم. جوانى خوش روى ديدم كه به فصاحت، بلاغت، خوش كلامى، ادب، تواضع و حسن سلوك او تا آن روز كسى را نديده بودم.

خواستم تا با او سخن گويم و سؤال كنم، مرامنع كردند. پرسيدم: اين كيست؟ گفتند فرزند رسول خداست. هر سال يك بار در اين جا پيدا مى شود و ساعتى با خواص اصحاب خود صحبت مى دارد.(2)


1- . ملاقات با امام زمان، ج 1، ص 103 و 104
2- . كفاية المهتدى، ص 184

ص: 100

عنايت والطاف حضرت مهدى عليه السلام

زمانى علامّه بحرالعلوم در مكه معظّمه سكونت داشت و از بستگان و خويشانش به دور بود. او از هر گونه بذل و بخشش به مستمندان و محتاجان و نيز تأمين مايحتاج طلاب فروگذار نمى كرد.

روزى پيشكار آن بزرگ به ايشان خبر مى دهد كه ديگر دينار و درهمى اندوخته باقى نمانده و بايد فكرى كرد.

سيد قدس سره به اين گفته پاسخى نمى دهند. پيشكار مى گويد: عادت ايشان در مكه چنين بود كه هر صبحگاه به طواف كعبه مشرف مى شد و پس از آن مراجعت مى فرمود و در اتاق مخصوص خود اندكى استراحت مى كرد و در همان موقع قليانى برايشان مهيا مى نمودم و ايشان عادتاً آن را مى كشيد و سپس به اتاق ديگر مى رفت تا به تدريس بپردازد. فرداى آن روز چون از طواف برگشت و من چون مثل هميشه قليان را حاضر كردم، ناگهان صداى در آمد، سيّد به شدت مضطرب گرديد و به من گفت: «قليان را از اين جا بردار» و خود با سرعت همانند پيشخدمتان به سوى در شتافت و آن را گشود. مرد جليل القدرى كه به گونه اعراب بود داخل گرديد و در اتاق مخصوص سيّد نشست و سيد هم باكمال ادب و كوچكى نزديك ايشان نشست.

آن دو ساعتى باهم خلوت كردند و با يكديگر مكالمه داشتند و چون آن بزرگوار برخاست، سيّد نيز باشتاب در را گشود و دست آن شخص را بوسه زد و سپس او را بر شتر- كه آن جا خوابيده- بود سوار كرد.

مهمان رفت و سيّد بازگشت. امّا رنگ چهره اش تغيير كرده بود، در همان حال حواله اى را كه در دست داشت به من داد و فرمود: اين حواله را

ص: 101

نزد فلان مرد صراف كه در كوه صفا، دكان دارد ببر و هر چه داد بگير و بياور. من حواله را گرفتم، نزد شخص معهود رفتم. او چون آن را ديد بوسيد و گفت: چند نفر بار بر حاضر كن، من چهار نفر حاضر كردم و آن مرد صراف به اندازه اى كه آنان قدرت داشتند، ريال ها را در كيسه ريخت و بار برها بردوش كشيدند و به منزل رفتيم.

يكى از روزها تصميم گرفتم نزد آن صرّاف بروم تا از احوال او جويا گردم و نيز از صاحب حواله اطلاعى حاصل كنم. امّا چون به صفا رسيدم مغازه اى نديدم و از شخصى جوياى آن صراف شدم در پاسخ گفت:

در اين مكان تاكنون چنين صرافى كه مى گويى ديده نشده است.

دانستم كه اين نيز يكى ديگر از اسرار الهى و عنايات و الطاف حضرت ولى عصر عليه السلام است.(1)

صاحب معالم امام زمان عليه السلام را در عرفات زيارت كرد

صاحب درّالمنثور آورده است: از بعضى از استادان خود و غيرايشان شنيدم كه هر گاه شيخ حسن (صاحب معالم الاصول) از براى حجّ رفت، به اصحاب خود گفت: از خداى عزّوجل اميد دارم كه به زيارت جمال بى كمال حضرت صاحب العصر و الزمان عليه السلام مشرّف شوم؛ زيرا كه آن حضرت هر سال به حجّ تشريف مى آورد. پس چون شيخ حسن در مناسك حج، وقوف عرفه را به جا آورد و خواست كه در گوشه تنهايى به فراغ خاطر مشغول ادعيه عرفه شود، به اصحاب خود فرمود: از خيمه بيرون رويد و بر در خيمه نشسته، مشغول دعا باشيد.

در اين اثنا شخصى داخل خيمه شد كه شيخ حسن او را نمى شناخت و


1- . نجم الثاقب، باب هفتم، ص 340؛ سيماى امام زمان، ص 192؛ ملاقات با امام زمان، ج 1، ص 140 و 141؛ فوائد الرضويه، ص 680

ص: 102

سلام گفت و نشست. شيخ حسن گويد: از آمدن او هيبت برمن غالب شدو مبهوت شدم و قدرت بر سخن گفتن نداشتم. پس او با من سخن گفت به كلامى كه ياد ندارم، سپس برخاست و چون از خيمه بيرون رفت، چيزى كه اميد آن را داشتم به خاطرم رسيد. باعجله تمام برخاستم، پس او را نديدم و از اصحاب خود پرسيدم، گفتند: ما كسى را نديده ايم كه داخل خيمه شما شده باشد.(1)

يك طاقه گل سرخ

ميرزا محمد استرآبادى گفت:

شبى در حوالى بيت اللَّه الحرام مشغول طواف بودم، ناگاه جوان نيكورويى را ديدم كه مشغول طواف بود. چون نزديك من رسيد يك طاقه گل سرخ به من داد (آن وقت موسم گل نبود) من آن گل را گرفتم و گفتم:

اين از كجاست، اى سيد من!؟

فرمود: از خرابات براى من آورده اند. آن گاه از نظر من غايب شد و من او را نديدم، بعداً متوجه شدم، آن آقا، كسى نبود جز مولاى خوبان حضرت صاحب الزمان عليه السلام.(2)

يا ابا صالح!

شخصى به نام شيخ قاسم بسيار به حج مى رفت و از مسافرت هايش خاطرات شيرين داشت، مى گفت: در يكى از سفرهايم يك روز از پياده روى خسته شدم. به سايه درختى رفتم تا چند لحظه اى استراحت كنم،


1- . نجوم السماء، ص 7
2- . منتهى الآمال، ج 2، ص 474؛ فوائد الرضويه، ص 465

ص: 103

خواب بر چشمانم غلبه كرد. وقتى بيدار شدم كه كاروان حج رفته بود و من تنها مانده بودم.

نمى دانستم به كدام طرف بروم؟ وحشت سراپايم را گرفته بود. به يادم آمد آنچه را كه عالم بزرگوار سيد بن طاووس در كتاب امام نوشته كه: اگر كسى راه را گم كرد، با صداى بلند صدا بزند: «يا اباصالح» پس به سمتى متوجه شدم و به آواز بلند صدا مى كردم: يا اباصالح. و مقصودم حضرت صاحب الامر عليه السلام بود. در اين كه حال فرياد مى كردم، عربى را ديدم كه سوار برناقه اى است؛ به من فرمود: از كاروان عقب مانده اى؟

گفتم: آرى.

فرمود: در رديف من سوار شو تا تورا به قافله برسانم. من سوار شدم ساعتى نگذشت كه به قافله رسيدم، مرا پياده كرد و فرمود برو.

گفتم: تشنگى مرا رنجور كرده است. ديدم از زين مركب خود مشك آبى آورد و مرا سيراب كرد. به خدا سوگند! كه هرگز لذيذتر و گواراتر از آن آب نياشاميده ام. پس به كاروان ملحق شدم و متوجه او گشتم. او را نديدم در كاروان جست وجو كردم و هر چه كوشش كردم ديگر او را نديدم.(1)

امام زمان هر سال در حج است

مرحوم شيخ عباس قمى حكايتى از شيخ مهدى ملّا كتاب نقل كرده است كه: مرحوم شيخ مهدى در سال آخر عمر خود قصد حجّ كرد. به او گفتند: خوب است به كربلا مشرّف شوى و عرفه را در خدمت حضرت امام حسين عليه السلام باشى كه ثواب حجّ دارد. فرمودند: مى خواهم مكّه روم به دو جهت: يكى آن كه شايد در رفتن يا برگشتن در بين راه وفات كنم و حقّ


1- . منتهى الآمال، ج 2، ص 474، حكايت 17؛

ص: 104

تعالى مرا داخل فرمايد در روضه و آن مكانى است در بهشت كه در اخبار وارد شده كه آن مختص به كسى است كه در راه مكّه مى ميرد و ديگر آن كه فايز و رستگار شوم به اجتماع با حضرت بقيّةاللَّه فى الارضين مولاى ما صاحب الزمان عليه السلام چون آن بزرگوار در هر سال در موسم حجّ حاضر است.

پس شيخ حركت كرد و به مكّه رفت. چون از سفر حجّ برمى گشت در ميان راه وفات نمود و به دار باقى شتافت.(1)

مولاى ما نزد ما بود

شخصى از اهل مدائن گويد: با رفيقم به حج رفته بوديم؛ چون به موقف عرفات رسيديم، جوانى را ديديم نشسته است. گدايى نزد ما آمد، او را رد كرديم. نزد آن جوان رفت و از او درخواست كمك نمود. جوان چيزى از زمين برداشت و به او داد. گدا او را دعا نمود و زياد و جدّى هم دعا كرد. سپس جوان برخاست و از نظرمان ناپديد شد. نزد آن سائل رفتيم و به او گفتيم: به تو چه عطا كرد؟ او به ما ريگ طلايى نشان داد كه قريب بيست مثقال بود. من به رفيقم گفتم: مولاى ما نزد ما بود و ما ندانستيم.

آن گاه به جست وجويش پرداختيم و تمام موقف را گردش كرديم ولى او را نيافتيم. از جمعيتى از اهل مكّه كه در اطرافش بودند، راجع به او پرسيديم. گفتند: جوانى است علوى كه هر سال پياده به حجّ مى آيد.(2)

نصب حجر الاسود

جعفر بن محمد قولويه گويد: به قصد رفتن به مكّه و انجام مراسم حجّ


1- . شيخ عباس قمى، فوائد الرضويه، ص 684
2- . ثقة الاسلام كلينى، اصول كافى، ج 2، ص 125

ص: 105

حركت كردم و در آن سال دشمنان به كعبه حمله كرده بودند و حجر الاسود را از جاى خودكنده بودند. من چون مى دانستم كه حتماً امام بايد آن را نصب كند و در اين زمان حضرت امام عصر- ارواحناه فداه- آن را نصب مى كند. از اين رو سعى داشتم، شاهد نصب حجر به دست آن حضرت باشم. امّا همين كه به بغداد رسيدم مريض شدم و در شرف مرگ قرار گرفتم و از ادامه مسير باز ماندم. چون از ادامه سفر مأيوس شدم، شخصى به نام ابوهشام را پيدا كرده و نامه اى را كه در آن خطاب به امام زمان نوشته بودم كه آيا از اين مرض نجات پيدا مى كنم يا نه؟ به او دادم و از او خواستم توجّه كامل داشته باشد كه چه كسى حجرالاسود را نصب مى كند تا اين نامه را به او بدهد و جواب آن را برايم بياورد.

ابوهشام گفت: به مكه رفتم و در محلى كه كاملًا مى توانستم محل نصب حجرالاسود را ببينم، ايستادم و ديدم هر كس مى خواهد آن سنگ را سرجاى خود بگذارد، سنگ مى لرزد و در جاى خود قرار نمى گيرد. تا اين كه جوانى زيبا جلو آمد و سنگ را برداشت و برجاى خود قرار داد و سنگ همان جا باقى ماند و آن چنان محكم بر جاى خود چسبيد كه گويا اصلًا كنده نشده بود. صداى مردم بلند شد و آن شخص به طرف بيرون مسجدالحرام رفت. من با عجله به سوى او دويدم و به طورى مردم را كنار مى زدم و مى رفتم كه همه خيال مى كردند ديوانه شده ام. من چشم از او برنمى داشتم تا او را گم نكنم.

وقتى از ميان مردم بيرون رفتم، تندتر دويدم تا پشت سر او رسيدم. او ايستاد و رويش را برگردانيد و گفت: آنچه را با خود دارى به من بده. من نامه را به او دادم و بدون آن كه نگاهى در آن بكند، فرمود: به صاحب نامه بگو: كه از اين مرض شفا مى يابد و سى سال ديگر زندگى مى كند. آن گاه از

ص: 106

من دور شد و من آن چنان مات و مبهوت مانده بودم كه قدرت حركت نداشتم تا او از ديده ام غايب شد.

وسى سال بعد جعفر مريض شد و به تهيّه قبر و وصيّت كردن پرداخت. به او گفتند: ان شاءاللَّه خوب مى شوى، گفت: امسال همان سالى است كه وعده من در آن داده شده است و چيزى نگذشت كه از دنيا رفت.(1)

از بركت امام زمان

كاروان حج آماده حركت بود، دور هر حاجى عده اى از فاميل و بستگان حلقه زده بودند و با اشك و آه و التماس از او مى خواستند كه از آنها هم يادى بنمايد. سرانجام كاروان به قصد زيارت خانه خدا روانه شد.

تپه ها و كوه ها، دشت و صحرا و فرازها و نشيب ها، يكى پس از ديگرى طى مى شد و مسافران پياده و سواره به راه خود ادامه مى دادند.

سيد جليل القدر امير اسحاق استر آبادى مى گويد: پس از چند روز پيمودن راه، يك روز خستگى و پياده روى مرا از پاى در آورد. كم كم از كاروان عقب ماندم و هر چه تلاش كردم، نتوانستم خود را به كاروان برسانم. تشنگى سختى به من رو آورد. رمق از زانوهايم رفت. دست از زندگى كشيده و به حالت جان دادن روى زمين افتادم و آماده مرگ شدم.

شهادتين را برزبان جارى كردم كه ناگهان متوجه شدم كه بالاى سرم كسى است، نگاه كردم ديدم مولا و سرور ما- خليفه خدا بر اهل جهان- صاحب الزمان عليه السلام است. فرمود: برخيز، من طبق فرمان آن حضرت از جا بلند شدم.

به وسيله، ظرف آبى مرا سيراب كرد و در رديف خود برمركبش سوار نمود و راه افتاد. من شروع كردم به خواندن «حرزيمانى» هر جا را كه غلط


1- . الخرائج و الجرائح للراوندى، ج 1، ص 475- 477؛ محجّة البيضاء، ج 4، ص 368

ص: 107

مى خواندم، آن آقا تصحيح مى فرمود، تا اين كه دعا تمام شد و من خود را در مكّه معظمه ديدم، شگفت زده از مركب پياده شدم پس از نه روز كاروان رفقايم رسيد، و همه در شگفت شدند و همه جا پيچيد كه من طى الارض دارم. غافل از اين كه آمدن و نجات من به بركت حضرت بقيةاللَّه امام زمان عليه السلام بود.(1)


1- . بحار الانوار، ج 13، ص 146؛ پنجاه داستان از شيفتگان حضرت مهدى، ص 117 و 118

ص: 108

صفحه خالى

ص: 109

بخش پنجم: باراهيان حرم

اشاره

ص: 110

ص: 111

تلبيس ابليس

آمده است كه پيرمردى عازم سفر حجّ بود. او در هر قدمى كه مى گذاشت، دو ركعت نماز مى گزارد. چنان غرق در عبادت بود كه از چيزهاى ديگر غافل ماند. او حتّى خارهايى كه به پايش فرو مى رفت، درنمى آورد؛ امّا در آخر امر چنان عبادت هايش را مورد پسند خود قرار داد و مغرور گرديد كه خود را بالاتر از همه چيز مى ديد. و اين زمينه اى شد كه ابليس پليد بر او نفوذ كرده و از راه الهى بدر كند.

او گرفتار عجب و غرور شد و سوگمندانه از طريق حق منحرف گرديد.

شنيدم كه پيرى به راه حجازبه هر خطوه كردى دو ركعت نماز

چنان گرم رو در طريق خداى كه خار مغيلان نكندى زپاى

به آخر ز وسواس خاطر پريش پسند آمدش در نظر كار خويش

به تلبيس ابليس در چاه رفت كه نتوان از اين خوب تر راه رفت

امّا پيش از آن كه ابليس او را به چاهش فرو كشد، رحمت حق به فريادش رسيد و نجاتش داد.

ص: 112

هاتفى از غيب آواز داد: اى مرد نيك بخت! مپندار كه اين طاعت ها و عبادت هايت، بخشش و احسانى است به پروردگارت. تو بايد با اين كارهايت به دل آسودگى برسى و به مقام اطمينان نايل گردى.

گرش رحمت حقّ نه دريافتى غرورش سراز چاه برتافتى

يكى هاتفى از غيبش آواز دادكه اى نيك بخت مبارك نهاد!

مپندار اگر طاعتى كرده اى كه نزلى بدين حضرت آورده اى

به احسانى آسوده كردن دلى به از الف ركعت به هر منزلى(1)

توسّل به حضرت سيد الشهدا

شخصى به نام ميرزا على ايزدى- كه از ارادتمندان خاندان عترت بود- نقل مى كند: پدرم سخت مريض شد و به ما امر كرد كه او را به مسجد ببريم. گفتيم: براى شما بد است، چون تجار و اشراف به عيادت شما مى آيند و در مسجد مناسب نيست. گفت: مى خواهم در خانه خدا بميرم و علاقه شديدى به مسجد داشت. ناچار او را به مسجد برديم تا شبى كه خيلى مرضش شديد شد او را به منزل برديم و براى مايقين شد كه تا فردا صبح خواهد مرد.

هنگام سحر شد، ناگاه من و برادرم را صدا زد. نزدش رفتيم، ديديم عرق بسيارى كرده است. به ما گفت آسوده باشيد و برويد بخوابيد و بدانيد كه من نمى ميرم و از اين مرض خوب مى شوم. ما حيران و سرگردان شديم. ديگر اثرى از مرض در او نبود، ولى ما نپرسيديم كه چگونه خوب شده است و اين براى ما معمّايى باقى ماند.


1- . سعدى، بوستان، دفتر دوّم.

ص: 113

موسم حجّ نزديك شد. به تصفيه حساب و اصلاح كارهايش پرداخت و مقدمات و لوازم سفر حجّ را تدارك ديد تا اين كه با نخستين قافله حركت كرد. به بدرقه اش رفتيم و شب را با او بوديم.

در آن شب به ما گفت: از من نپرسيديد كه چرا نمردم و خوب شدم؟

اينك به شما خبر مى دهم كه آن شب مرگ من رسيده بود و من در حالت سكرات مرگ بودم، پس در آن حال خود را در محله يهودى ها ديدم و از بوى گند وهول منظره آنها سخت ناراحت شدم و دانستم كه تا مُردم جزو آنها خواهم بود.

پس در آن حال به پروردگار خود ناليدم. ندايى شنيدم كه مى گفت: «اين جا محل ترك كنندگان حجّ است». گفتم: پس چه شد توسّلات و خدمات من نسبت به حضرت سيد الشهدا عليه السلام. ناگاه آن منظره هول انگيز به منظره فرح بخش مبدّل شد و به من گفتند: «تمام خدمات توپذيرفته است و به شفاعت آن حضرت ده سال بر عمر تو افزوده شد و تأخير در مرگت افتاد تا حجّ واجب را بجا آورى» و مى بينيد كه اينك عازم حج هستم.

پدرم ده سال بعد در همان روزها از دنيا رفت در حالى كه حجّ واجب خود را به جاى آورده بود.(1)

ناخوانده به خانه خدا نتوان رفت

يكى از توانگران عراق به مكّه معظمه رفته بود. بعد از طواف و فراغ از اعمال حجّ چنان كه رسم تاجران است در بازار منا مال و اسباب خود را گشوده، به خريد و فروش مشغول بود. ناگاه فقيرى كه زحمت گرسنگى كشيده و نان جز در سفره ديگران نديده بود، آن سوداگر را با آن همه


1- . مير خلف زاده، كرامات الحسينيه، ص 27- 29؛ داستان هاى شگفت، ص 133

ص: 114

جمعيت ديد، بر او رشك و حسرت برد و زبان به طعن او گشود و گفت:

اى دنيادار بى رحم و اى مال دار از خدا دور! فرداى قيامت مكافات من و تو چون يكسان خواهد بود كه تو با اين همه سامان و نعمت از عراق و من با اين همه رنج و محنت از بلاد هندوستان آمده، بينوا و بى چيز باشم؟

بازرگان چون اين سخن را شنيد، گفت: حاشا كه مكافات ما يكسان باشد، اى گداى فضول واى طامع بى اصول! طرز درويشى و فقيرى چنين نمى باشد كه رشك و حسد بر اموال مسلمانان برند. مطلب تو از هندوستان آمدن به اين جا گدايى و طلب است نه طواف خانه كعبه. اگر مى دانستم فرداى قيامت جزاى ما يكسان خواهد بود، كجا روى به اين راه مى آوردم؟

گدا گفت: اى دنيادار! اين سخن اشتباه از كجا مى گويى؟ بازرگان گفت:

استغراللَّه من آنچه حق بود گفتم. من به فرمان خدا آمده ام، آن جا كه فرمان «و أذّن فى الناس بالحج يأتوك رجالًا» خطاب به ابراهيم عليه السلام شد كه كسانى را كه قدرت و استطاعت داشته باشند، ندا در ده و بطلب تا بيايند. پس مرا حكم شد و من به فرمان آمده ام و تو بى طلب و ناخوانده آمدى، ناخوانده به خانه خدا نتوان رفت و تو خود را در هلاكت انداخته اى كه چنين راهى را بى زاد و راحله به جهت گدايى و طمع آمده اى. در جواب تو همين خواهد بود كه بگويى من طفيلى ام و اين ظاهر است كه عزّت و حرمت مهمان و طفيلى يكسان نبود و آنچه حق تعالى از روى لطف و كرم به من داده شكر او را به جاى آورم و آنچه موافق حكم شرع بر من واجب شده باشد از زكات و خمس وصله رحم همه را ادا مى كنم و از حق النّاس احتراز مى نمايم و تو فقيرى و دعوى درويشى مى كنى، ولى حرص و طمع تو از همه زيادتر است و تو از قناعت و توكّل بهره اى ندارى و «خسر الدنيا و الآخرة» شدى و مرتبه فقيرى و درويشى لباس انبياست كه هر بى سرو پايى

ص: 115

را لايق آن نيست. تو درويشى را شنيده اى امّا چاشنى او را نچشيده اى. پس آن درويش خجل و منفعل گشت و جماعتى كه در آن جا حاضر بودند به كلمات بازرگان آفرين گفتند و تحسين كردند و اين مثل از آن بازرگان به يادگار مانده است كه: «ناخوانده به خانه خدا نتوان رفت».(1)

ترك حج

مرحوم حاج عبدالعلى مشكسار نقل كرد كه يك روز صبح در مسجد، آقا احمد مرحوم عالم ربّانى آقاى حاج سيّد عبد الباقى- اعلى اللَّه مقامه- پس از نماز جماعت به منبر رفت و من حاضر بودم. فرمود: امروز چيزى را كه خودم ديده ام، براى موعظه شما نقل مى كنم.

رفيقى داشتم از مؤمنان، مريض شد به عيادتش، رفتم؛ چون او را در حال سكرات مرگ ديدم، نزدش نشستم و سوره يس و صافات را تلاوت كردم. اهل او از حجره بيرون رفتند و من تنها نزدش بودم. پس او را كلمه توحيد و ولايت تلقين مى كردم؛ ولى من هر چه اصرار كردم، نگفت، با اين كه مى توانست حرف بزند و با شعور بود. پس ناگاه باكمال غيظ متوجّه من شده و سه مرتبه گفت: يهودى، يهودى، يهودى.

من بر سرخودم زدم و طاقت توقف ديگر نداشتم. از حجره بيرون آمدم و اهلش نزدش رفتند. درب خانه كه رسيدم، صداى شيون و ناله بلند شد. معلوم گرديد كه مرده است. پس از تحقيق از حالش معلوم شد كه اين بدبخت چند سال بود كه واجب الحجّ بود و به اين واجب مهم الهى اعتنايى ننموده تا اين كه يهودى از دنيا رفت.(2)


1- . كليات جامع التمثيل، ص 234
2- . داستانهاى شگفت، ص 132

ص: 116

نتيجه تكبّر

عمرو بن شيبه مى گويد: من بين صفا و مروه مردى را ديدم كه سوار بر اسبى شده و اطراف او را غلامانى گرفته اند و مردم را كنار مى زنند (تا او سعى بين صفا و مروه را انجام دهد). مدّت ها از اين واقعه گذشت و من به شهر بغداد رفتم. در يكى از روزهاى اقامتم در بغداد، بر روى پل معروف شهر راه مى رفتم كه مردى را ديدم كه لباس هاى مندرس پوشيده و پا برهنه است و موهاى بلندى دارد. به او نگاه كردم و در صورت او خيره شدم. او به من گفت: چرا به من نگاه مى كنى؟ گفتم: تو را شبيه مردى ديدم كه در مكّه بين صفا و مروه او را ديده بودم كه با تفاخر و سوار بر مركب حركت مى كرد و ... آن شخص ژوليده گفت: من همان مردى هستم كه در مكّه او را ديده اى! گفتم: چرا به اين وضع در آمدى؟ گفت: در آن جا كه همه مردم در برابر خدا متواضعند، من تكبّر ورزيدم و تفاخر كردم. در اين جا كه مردم رفعت مقام دارند (و هر كس براى خود شخصيت و شغل و زندگى آبرومندى دارد) خداوند مرا ذليل كرد و بر زمين زد.(1)

همسفر حجّ

مردى از سفر حجّ برگشته بود و سرگذشت مسافرت خود و همراهانش را براى امام صادق عليه السلام تعريف مى كرد، مخصوصاً يكى از هم سفران خويش را بسيار مى ستود كه چه مرد بزرگوارى بود. ما به معيّت


1- . محجّة البيضاء، ج 6، ص 228؛ شنيدنيهاى تاريخ، ص 372

ص: 117

همچو مرد شريفى مفتخر بوديم. يكسره مشغول طاعت و عبادت بود.

هيمن كه در منزلى فرود مى آمديم او فوراً به گوشه اى مى رفت و سجاده خويش را پهن مى كرد و به طاعت و عبادت مشغول مى شد.

امام فرمود: پس چه كسى كارهاى او را انجام مى داد و حيوانش را تيمار مى كرد؟ آن مرد گفت: البّته افتخار اين كارها با ما بود. او فقط به كارهاى مقدّس خويش مشغول بود و كارى به اين كارها نداشت.

حضرت فرمود: بنابراين همه شما از او برتر بوده ايد.(1)

تواضع در حريم دوست

سالى هارون به عزم حجّ حركت كرده و به كوفه رسيد. اهالى او را استقبال نمودند، ناگاه در ميان جمعيت، يكى فرياد برآورد: يا هارون! يا هارون! گفت: اين شخص گستاخ كيست؟ جواد دادند: بهلول است. پرده هودج را بلند كرده و گفت: چه مى گويى؟ بهلول گفت: روايت مسند است كه قدامة بن عبداللَّه عامرى مى گويد: حضرت رسول صلى الله عليه و آله را هنگام رمى جمره زيارت كردم در حالتى كه هيچ كس را از اطراف او ضرب و طرد نمى كردند. اى هارون! تواضع تو در اين سفر بهتر از تكبّر است؛ زيرا، به حرم كبريا مشرّف مى شوى. هارون گفت: بيشتر بگوى. گفت: هر مردى كه داراى سلطنت يا مال يا جمال باشد و سلطنت خود را در عدل و مال خود را در انفال و جمال را در عفّت صرف كند، در دفتر الهى از ابرار است.

هارون خواست جايزه اى به او بدهد، بهلول سر به آسمان كرده و گفت: من و تو هر دو عيال خدا هستيم، محال است كه خدا تو را ياد نمايد و مرا فراموش كند.(2)


1- . داستان راستان، ص 33
2- . رنگارنگ، ج 2، ص 105

ص: 118

راه طولانى

محمد بن ياسر گويد: پيرمردى را در طواف ديدم كه روى زرد شده و رنج سفر در او پيدا بود. از من پرسيد: از خانه تو تا اين جا چه قدر راه است؟

گفتم: دو ماه. گفت: پس تو همسايه خانه اى و هر سال به زيارت مى آيى. از او پرسيدم: از خانه تو تا اين جا چقدر راه است؟ گفت: پنج سال، وقتى از خانه خود مى آمدم، هيچ اثر سفيدى در سر و محاسنم پيدا نبود، اكنون از درازى راه پير شدم و محاسن و موى سرم سفيد گرديده است.

گفتم: زهى طاعتى نيكو و محبّتى صادق، او خنديد و اين بيت ها را گفت:

هر كه نهد در ره تو گام راكى نگرد رنج سرانجام را

قبله اگر ساخته اند ناكسان سنگ و گل و آتش و اصنام را

نقش كنم نام تو برجان خويش سجده برم روز و شب آن نام را(1)

حق مادر

بزرگى گفت: عزم حجّ كردم؛ چون به بغداد رسيدم، نزديك ابوحازم رفتم. او در خواب بود، صبر كردم تا بيدار شد. گفت: اين ساعت پيامبر صلى الله عليه و آله را به خواب ديدم، مرا به تو پيغامى داد و فرمود: حق مادر نگه دار، كه تو را


1- . مصابيح القلوب، 161، 162

ص: 119

بهتر از حجّ كردن است. بازگرد و رضاى او را طلب كن.(1) البته ناگفته نماند كه احتمالًا، منظور حجّ مستحبى است؛ چون حج واجب، از فريضه هايى است كه هيچ چيز با او برابرى نمى كند و هيچ عملى نمى تواند جايگزين آن باشد.

هفتاد سال حجّ

شيخى به همراهى جوانى به حجّ رفتند. همين كه شيخ احرام بست و گفت: اللّهم لبيّك، از آسمان صدايى آمد: لالبيّك. جوان همراهش به شيخ گفت: آيا اين جواب را مى شنوى؟ جواب داد: هفتاد سال است همه ساله به حجّ مى آيم و اين جواب را مى شنوم، ولى صبر از كف نداده و نااميد نشده ام. جوان گفت: در اين صورت نبايستى اين مدّت متمادى به خود رنج سفر را تحمل مى كردى و به حجّ مى آمدى. همان لحظه از هاتفى ندا آمد: به راستى حجّ او را قبول كرديم.(2)

به نوميدى منه تن گر چه در كام نهنگ افتى كه دارد در دل گرداب بحر عشق ساحل ها

خدا هيچ كس را فراموش نمى كند

يكى از جمله بزرگان در موسم حجّ يك كيسه زر به غلام خود داد و گفت: برو و نگاه كن به قافله، هر وقت مردى را ديدى كه از قافله به كنار مى رود، اين كيسه زر را به او بده. غلام رفت و مردى را ديد كه به تنهايى به طرفى مى رفت. غلام آن كيسه زر را به او داد. آن مرد كيسه را گرفت و سر به سوى آسمان كرد و گفت: خدايا! تو بحير را فراموش نمى كنى، بحير را


1- . تذكرة الاولياء، ص 240
2- . رنگارنگ، ج 2، ص 306

ص: 120

چنان كن كه تو را فراموش نكند. غلام برگشت و به خواجه خود گفت:

مردى را يافتم چنان كه گفته بودى، زر را به او دادم. گفت: آن مرد چه گفت.

غلام گفت: چنين و چنان گفت. خواجه گفت: بسيار نيكو گفته است.

نعمت را حواله به آن كرده كه به حقيقت به او داده بود.(1)

صلوات بر محمد و آل او عليهم السلام

سفيان ثورى حكايت مى كند، در مكه مشغول طواف بودم، ناگاه مردى را ديدم كه قدم از قدم برنمى داشت، مگر اين كه صلواتى مى فرستاد. به آن شخص خطاب كردم: چرا تسبيح و تهليل نمى كنى و اتصالًا صلوات مى فرستى؟ آيا تو را در اين خصوص حكايتى هست؟ گفت: تو كيستى خدا تو را بيامرزد؟ گفتم: من سفيان ثورى هستم. جواب داد: به جهت اين كه تو در اهل زمان خود غريبى، حكايت خود را به تو نقل مى كنم.

سالى من در معيّت پدرم سفر مكّه نموديم. در يكى از منازل پدرم مريض شد وبا همان مرض از دنيا رفت. صورتش سياه شد و چشمانش كبود و شكمش آماس كرد. من گريه كردم و به خود گفتم كه پدرم در غربت فوت كرد آن هم به اين وضعيت، ناچار رويش را با لباسى پوشانيدم و همان ساعت خواب بر من غلبه كرد. در خواب شخصى را ديدم بى اندازه زيبا و خوش صورت بود و لباس هاى فاخر در برداشت. شخص مزبور نزد پدرم آمد و دستش را به صورت پدرم كشيد؛ ناگهان صورتش سفيدتر از شير شد و دستش را به شكم پدرم مسح كرد، به حال اوّلى برگشت و اراده نمود كه برود. برخاستم و دامن عباى او را گرفتم و عرض كردم: اى سرورم! تو را قسم مى دهم به خدايى كه در همچو وقتى تو را بر


1- . رنگارنگ، ج 2، ص 328

ص: 121

سر بالين پدرم رسانيد، تو كيستى؟

فرمود: مگر مرا نمى شناسى؟ من محمد رسول خدايم. پدر تو معصيّت بسيار مى نمود، الّا آن كه به من بسيار صلوات مى فرستاد. همين كه اين حالت به پدرت روى داد، مرا استغاثه نمود و من پناه مى دهم به كسى كه مرا صلوات زياد بفرستد. پس من از خواب بيدار شدم، ديدم رنگ پدرم سفيد شده و بدنش به حال اوّلى برگشته. اين است از كه از آن زمان به بعد من شب و روز به صلوات مداومت دارم.(1)

دو هزار سال قبل از آدم

زراره گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم: جانم به فدايت! چهل سال است من احكام و مسائل حجّ را از شما پرسش مى كنم و شما پاسخ مى دهيد (و هنوز احكام آن تمام نشده است)؟ حضرت فرمودند: اى زراره! خانه اى كه دو هزار سال قبل از آدم، زيارت مى شده، مى خواهى در مدّت چهل سال تمام مسائلش را فراگيرى؟(2)

پيادگان حاج

سعدى گويد:

سالى نزاعى در پيادگاه حجيج (حاجيان) افتاده بود و داعى در آن سفر هم پياده، انصاف در سرو روى هم فتاديم و داد فسوق (بگو ومگو) و جدال بداديم.

كجاوه نشينى را شنيدم كه با عديل خود مى گفت: ياللعجب! پياده عاج


1- . رنگارنگ، ج 2، ص 445 و 446
2- . وسائل الشيعه، ج 7، ص 7

ص: 122

چون عرصه شطرنج به سر مى برد، فرزين مى شود؛ يعنى، به از آن مى گردد كه بود و پيادگان حاج به سر بردند و بتر شدند.

از من بگوى حاجى مردم گزاى راكو پوستين خلق به آزار مى درد

حاجى تو نيستى، شترست از براى آنك بيچاره خار مى خورد و بار مى برد(1)

حريم امن

مرد مؤمنى به شخصى گفت: هر كس تلاش كند وبه كعبه رود، در امان خواهد بود. آن مرد سختى هاى راه را به جان خريد و عازم مكّه گرديد. او به آن جا رفته بود كه الطاف الهى را ببيند و در مكان امنى مستقر گردد و به آرامش خاطر دست يابد، ولى عربى نادان حرمت آن حريم مقدس را نگه نداشت و با خفّت و خوارى دست به گناه زد و دستار آن مرد را از سرش ربود و فرار كرد.

هنوز از كعبه پاى او به در بودكه بر بودند دستارش زسر زود

يكى اعرابى را ديد بى نوركه دستارش بتگ مى برد از دور

مرد زبان به گله گشود و گفت: ايمنى اين مكان برايم آشكار شد؟ او با خود مى انديشيد كه وقتى در اين جا دستارم را از سرم بدزدند، در درون خانه سرم را خواهند بريد.

زفان بگشاد آن مجنون به گفتاركه اينك ايمنى آمد پديدار


1- . گلستان، باب 7.

ص: 123

چو دستارم زسر بردند بردرميان خانه، خود كى ماندم سر؟

نشان ايمنى بر سر پديدست به خانه چون روم؟ بردر پديدست

او در اين فكرها بود كه ناگاه جرّقه اى در خاطرش زده مى شود و متوّجه مى گردد كه در چنان مكانى به فكر دستار و سر بودن خطاست.

انسان بايد در اين مكان از پوست پيشين بدر آيد؛ زيرا تا وقتى يك سر موى به فكر خود باشد، ايمن نخواهد بود.

هزاران سر برين در ذرّه اى نيست هزاران بحر اين جا قطره اى نيست

توتا بيرون نيايى از سرو پوست نيابى ايمنى بر درگه دوست

زتو تا هست باقى يك سر موى يقين مى دان كه نبود ايمنى روى(1)

حاجى درستكار

شخصى بود پرهيزكار كه هميشه حقوق واجب اموال خود رامى پرداخت و چيزى از مال مردم را با مال خودش مخلوط نمى كرد.

سالى به سفر حجّ رفته بود، در بين راه پول خود را سهواً در سر چشمه گذاشت و رفت. قدرى راه رفته بود كه به يادش آمد. رفقايش گفتند: برگرد هميانت را بياور. گفت: من در اموال خود چيزى از حقوق نگذاشته ام و مال من تلف نمى شود. در برگشتن از مكّه و بعد از انجام فرايض حجّ مى آيم و برمى دارم. مبلغى از رفقا قرض كرد. رفت و مناسك حجّ را انجام داد، سپس برگشت و به نزديكى آن چشمه رسيد. ديد راه را عوض كرده اند، پرسيد: چرا راه را عوض كرده اند؟ گفتند: مدّتى است در آن راه اژدهايى پيدا شده است كه راه را بسته و كسى جرأت نمى كند از آن راه


1- . عطّار نيشابورى، اسرار نامه، ص 130

ص: 124

برود. گفت: آن اژدها پول من است. با چند نفر از رفقا از آن راه آمدند، چون نزديك چشمه رسيدند، اژدها را ديدند. صاحب هميان خودش آمد به نزديك و ديد هميان اوست، برداشت و راه باز شد.(1)

امر به معروف و نهى از منكر در سفر حجّ

سالى هارون الرشيد به جهت حجّ به مكّه آمد. تصادفاً عبداللَّه عبدالعزيز العمروى كه يكى از بزرگان علماى زمان خود بود، نيز در مكّه بود. هارون از مروه پايين آمده و قصد صفا داشت. عبداللَّه العمروى فرياد زد: اى هارون! همين كه هارون نگاه كرد، عبداللَّه را ديد، گفت: بلى.

عمروى گفت: اى هارون: نگاه كن به طرف كعبه، جماعتى به عبادت مشغولند تعدادشان چه قدر است؟ هارون جواب داد: خدا مى داند كه عددايشان چيست؟ عمروى گفت: اى مرد! خداوند از هر يك از اينها، فقط از نفس خودش سؤال مى كند، ولى از تو از همه اينها سؤال خواهد كرد، آماده جواب باش.

هارون نشست و زار زار گريست. گفت: اى هارون! آيا باز حرفى به تو بگويم؟ هارون گفت: بگو. عبداللَّه گفت: مگر نه اين است كه اگر كسى مال خود را بيهوده خرج كند، بايد او را جلوگيرى كنند؟ هارون گفت: بلى همين طور است. عبداللَّه گفت: پس اگر كسى مال ديگران را تلف كند با او چه بايد كرد؟

گريه هارون بيشتر شد و عمروى از او دور گرديد.(2)


1- . تحفة الواعظين، ج 1، ص 207، به نقل از جواهر الكلمات
2- . كشكول طبسى، ج 1، ص 40

ص: 125

عمل ناپسند در مكانى باعظمت

فضيل گفت: من زاهدترين شخصى كه ديدم مردى از اهل خراسان بود. او نزد من در مسجد الحرام نشسته بود، سپس برخاست تا طواف كند؛ در همان وقت پول هاى او را ربودند و او شروع به گريستن كرد. به او گفتم:

آيا براى پول هايت ناراحتى و گريه مى كنى؟ گفت: نه بلكه گريه مى كنم بر او كه بايد در دادگاه الهى بايستد و محاكمه شود. مى گريم براى اين كه در چنين مكان باعظمتى، چنين عمل زشتى را انجام داده است. من دلم براى او مى سوزد.(1)

رفيق راه

شخصى عازم حجّ بود. يك نفر تصميم گرفت با او همراه باشد و رفيق راه او گردد، امّا او نپذيرفت و گفت: بگذار به تنهايى سفر كنم؛ زيرا مى ترسم، از يكديگر امورى را مشاهده كنيم كه موجب ايجاد دشمنى و عداوت بين ما شود.(2) در اين سفر پربركت، حاجيان عزيز بايد مراقب همديگر باشند و به يكديگر كمك نمايند و موجبات آزار و اذيت ديگران را فراهم نسازند تا از ثواب بيكران الهى بهره مند شوند.

مرد سعادتمند


1- . شنيدنيهاى تاريخ، ص 314
2- . همان، ص 105

ص: 126

على بن هشام آملى از بزرگان طبرستان بود. مال بسيار داشت و كرم وافر. در شهر خويش هر روز هزار بينوا را بر سر سفره مى نشاند و به دست خود غذا به آنان مى داد. هر سال كه به زيارت خانه خدا مى رفت چندين نفر از كسانى را كه بيش از ديگران شوق و آرزوى زيارت كعبه داشتند و تنگ مايه بودند، با خود مى برد. در همه منزل ها براى آنان سفره مى گسترد و به گرمى و مهربانى پذيرايى مى فرمود. وى در طى چند بار مسافرت به كعبه معظمه، هزار نفر را بدين گونه به زيارت برد.

در سالى كه مأمون خليفه نيز به زيارت خانه خدا رفته بود، چون مُنادى على آملى زائران را به سفره وى خواند، مأمون به خشم آمد و گفت: اين كيست كه چنين خوان بى دريغ گسترده است و دعوى مهترى مى كند؟

گفتند: بزرگ مردى از مردم آمل است. گفت: كه تا به بغداد رسيد، هيمه و تره به او نفروشند. على تا به بغداد در آمد، براى پختن غذا كاغذ مى خريد و مى سوزاند و به جاى تره، حرير سبز پاره پاره مى كرد و آراستگى سفره را به جاى تره برخوان مى نهاد.(1)

تو غفارالذنوبى

از بزرگان پادشاه ستمگرى را ديد كه در عرفات پاى برهنه روى سنگريزه هاى گرم ايستاده بود و دست به دعا برداشته بود و مى گفت: بار خدايا! توتويى و من منم. كار من آن است كه هر زمان سر تا پا غرق گناه شدم و كار تو آن است كه غفارالذنوب هستى. بر من رحمت كن. يكى از بزرگان گفت: بنگريد كه جبّار زمين پيش جبار آسمان چه رازونياز مى كند.(2)

سرورى كه عفو مى كند

روايت شده كه اعرابى اى را ديدند كه حلقه در كعبه را گرفته بود و


1- . اقبال يغمايى، طرفه ها، ص 268
2- . كشكول ناصرى، ص 100

ص: 127

مى گفت: بنده تو بردرگاه تو ايستاده است. روزگارش بگذشته، گناهانش مانده، شهواتش بگسسته و پيامدهاى آن شهوات باقى مانده. از او خشنود شو يا عفوش كن. چه گاه شود كه سرورى بى آن كه از برده اش راضى باشد، او را عفو مى كند.(1)

توسّل به امام زمان

يكى از علما گويد: در سفر اوّل كه به حجّ مشرّف مى شدم، از كربلا ماشينى تهيّه كرديم به سرپرستى پرهيز كارى موسوم به «حاجى على اصغر اصفهانى» كه آن زمان مجاور حضرت سيدالشهدا بود و بعد از اخراج ايرانيان مجاور مدينه طيبّه شد.

اين مرد مؤمن عده اى از مسافرينش گذرنامه درستى نداشتند. من به او گفتم: چگونه اين حاجيان را رد مى كنى؟ گفت: هر جا كه كار به جاى سخت برسد، اگر وقت وسيع باشد، 140 مرتبه والّا چهارده مرتبه مى گويم:

«يا ابا صالح يا مولانا يا صاحب الزمان ادركنا» و مشكل حل مى گردد.

جدّاً همان طور شد كه گفت: هر جا بازرسان پيش آمدند، به بركت توسّلى كه آن مرد و سايرين داشتند، از شرّشان نجات يافتيم.(2)

شجاعت مرد حج گزار

طاووس يمانى گويد: در مكّه بودم كه از طرف حجّاج بن يوسف مرا دعوت كردند ومن پيش او رفتم. او مرا نزد خود نشاند و صحبت مى كرديم كه شنيديم مردى با صداى بلند تلبيه و لبيّك مى گفت و طواف مى كرد.


1- . كشكول شيخ بهايى، ص 369
2- . شمّه اى از آثار ادعيّه ...، ص 292 و 293

ص: 128

حجّاج گفت: آن مرد را حاضر كنيد. وقتى او را آوردند، حجّاج پرسيد:

اى مرد! كيستى؟ گفت: از مسلمانانم. حجّاج گفت: من از شهر و قبيله ات مى پرسم. آن شخص گفت: از اهل يمنم. حجاج گفت: برادرم محمد را كه والى و حاكم يمن است، چگونه ديدى؟ گفت: او را مردى تن پرور و تجمّلاتى كه بسيار به لباس حرير و سواركارى و ولخرجى و شهوترانى علاقه مند بود، يافتم.

حجاج گفت: من از سيره و رفتار او پرسيدم؟ آن مرد گفت: او را مردى ظالم و ستمگر خونريز، فرمان بردار مخلوق و عصيانگر نسبت به خالق يافتم.

حجّاج گفت: با اين كه مقام و منزلت او را نسبت به من مى دانى، نسبت به او اين چنين جسورانه حرف مى زنى؟ آن شخص گفت: آيا مكان و منزلت او نسبت به تو از مكان و منزلت من نسبت به خدا بيشتر است كه من زائر خانه خدا و مصدق پيامبر او هستم؟ آن وقت بدون اجازه خارج شد و رفت. طاووس گويد: من به دنبال او رفتم و به او گفتم: اى مرد! مرا به مصاحبت خود قبول كن. گفت: من ديدم مردم درباره دين خود از تو استفتا مى كردند، آن وقت تو در اين مكان مقدّس و گرامى با آن ظالم مشغول صحبت بودى؟ گفتم: مرا هم مانند تو مجبوراً آورده بودند. گفت:

آيا تو نمى توانستى او را موعظه و نصيحت كنى كه به رعيت ستم نكند؟

گفتم: «استغفر اللَّه ربّى و اتوب اليه» اكنون مرا قبول كن. گفت: من هم صحبتى شديد الغيرة دارم كه اگر با كس ديگرانس بگيرم، مرا ول مى كند.

اين را گفت و مرا گذاشت و رفت.(1)


1- . حيوة الحيوان، ج 1، ص 652 به نقل از مردان علم در ميدان عمل، ج 2، ص 480

ص: 129

غلامى خاشع و خاضع

آورده اند، بزرگى گفت: در مسجدالحرام طواف مى كردم. گفتم غلامى را ديدم كه با خضوع و خشوع نماز مى كرد و باكسى سخن نمى گفت. با خود گفتم: از اين غلام بوى آشنايى مى آيد؛ پس به او گفتم: اى بنده خدا! توقّف كن تا باتو سخنى بگويم. گفت: از خواجه خود اجازه ندارم، امشب از خواجه خود دستورى مى خواهم و فردا سخن تو را مى شنوم. به او گفتم:

به اين طريق كه نماز به جا مى آورى و طواف مى كنى، مى دانم كه در نزد خدا قرب و منزلتى دارى، هيچ حاجتى از خداى تعالى خواسته اى كه اجابت شده باشد گفت: آرى، روزى در مناجات گفتم: خداوندا! يكى از اهل عذاب را به من بنما تا او را ببينم. آوازى برآمد كه به فلان وادى برو.

چون به آن جا رسيدم شخصى را ديدم كه تمام اعضاى او سياه شده و آتش در روى او افتاده و مار عظيمى بر او پيچيده، هر لحظه او را زخم مى زند.

گفتم: اى بدبخت! تو در دنيا چه عمل داشته اى كه به اين عذاب گرفتار شده اى؟ گفت: من حجاج بن يوسفم. براى ظلم و تعدّى كه بر مسلمانان كرده ام، مرا عذاب مى كنند. و اين عذاب كه حال مشاهده مى كنى براى آن است كه روزى بر عالمى ظلم كردم و او را رنجانيدم.(1)

سفارش به تقوا

موسم حجّ بود. عبدالملك خليفه هم به قصد حجّ در مكّه بود. روزى در مجلس خود بر تخت نشسته بود و اشراف از هر قبيله حضور داشتند.


1- . كليات جامع التمثيل، ص 186 و 187

ص: 130

عطاء بن ابى رباح- كه از جمله بزرگان بود- وارد مجلس شد. همين كه خليفه او را ديد برخاست و او را در پهلوى خود جاى داده گفت: اى عطاء! حاجتت چيست؟ جواب داد: «اتّق اللَّه فى حرم اللَّه و رسوله؛ تقواى الهى را در حرم خداوند و رسولش رعايت كن». سپس افزود تقواى الهى را در خصوص اولاد مهاجرين و انصار كه توبه جهت آنها به به مرتبه خلافت رسيده اى به عمل آور و عنايتى به اهالى سرحدهاى اسلام كن كه آنها حصار مسلمانانند و از امورات و كيفيات مسلمين خبردار شو، به جهت آن كه تو در نزد خداوند جهت آنها مورد سؤال قرار خواهى گرفت.

عبدالملك گفت: همه اينها را گفتى قبول دارم. عطاء از جاى خود حركت كرد. عبدالملك او را رها نكرد و گفت: حوايج مردمان را گفتى، حاجت خودت را هم بيان كن. گفت: به سوى مخلوق هيچ حاجتى ندارم، بلكه به صاحب اين خانه دارم (و اشاره به بيت اللَّه كرد). عبدالملك گفت:

اين است شرافت و بزرگوارى.(1)

در كنار كعبه

نويسنده كتاب «شمّه اى از آثار ادعيه و ...» مى نويسد: اوّلين تشرّفم به بيت اللَّه الحرام در سال 1386 ه. ق صورت گرفت. در آن زمان بين «معان» آخرين شهر اردن و «تبوك» اوّلين شهر حجاز شن بود، منطقه اى خسته كننده و خطرناك موسوم به وادى غول كه گاهى اتوبوس قريب نيم متر در شن زرد رنگ فرو مى رفت كه در نتيجه دير به مكّه مكرّمه رسيديم.

اوائل شب هشتم ذى الحجّه بود و از تمام اوقات، جمعيت در مكّه مكرّمه و خصوص در مسجدالحرام بيشتر موج مى زد. بعد از آن كه محل شروع طواف را پيدا كردم، آماده گشتم و داخل در جمعيّت طواف كننده شدم. همين كه چند قدمى برداشتم، حالم به شدّت بد شد و ديدم الآن


1- . رنگارنگ، ج 1، ص 295 و 296

ص: 131

است كه از پا درآيم؛ ناچار خود را با زحمت از ميان جمعيت خارج كردم و متحيّر در كنار كعبه (نزديك ركن يمانى كه علامت شكاف ديوار خانه در وقت ولادت با سعادت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام در آن جا ديده مى شود) در حالى غير قابل توصيف از شدّت كسالت راه و غربت و تنهايى و از همه بالاتر ناواردى، ايستاده و مشغول درد و دل با پروردگارم شدم و با دعايى خداوند بزرگ را خواندم كه ناگهان يك سيد طلبه بسيار متين و مؤدّب- كه در قم و در نجف با او ملاقات داشتم- در لباس احرام مقابلم ظاهر شد و از وضع عجيب و غريب من مطلّع گشت. گفت: شما السّاعه برويد به منزلتان و استراحت كنيد. فردا كه روز هشتم است، اكثر اين جمعيت به عرفات مى روند با اين كه از روز نهم وقت وقوف در عرفات است؛ ولى غير از شيعه از همان صبح هشتم، مهيّاى حركت مى شوند و در نتيجه مكّه مكرّمه خلوت مى شود و شما فردا عصر كه خلوت است مشرّف شويد و باخيال راحت اعمال عمره تمتّع را به جا آوريد.

بدين ترتيب بنده از آن شرايط سخت به لطف حقّ نجات يافتم وعادتاً اين برخورد بجا را در آن شلوغى از جانب غير خداى عزيز دانستن، دور از انصاف است.(1)

سفارش در كنار كعبه

روزى جناب ابوذر رحمه الله كنار كعبه ايستاده بود و مردم را موعظه مى كرد و به سفر آخرت تحريص مى كرد. پرسيدند: توشه اين سفر چيست؟

فرمود: براى ذخيره قيامت و رهايى از عذاب آن، در شدّت گرما روزه


1- . شمّه اى از آثار ادعيه و انفاس قدسيه، ص 25 و 27

ص: 132

بگير و براى رفع مشكلات هولناك آن حجّ خانه خدا كن. براى رفع وحشت و هراس از تاريكى قبر، در شب نماز بگزار. و براى نجات از سختى و تنگدستى صدقه بده و اگر خواهى از خطر روز سخت و دشوار قيامت برهى مال را دو نيمه كن: نيمى صرف خانواده و نيمى ديگر ذخيره آخرت كن. غير از اين كنى زيان ببينى و سودى نبرى.(1)

نماز در مسجدالحرام

نقل شده كه ابو اميّه در مسجد الحرام نماز مى خواند، ولى يك جا نمى خواند؛ بلكه در مواضع و نقاط متعدّد و مختلف انجام مى داد. كسى به او گفت: اى ابو اميّه! اين چه كارى است كه مى كنى؟ چرا يك جا نمى ايستى؟ او در جواب گفت: من اين آيه كريمه را قراءت كردم كه «يومئذٍ تحدّث اخبارها» اكنون مى خواهم كه اين مواضع مختلف و مقدّس براى من در روز قيامت گواهى دهند.(2)

انفاق در حرم

يكى از كسانى كه مجاورت مكّه را برگزيده بود، گفت: مقدارى پول براى انفاق كردن در راه خدا با خود برداشته و به مسجدالحرام رفتم. در آن جا شنيدم فقيرى پس از انجام طوافش به صورت بسيار آهسته مى گفت:

خداوندا! من گرسنه و برهنه هستم، تو مرا يارى فرما. من ديدم مردم توجهى به او ندارند، با خود گفتم: بهترين محلّ براى انفاق پول هايم اين شخص است. پس نزد او رفته و پول ها را به او دادم؛ ولى او فقط پنج درهم


1- . حلية المتقين، ص 246؛ داستانها و حكايتهاى نماز، ص 145
2- . نمونه هايى از تأثير و نفوذ قرآن، ص 186

ص: 133

از آنها را برداشت و گفت: چهار درهم آن براى خريدن لباس و يك درهم آن مخارج سه روز من مى باشد و مابقى مورد نيازم نيست.

شب بعد كه به مسجدالحرام وارد شدم او را ديدم كه لباس نوبرتن كرده است. او مرا ديد، برخاست و دستم را گرفت. باهم طواف كعبه نموديم. در حال طواف من مى ديدم كه زير پاى ما مملوّ از طلا و نقره و ياقوت است و پاهاى ما تا مچ داخل آنها مى شود، در حالى كه مردم اين صحنه را نمى ديدند. در اين هنگام آن مرد به من گفت: همه اين اموال را خدا به من عنايت فرموده است؛ ولى من از آنها صرف نظر كرده و زهد و رزيده ام و براى مخارج خود از مردم پول مى گيرم؛ زيرا اين كار براى من نجات از سنگينى ها و فتنه ها و براى مؤمنين رحمت و نعمت است.(1)

جلب رضايت برادر مؤمن

محمدبن على صوفى گفت: ابراهيم ساربان اجازه خواست كه حضور وزير على بن يقطين برسد. على بن يقطين به او اجازه نداد.

در همان سال على بن يقطين به مكّه رفت، وقتى وارد مدينه شد، اجازه خواست تا خدمت موسى بن جعفر عليه السلام برسد، مولا اجازه نداد. روز دوّم على بن يقطين، موسى بن جعفر عليه السلام را ملاقات كرد، عرض نمود: آقا گناه من چه بود؟

فرمود: تو را مانع شدم براى اين كه مانع برادرت ابراهيم ساربان شدى.

خداوند نيز سعى و حجّ تو را نمى پذيرد، مگر اين كه ابراهيم را راضى كنى.

عرض كرد: آقا من چگونه مى توانم ابراهيم را ملاقات كنم، در اين ساعت من در مدينه هستم و او در كوفه است؟


1- . محجّة البيضاء، ج 7، ص 334؛ شنيدنيهاى تاريخ، ص 396

ص: 134

فرمود: شب تنها بدون اين كه كسى از همراهانت با تو باشد، به جانب بقيع مى روى، در آن جا اسبى با زين و برگ مشاهده خواهى كرد، سوار آن اسب مى شوى. على بن يقطين به بقيع رفت، سوار بر آن اسب شد، طولى نكشيد كه كنار درب خانه ابراهيم ساربان پياده شد.

درب خانه را كوبيده گفت: من على بن يقطينم. ابراهيم از درون خانه صدا زد: على بن يقطين وزير هارون درب خانه من چكار دارد؟ على گفت: گرفتارى بزرگى دارم، او را قسم داد كه درب را باز كند. او در را باز كرد و على داخل اتاق شد، به ابراهيم گفت: مولايم موسى بن جعفر عليه السلام از پذيرفتن من امتناع ورزيده، مگر اينكه تو مرا ببخشى. ابراهيم گفت: خدا تو را ببخشد.

على بن يقطين قسم داد كه ابراهيم قدم روى صورت او بگذارد، ولى ابراهيم امتناع ورزيد. براى بار دوّم او را قسم داد، قبول كرد در آن موقعى كه ابراهيم پاى خود را روى صورت على بن يقطين گذاشته بود، على مى گفت: خدايا! تو شاهد باش.

از جاى حركت كرده سوار اسب شد و در همان شب به در خانه حضرت موسى بن جعفر عليه السلام آمده، اجازه ورود خواست. آن حضرت نيز اجازه داد و او را پذيرفت.(1)

حاجى حقيقى

در زمان هاى گذشته، شخصى از اصفهان، با وسايل زمان خود با شتر و كشتى و ... براى انجام مراسم حجّ به مكّه رفت. در سرزمين منا- كه مشغول اعمال آن جا بود- شبى در عالم خواب ديد دو فرشته از طرف خدا فرود


1- . بحار الانوار، ج 11، ص 74 و 75

ص: 135

آمده اند و بر فراز جمعيّت قرار گرفته اند، بعضى را مى بينند، به او اشاره كرده مى گويند: «هذا حاجٌّ؛ اين شخص حاجى است» (يعنى حجّش مورد قبول است) و بعضى را مى بينند و به او اشاره كرده و مى گويند: «هذا ليس بحاجّ؛ اين شخص حاجى نيست»، تا اين كه آن دو فرشته به بالاى سر خودش رسيدند و گفتند: «هذا ليس بحاجّ؛ اين شخص حاجى نيست».

آن مرد اصفهانى، هنگامى كه بيدار شد، بسيار مضطرب گرديد و در فكر فرو رفت كه چه چيز باعث پذيرفته نشدن حجّش شده است.

سرانجام به اين نتيجه رسيد كه خمس و زكات اموالش را شايد به طور كامل نداده است. نامه اى براى فرزندانش نوشت كه من امسال در مكّه مى مانم، شما همه اموال مرا دقيقاً به حساب بياوريد و وجوهات آنها را بپردازيد. نامه به آنان رسيد و دستور پدر را اجرا كردند.

سال آينده، آن مرد اصفهانى در مراسم حج شركت نمود و در سرزمين منا باز همان شب در عالم خواب ديد دو فرشته برفراز جمعيّت حاجيان آمدند و اشاره به افراد مى كردند، به بعضى مى گفتند: «هذا حاجّ؛ اين حاجى است» و به بعضى مى گفتند «هذا ليس بحاج؛ اين حاجى نيست» و وقتى كه به آن مرد اصفهانى رسيدند، به او اشاره كرده و گفتند: «هذا ليس بحاجّ؛ اين حاجى نيست».

بار ديگر آن مرد اصفهانى شديداً پريشان و نگران گرديد و در فكر فرو رفت كه آخر من چه كرده ام كه حج من قبول نمى شود. در فكر خود به اين نتيجه رسيد كه در اصفهان همسايه مستضعفى داشتم كه داراى خانه كوچكى بود و من مى خواستم خانه دو طبقه (و يا سه طبقه) بسازم.

همسايه ام نزد من آمده بود و خواهش مى كرد كه ساختمان را زياد بالانبريد تا خانه كوچك ما تاريك نگردد و جلوى نور خورشيد را نگيرد؛ ولى من

ص: 136

به خواهش او اعتنا نكردم و خانه ام را در دو طبقه يا سه طبقه بنا نمودم، شايد راز عدم قبولى حجّ من همين باشد.

مرد اصفهانى نامه اى براى بستگانش نوشت كه من امسال نيز در مكّه مى مانم و شما فلان همسايه را ببينيد يا خانه اش را بفروشد و اگر نمى فروشد دو طبقه خانه مرا خراب كنيد تا خانه همسايه در تاريكى قرار نگيرد.

بستگان او پس از دريافت نامه جريان را به همسايه گفتند. همسايه به فروش خانه حاضر نشد، به ناچار طبقه بالاى خانه مرد اصفهانى را طبق دستور او خراب كردند و در نتيجه همسايه او شادمان گرديد.

موسم حجّ فرا رسيد اين بار نيز همان شب، آن مرد اصفهانى در سرزمين منا در خواب ديد دو فرشته بر فراز جمعيّت آمدند و با اشاره به بعضى مى گفتند: هذا حاجّ و به بعضى مى گفتند: هذا ليس بحاجّ. وقتى كه آن دو فرشته به آن مرد اصفهانى رسيدند، چندين بار گفتند: هذا حاجّ، هذا حاجّ، هذا حاجّ.

اين رؤياى صادقه به ما پيام مى دهد كه سعى كنيم به حجّ درست برويم و موانع قبولى حجّ را از سر راه خود برداريم، حقوق همسايگان و ... را ادا كنيم تا حجّمان قبول گردد.(1)

دولت جاويد

ابن سمعون در بدايت حال به نهايت فقر مبتلا بود و يكى از درويشان پريشان و مساكين بى سامان به شمار مى رفت و با كتابت امرار معاش مى كرد. او مادرى سالخورده داشت كه در خدمت و پذيرايى به او نهايت


1- . محمدى اشتهاردى، حكايتهاى شنيدنى، ص 45 و 48

ص: 137

كوشش مى كرد و در هيچ باب از فرمان او سرپيچى نمى كرد. روزى به نزديك مادر نشسته بود و به وضع او رسيدگى مى كرد و در ضمن با او صحبت مى نمود. در اثناى سخن گفت: اى مادر! هواى زيارت بيت اللَّه الحرام و لقاى جمال كعبه، خاطر مرا سخت پريشان كرده است. اگر براين فرزندت بذل عطوفت فرموده، رخصت مفارقت مى دادى به هر نحوى كه ممكن بود، راه مكّه را پيش مى گرفتم و مى رفتم و در هر مكان مقدّس و مشهد مبارك به نيابت از تو زيارت مى كردم.

مادر گفت: اى پسر! با اين تهيدستى و عدم استطاعت به اين سفر مى روى؟ ابن سمعون به احترام مادر ساكت شد و ديگر چيزى نگفت تا آن كه آن زن را خواب ربود، وقتى كه بيدار شد، ابن سمعون را صدا كرد و گفت: اى فرزند! به عزم زيارت بيت اللَّه حركت كن و من مانع رفتن تو نيستم؛ چون همين ساعت رسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم كه به من فرمود: چرا فرزند خود را از آن دولت جاويد محروم ساختى؟ زينهار كه فرزندت را از پى خيال خويش روانه دار كه خير دنيا و آخرت وى در اين سفر است. اى فرزند سعادتمند! حال كه حضرت نبوى مرا به چنين، نويد دلخوش داشته، چگونه تو را مانع شوم. ابن سمعون از شنيدن اين خبر خوشحال شد، فورى برخاست و چندتا كتاب داشت برد و فروخت و پول آنها را براى خرجى مادر نهاد و با قافله حاجيان راه مكه را در پيش گرفت.

اتفاقاً در اثناى راه جمعى از دزدان حمله كردند و تمام زائران بيت اللَّه الحرام را برهنه ساختند، از جمله ابن سمعون را چنان برهنه كردند كه اندام او مكشوف ماند. خود او گويد: پس از وقوع اين حادثه در بيابان برهنه ايستاده و به شدّت خجل بودم ناگاه نظرم به يكى از همراهان افتاد. ديدم عبايى در دست دارد، پيش او رفته و گفتم: اى برادر! به حال من ترحّم كن

ص: 138

و اين عبا را از من دريغ مدار. آن شخص بى مضايقه عبا را به من داد. من آن را به دو نيمه كردم؛ نيمى برميان بستم و نيمى ديگر را به دوش افكندم و ديدم در گوشه آن نوشته بود: «يارب سلّم و بلّغ رحمتك يا ارحم الراحمين».

اين نوشته را به فال نيك گرفتم تا به ميقات مردم عراق رسيدم، پس عبا را احرام خود قرار داده و وارد حرم شدم.

و مشغول مناسك و وظايف حجّ و عمره گشتم، آن گاه روزى به نزد يكى از «بنى شيبه»- كه كليد بيت اقدس در دست او بود- رفته و شرح حال خود را به او گفتم، چندان كه وى را به تنگدستى و بى معاشى من رقّت آمد، آن گاه به او گفتم: حال كه به حال من رحم آوردى بر حسب اختيارى كه دارى مرا به درون خانه مباركه در آور تا در آن جا با خداى خود خلوت كنم و عرض حاجت و نياز نمايم. آن مرد خواهش مرا پذيرفته و مرا به درون خانه خدا راه داد. من وارد شده با حضرت ربّ العزّة گرم راز و نياز شدم و در طى مناجات اين كلمات را به زبان آوردم:

«خدايا! علم تو بر حقيقت حال چنان است كه به شرح مسكنت و اعلام نياز نباشد. بار الها! مرا قسمتى نصيب كن كه به غير از تو محتاج كسى نشوم.» همين كه اين دعا را بر زبان راندم، آوازى شنيدم كه گفت: «خدايا! سمعون ترا نيكو نتواند خواند و سود فقر از خسران غنا نتواند داد. كردگارا! عمرى قرين فقر ببخشاى و فوايد نيازمندى به او ارزانى دار».

من از حرم وداع كرده و خارج شدم و عزم حركت نمودم و خداوند با اسباب خود نعمت هاى فراوانى به من عنايت فرمود.(1)


1- . مردان علم در ميان عمل، ج 2، ص 341 و 344

ص: 139

قطع دست دزد

شيخ طاووس الحرمين گويد: وقتى در مكّه معظّمه بودم و در مسجد الحرام ايستاده بودم، اعرابيى را ديدم كه بر شتر نشسته مى آيد، وقتى كه به در مسجد رسيد، فرود آمد و شتر را خواباند و هر دو زانويش را بست.

آن گاه سربه سوى آسمان كرده گفت: بار خدايا! اين شتر و آنچه بر اوست به تو سپردم. داخل مسجد الحرام شد و طواف كرد و مشغول نماز گرديد.

چون از مسجد بيرون آمد ديد، شتر را دزد برده است. سر به سوى آسمان كرد و گفت: الهى! در شرع مطهّر چنان است كه مال را از آن كس طلب مى كنند كه به او امانت سپرده اند. اكنون شتر را به تو سپرده ام، تو به من بازرسان و چون اين را بگفت، ديدم كه در پس كوه ابوقبيس كسى مى آيد و مهار شتر را به دست چپ دارد و دست راستش بريده و در گردنش آويخته بود. نزديك اعرابى آمده وگفت: اى جوان! بگير شتر خود را.

گفتم: تو كيستى و اين چه حالت است؟ گفت: من مردى بودم درمانده و از روى ضرورت چنين كردم و در پشت كوه ابوقبيس رفتم. اين وقت سوارى را ديدم كه مى آيد و بر اسب تازى سوار بود. بانگ برمن زد و گفت: دستت را بيار. دست راست پيش بردم، پس دست مرا بريد و برگردنم آويخت و گفت: اين شتر را ببر و به صاحبش باز رسان.(1)

همه برابرند

در يكى از سال ها هارون الرشيد، خليفه مقتدر عباسى، به زيارت خانه


1- . خلاصة الاخبار، ص 526؛ رهنماى سعادت، ج 3، ص 147

ص: 140

خدا و حج بيت اللَّه رفت. هنگام طواف دستور داد از هجوم حاجيان جلوگيرى كنند تا او بتوانند با آزادى طواف كند؛ ولى درست وقتى هارون خواست طواف كند، مرد عربى سر رسيد و پيش از وى به طواف پرداخت.

اين موضوع بر هارون پرنخوّت و جاه طلب گران آمده، با خشم به رئيس تشريفات خود اشاره كرد كه مرد عرب را دور كند تا وى طواف كند.

رئيس تشريفات به عرب گفت: لحظه اى صبر كن تا خليفه از طواف كردن فارغ شود.

عرب گفت: مگر نمى دانى خداوند در اين محل مقدس پادشاه و گدارا برابر دانسته و در قرآن مجيد فرموده است: «مسجدالحرام- كه آن را براى استفاده همه مردم قرار داده ايم- مقيم و مسافر در آن يكسانند، پس اگر كسى بخواهد در آن جا كفر ورزد يا ظلم كند، عذاب دردناك را به وى خواهيم چشاند».(1)

شهيد طواف

در سال 310 ه. ق قرمطيان در موسم حجّ به مكّه در آمدند.

حجرالاسود را برداشتند و خلق بسيارى را كشتند.

از كسانى كه ايشان به شهادت رساندند، على بن بابويه است. وى در حال طواف بود؛ زمانى كه طوافش را به پايان رسانيد، با شمشير زدند و شهيدش كردند.(2)


1- . داستانهاى ما، ج 2، ص 143
2- . كشكول شيخ بهايى، ص 559

ص: 141

بخش ششم: جوانان حج گزار

اشاره

ص: 142

ص: 143

محبّ حق

ذالنون مصرى گفت:

جوانى را در طواف كعبه با تنى نزار و روى زرد و ضعيف ديدم كه گويى استخوان هايش را گداخته بودند. نزديك رفته به او گفتم: گمانم اين است كه تو محبّى و از محبّت بدين سان سوخته و گداخته گشته اى؟ گفت:

بلى. گفتم: محبوب به تو نزديك است يا دور؟ گفت: نزديك. گفتم: موافق است يا مخالف. گفت: موافق و مهربان.

گفتم: سبحان اللَّه! محبوب به تو نزديك و موافق و مهربان است و تو بدين گونه نزار ونحيفى؟

گفت: اى بطّال! مگر تو ندانسته اى كه آتش قرب و موافقت بس سوزنده تر است از آتش بعد و مخالفت؛ چه، در قرب، بيم فراق است وزوال و در بعد، اميدوصال. مرا از گفته او تغيير حالت پديد گشته، بر قول او اذعان كردم.(1)


1- . داستان عارفان، ص 127؛ وفيات، ج 1، ص 280

ص: 144

آه عارفانه

جوان فرزانه اى مى خواست مناسك حجّ واجب را انجام دهد، ولى مشكلى پيش آمد و حجّ او فوت شد. جوان از ته دل آهى كشيد و بر اين عدم توفيق افسوس خورد.

شد جوانى را حجّ اسلام فوت از دلش آهى برون آمد به صوت

سفيان ثورى كه در آن جا حاضر بود، رو به جوان كرد و گفت: من چهار بار حجّ خانه خدا را به جاى آورده ام، آيا حاضرى پاداش آن آهت را با ثواب حجّ هاى من عوض كنى؟ آن جوان جواب داد: بلى، حاضرم. معامله نيكويى انجام گرفت و هر دو طرف راضى شدند.

بود سفيان حاضر آن جا غمزده آن جوان را گفت: اى ماتم زده!

چهار حجّ دارم برين درگاه من مى فروشم آن بدين يك آه من

آن جوان گفتا خريدم و او فروخت آن نكو بخريد و اين نيكو فروخت

در آن شب سفيان در خواب ديد كه از هاتف غيبى ندايى آمد كه: اى سفيان! تجارت پرسودى كردى و اگر منفعتى خواستى امروز برايت حاصل شد. از اين سود فراوان تو، خداوند همه حجّ ها را قبول كرد و از تو خشنود گرديد. خوش به حالت كه حجّ واقعى از آن تو است.

ديد آن شب اى عجب سفيان به خواب كامدى از حق تعالى ش اين خطاب

ص: 145

كز تجارت سود بسيار آمدت گربه كارى آمد اين بار آمدت

شد همه حج ها قبول از سود توتو زحق خشنود و حق خشنود تو(1)

جوانى عارف

يكى از بزرگان گفته است: سالى از سال ها اراده حجّ كردم. در اثناى راه از قافله باز ماندم. توكّل بر خدا كرده، شتر مى راندم. جوانى را ديدم كه از كناره بيابان تنها مى آمد و جامه مختصر پوشيده بود. نه زادى، نه راحله اى، نه انيسى؛ همين كه به من رسيد، به او گفتم: اى جوان! از زندگانى سير شده اى كه اين چنين در باديه آمده اى و يا چون من از قافله جدا مانده اى؟

گفت: جدا نمانده ام، خود آمده ام. گفتم: زاد و راحله و طعام و آبت كجاست؟ اشاره به سوى آسمان كرد. خواستم او را امتحان كنم، گفتم: من تشنه ام، شربتى آب سرد به من بده. او دست در هوا كرد، قدحى آب بگرفت گويا اين كه در داخل آن يخ انداخته بودند. آن را به من داد، آشاميدم. من در تعجّب مانده، گفتم: اين مقام و منزلت را از كجا يافتى؟

گفت: «اذكره فى الخلوات يذكرنى فى الفلوات»؛ «او را در خلوت ها ياد مى كنم، او هم مرا در سختى ها ياد مى كند.»(2)

بر خداست به مقصد رسانيدن

شيخ فتح موصلى روايت مى كند: در صحرا سلام كردم، نوجوانى را


1- . عطّار نيشابورى، مصيبت نامه، ص 308
2- . رنگارنگ، ج 2، ص 276

ص: 146

ديدم كه گفتم هنوز به حدّ بلوغ نرسيده بود. آن نوجوان ذكر مى گفت. به او سلام كردم، جواب داد. گفتم: كجا مى روى؟ گفت: به زيارت بيت اللَّه الحرام. گفتم: چه ذكر مى كنى؟ گفت: قرآن مى خوانم. گفتم: هنوز تو مكلّف نيستى، چرا به خودت زحمت مى دهى؟ جواب داد: من به چشم خويش مى بينم كه از من كوچك ترها را مرگ در كام خود مى كشد. گفتم: قدم هاى تو خيلى كوتاه است و منزل و مقصودت بس دراز؟ جواب داد: بر من است رفتن و برخداست به مقصد رسانيدن. گفتم: زاد و راحله اى براى تو نمى بينم؟ گفت توشه من يقين و مركبم پاهايم است.

سد ره توفيق بود گرد علايق خواهى كه به منزل برسى راحله بگذار

گفتم: از نان و آبت مى پرسم؟ جواب داد: آيا ديده اى كه كسى تو را ميهمان كند و تو طعامت را همراه ببرى؟ مولاى من مرا به زيارت بيت خود دعوت كرده و دليلى ندارد من توشه خود را همراه ببرم. آيا پروردگار من مرا گرسنه خواهد گذاشت؟ گفتم: حاشا.

از نظر من غايب شد. در مكّه او را ديدم كه طواف مى كند. گفت: اى شيخ! آيا شكّ تو زايل شد؟(1)

راز و نياز نوجوان

مالك بن دينار گويد: شبى خانه خدا را طواف مى كردم. نوجوانى را ديدم از پرده كعبه گرفته مى گويد: پروردگارا! لذّت ها تمام شدند، ولى آثار آنها باقى مانده است. يارب! چه بسا يك ساعت شهوت، حزن طويلى


1- . رنگارنگ، ج 2، ص 306 و 307

ص: 147

در پى داشته باشد. پروردگارا! عقوبت و ادب كردن تو جز با آتش نيست و ... او در اين حال بود كه فجر طالع شد.

مالك گويد: من دستانم را بر سرم گذاشتم و با گريه و ناراحتى گفتم:

مادرت به عزايت بنشيند مالك! در اين شب، نوجوانى در عبادت بر تو سبقت گرفت.(1)

ترس از خدا

يكى از گذشتگان گويد: در موقف عرفه جوانى را ديدم كه سرش را به طرف زمين گرفته بود و هيچ حركتى نمى كرد و چيزى نمى گفت، در حالى كه همه مردم در عرفات بودند (و راز ونياز مى كردند و حاجت مى خواستند). من به او گفتم: اى جوان! دستانت را براى دعا كردن بگشاى كه اين جا، جايگاه دعاست. به من گفت: با اين وحشت و ترس چه كنم؟

گفتم: اين روز، روز بخشش گناهان است، سپس او دستانش را از هم گشود و در حال دعا بود كه از دنيا رفت.(2)

نافرمانى پدر

يكى از بزرگان بصره گفت: خواستم به سفر حج بروم، از بصره خارج شدم در راه جوانى را ديدم كه پشت سر من مى آمد و عصايى در دست به تعجيل مى رفت. چون كمى از من دور شد، ديدم كه ناگهان فريادى برآورد و در زمين فرو رفت. مشك و عصاى او ماند. من متحيّر شدم، پير مردى را ديدم كه مى آيد. او از من پرسيد: در زمين فرو شد؟ گفتم: آرى، تو از كجا


1- . هداية السالك، ج 1، ص 163
2- . همان، ص 167

ص: 148

مى دانى؟ گفت: او پسر من بود، از وى آزرده بودم كه بدون اجازه من مى رود. به او گفتم: چون از بصره خارج شوى، خداى تعالى تو را در زمين فرو برد. حق تعالى دعاى مرا اجابت كرد.(1)

عزيزترين مردم

ابراهيم خوّاص گويد: جوانى را در حرم ديدم كه جامه هاى احرام به تن داشت. او بسيار طواف مى كرد و بسيار نماز مى گزارد. من او را به گونه اى ديدم كه گويا از همه چيز بريده و فقط مشغول به خداست. پس محبتش در قلب من داخل شد، چهارصد درهم داشتم، آنها را برداشته به طرف او- كه در پشت مقام نشسته بود- رفتم و به يك طرف جامه هايش گذاشتم. به او گفتم: اى برادر! اينها را براى رفع حاجت هايت صرف كن. او برخاست و درهم ها را به زمين انداخت و گفت: اى ابراهيم! من اين حالت و معنويت را به هفتصد هزار دينار خريده ام، حال تو مى خواهى با اين چيزهاى چركين مرا از خداى باز دارى؟

ابراهيم گويد: من در نزد خود خوارى و ذلّتى احساس كردم، نشستم و آن درهم ها را از ميان ريگ ها جمع كردم- در آن حال در نظرم كسى از آن جوان عزيزتر نبود- او هم به من نگاه مى كرد و سپس از من دور گرديد.(2)

قربانى جان

مالك بن دينار گويد:

جوانى را در منا ديدم كه مى گويد: پروردگارا! همانا مردم قربانى


1- . مصابيح القلوب، ص 66
2- . هداية السالك، ج 1، ص 161 و 162

ص: 149

مى كنند و به تو تقرّب مى جويند. خدايا! در نزد من چيزى بزرگ تر و پر اهميت تر از جانم وجود ندارد؛ پس آن را از من قبول كن. ناگهان شيهه اى كشيد، من به او نزديك شدم، ديدم قالب تهى كرده است.(1)

سوز و گداز

روزى شبلى به راه باديه مى رفت. جوانى را ديد همچون شمع مجلس قد برافراشته و شاخه چندى نرگس به دست گرفته و قصبى بر سر بسته و نعلين به پا كرده و خرامان با لباس فاخر و با ناز و تكبّر چون كبكى ايمن از باز، قدم بر مى دارد. شبلى از سر مهر نزد او رفته، گفت: اين جوان زيبنده! چنين گرم از كجا مى آيى و عزم كجا دارى؟

جوان گفت: از بغداد مى آيم، صبحگاه از آن جا بر آمده و اكنون راه دشوارى در پيش دارم (به زيارت حرم الهى مى روم).

شبلى گويد: پنج روز در راه بودم و به سوى خانه خدا حركت مى كردم؛ وقتى به حرم رسيدم، ديدم يكى مست افتاده چهره اش زرد شده و ضعيف و ناتوان گشته، دل از دست داده و بيم جان باخته.

ديدم همان جوان است كه در بيابان ديده بودم. تا مرا از دور ديد، آهسته و نالان از پيش كعبه آواز داد و گفت: شبلى مرا مى شناسى؟ من همان جوان زيباروى و زيبا پوش هستم كه در فلان جا ديدى.

جوان بسيار براى من اكرام كرد و درى به رويم گشود و در هر ساعت گنجى به من داد. هر دم آن چه جستم بيشتر به عمق كار پى بردم.

كنون چون آمدم با خود به يك باربگردانيد بر فرقم چو پرگار

(2)


1- . هداية السالك، ص 169
2- رحيم كارگر، داستان ها و حكايت هاى حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 15، 1386.

ص: 150

دلم خون كرد و آتش در من انداخت ز صحن گلشنم در گلخن انداخت

به بيمارى و فقرم مبتلا كردز گردونم به يك ساعت جدا كرد

شبلى از او پرسيد: اى جوان! چرا چنين از خود بى خود گشته اى؟

گفت: اى شيخ يگانه! چه كسى اين برگ جاودانه را دارد. من مست اين معمّا ندانم كه مى گويد يا تو باش و يا همه ما. من از آن مى سوزم و از آن مى گذرم كه مويى در من نمى گنجد.

تو خود در چشم خود نشستى ز پيش چشم خود بر خيز و رستى

فرستاد بهر سودت اين جانديدم سود جز نابودت اين جا

آرى هر كس در اين مكان ربّانى بيايد، به اسرارى پى ببرد و رازها بياموزد. اين جا مهبط ملائكه و مشهد عارفان باللَّه است. اگر كسى بتواند درد عشق را به جان خودش بچشاند، ديگر از خود بى خود گشته وفناى فى اللَّه خواهد شد.(1)

مرا چيزى نيست، جز جان

مالك بن دينار گويد: به جهت حجّ عازم مكّه شدم. در طول راه جوانى را ديدم كه به وقت شب، سر خود را به آسمان بلند كرده، چنين مى گويد:

«اى خدايى كه طاعات بندگان او را مسرور نمى كند و مخالفت و عصيان بندگان به وى ضررى نمى رساند! عطا فرما به من چيزى را كه تو را مسرور گرداند، عفو فرما به جهت من چيزى را كه ضررى به تو ندارد».

مالك گويد: زمانى كه حجاج احرام بستند ولبيّك مى گفتند، او ساكت


1- . حكايتهاى شهر عشق، ص 143 و 144

ص: 151

بود. من به آن جوان گفتم: چرا لبيّك نمى گويى؟ جواب داد: اى شيّخ! لبيّك گفتن شخص را بى نياز نمى گرداند از گناهانى كه مقدمتاً به عمل آورده و جرايمى را كه در نامه عملش نوشته شده است. مى ترسم همين كه لبيّك گويم، صدا در آيد: «لالبيّك ولاسعديك، كلام تو را نمى شنوم و به نظر رحمت بر تو نمى نگرم». اين را گفت و رفت. او را نديدم مگر در منا در حالى كه مى گفت: «پروردگارا! مردم قربانى كرده و بردرگاهت مقرّب شدند و مرا چيزى نيست كه به آن سبب به درگاه تو بيايم، غير از جانم، اين را از من قبول كن». پس از آن فريادى كشيد و برافتاد و روح از بدنش مفارقت كرد.(1)

جلوه بر من مفروش اى ملك الحاج كه توخانه مى بينى و من خانه خدا مى بينم


1- . عبر من التاريخ، ج 1، ص 184 و 185

ص: 152

ص: 153

بخش هفتم: حج، حريم رحمت و بخشش

اشاره

ص: 154

صفحه خالى

ص: 155

توبه آدم عليه السلام

حضرت آدم عليه السلام پس از خروج از جوار خداوند و فرود به دنيا، چهل روز هر با مداد بر فراز كوه صفا با چشم گريان در حال سجود بود، جبرئيل بر آدم فرود آمد و پرسيد: چرا گريه مى كنى اى آدم؟

فرمود: چگونه مى توانم گريه نكنم در حالى كه خداوند مرا از جوارش بيرون رانده و در دنيا فرود آورده است. گفت: اى آدم! به درگاه خدا توبه كن و به سوى او باز گرد.

فرمود: چگونه توبه كنم؟

جبرئيل در روز هشتم ذيحجه آدم را به منا برد. آدم شب را در آن جا ماند و صبح با جبرئيل به صحراى عرفات رفت. جبرئيل به هنگام خروج از مكه احرام بستن را به او ياد داد و به او لبيك گفتن را آموخت. چون بعد از ظهر روز عرفه فرا رسيد، آدم تلبيه را قطع كرد. به دستور جبرئيل غسل نمود و پس از نماز عصر جبرئيل آدم را به وقوف در عرفات واداشت و كلماتى را كه از پروردگار دريافت كرده بود به وى تعليم داد و از خدا آموزش و قبولى توبه را درخواست كرد. اين كلمات عبارت بودند از:

ص: 156

خداوندا! با ستايشت تو را تسبيح مى گويم، جز تو خدايى نيست. كار بد كردم و به خود ظلم نمودم و به گناه خود اعتراف مى كنم. تو مرا ببخش كه تو بخشنده مهربانى.(1)

توبه ابراهيم ادهم

درباره ابراهيم ادهم گفته اند: وى از جمله پادشاه زادگان بلخ بوده روزى به صحرا بيرون آمده بود و به عزم شكار منتظر بود كه ناگاه آهويى از پيش او برخاست و او در پى آهو بتاخت و راه بسيار قطع كرد. ناگاه هاتفى آواز داد: «ألهذا خُلقتَ؛ آيا تو را براى اين كار آفريده اند؟» ابراهيم بيدار شد و گفت: نه، مرا از بهر اين كار نيافريده اند پس از اسب پياده شد و در راه شبانى از شبانان پدر خود را ديد اسب و جامه خويش به او داد و لباس هاى او را گرفت و روى به صحرا نهاد. سپس به مكّه رفت و در آن جا توبه نمود. كار وى در راه دين به قدرى قوى شد كه مستجاب الدعوه گرديد.(2)

آزادى از آتش

جوانى را ديدند پرده خانه كعبه را گرفته بود و گريه مى كرد و مى گفت:

«الهى ليس لك شريك فيؤتى ولا وزير فيرشى ولا حاجبٌ فينادى، إن أطعتك فلك الحمد والفضل و إن عصيتك فلك الحجّة. فباثبات حجّتك علىّ و قطع حجّتى اغفرلى»؛ «پروردگارا! شريكى براى تو نيست كه خواسته شود و براى تو وزيرى نيست كه رشوه داده شود و دربانى نيست كه صدا كرده شود. اگر توفيق اطاعت دادى پس حمد و ستايش براى تو است و اگر گناه كردم بر تو است حجّت».


1- . دعاى ندبه، ص 4؛ ابواب رحمت، ص 236
2- . جوامع الحكايات و لوامع الروايات، ص 254

ص: 157

پس شنيد كه هاتفى صدا زد و گفت: تو آزادى از آتش.(1)

آمرزش همه

نقل است كه فضيل عياض روزى به عرفات ايستاده بود و در خلق نظاره مى كرد و تضرّع و زارى خلايق مى شنيد. گفت: سبحان اللَّه! اگر چندين خلايق نزديك شخصى روند و از وى مقدارى زر خواهند، ايشان را نااميد نگرداند. بر تو كه خداوند كريم غفّارى، آمرزش ايشان آسان تر است از مقدارى زر بر آن مردم و تو اكرم الاكرمينى. اميد آن است كه همه را بيامرزى.(2)

عنايت على عليه السلام براى جوان تائب

امام حسن مجتبى عليه السلام فرموده اند: در شب تاريكى كه ديدگان خفته و صداها آرام گرفته بود همراه پدرم برگرد كعبه طواف مى كردم، پدرم ناگهان آواى اندوهگين و دردمندى را شنيد كه چنين مى گفت: «اى كسى كه در تاريكى ها دعاى مضطر درمانده را اجابت مى فرمايى. اى كسى كه درماندگى و گرفتارى و دردها را مرتفع مى سازى. همانا ميهمانان تو برگرد خانه خفته اند و بيدار مى شوند، اى خداى قيّوم! تو را فرا مى خوانم و ديده تو هرگز نمى خسبد. به بخشش خود عفو از گناه مرا به من ارزانى فرماى.

اى كه همگان در حرم به او اشاره مى كنند و توسّل مى جويند. اگر عفو تو را گنهكار افراط كننده در نيابد، چه كسى بايد برگنهكاران با بزرگوارى بخشش آورد». امام حسن عليه السلام گويد: كه پدرم به من فرمود: فرزندم! آيا


1- . ارشاد القلوب الديلمى، ج 2، ص 181
2- . تذكرة الاولياء، ص 75

ص: 158

صداى اين شخص را- كه بر گناه خود زارى و از پروردگارش طلب عفو مى كند- مى شنوى، پيش او برو شايد بتوانى او را پيش من آورى. من شروع به گردش در اطراف كعبه كردم و به جست وجوى او پرداختم، او را نيافتم تا آن كه كنار مقام ابراهيم رسيدم، او را در حال نماز ديدم، گفتم: به حضور پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله بيا. او نماز خود را مختصر كرد و از پى من آمد، من به حضور پدرم رفتم و گفتم: پدر جان! اين همان شخص است.

پدرم از او پرسيد: از كدام ملتى؟ گفت: عربم، پرسيد: نامت چيست؟ گفت:

منازل بن لاحق. پدرم پرسيد: كار و داستان تو چيست؟ گفت: داستان آن كسى كه گناهانش او را تسليم و بزه هايش او را به نابودى كشانده است، چه مى تواند باشد؟ آن هم كسى كه غرقه درياى خطاهاست. پدرم فرمود: با اين همه داستان خود را به من بگو. گفت: جوانى بودم كه به سرمستى و بازيچه، روزگار مى گذراندم و از آن كار به خود نمى آمدم؛ پدرى داشتم كه مرا فراوان پند مى داد و مى گفت: پسرم! از لغزش ها و گرفتارى هاى جوانى برحذر باش كه خداوند را خشم و عتابى است كه از ستمگران دور نيست.

و هرگاه او در پند دادن خود پافشارى مى كرد، من هم او را بيشتر مى زدم.

يكى از روزها كه هم چنان در اندرز دادن من اصرار مى كرد، او را با ضربه هاى دردناك خود به ستوه آوردم. به طور جدّى به خدا سوگند خورد كه كنارخانه كعبه خواهد آمد و به پرده هاى آن پناه خواهد برد و بر من نفرين خواهد كرد. پدرم بيرون آمد و چون كنار خانه خدا رسيد و به پرده هاى كعبه پناه برد، اين سخنان را گفت: «اى كسى كه حاجيان از راه دور و نزديك پهنه تهامه را پيموده و به درگاهش آمده اند، پروردگارا! اى آن كه هر كه را با تضرّع به درگاه تو يگانه مهترمهتران دعا كند، نوميد نمى سازى، اين «مُنازل» از نافرمانى نسبت به من باز نمى ايستد؛ اى خداى

ص: 159

رحمان! حق مرا از اين پسرم بازستان، با قدرت خود يك طرف اورا شل و فلج ساز، اى آن كه مقدّسى، نه زاده شده اى و نه فرزند مى آورى».

منازل گفت: به خدا سوگند هنوز سخن او تمام نشده بود كه بر سر من اين آمد كه مى بينيد، آن گاه سمت راست خويش را برهنه كرد كه خشك و فلج بود. مُنازل گفت: من از كارهاى خود توبه كردم و به راه راست بازگشتم و همواره درصدد كسب رضايت او بودم و براى او فروتنى مى كردم و از او تقاضاى بخشش مى كردم تا سرانجام موافقت كرد همان جا كه بر من نفرين كرده است (بيت اللَّه الحرام) براى من دعا كند. من او را بر شترى سوار كردم و خود از پى او پياده حركت كردم. چون به وادى اراك رسيديم، پرنده اى از خاربنى پريد و شتر رم كرد و او را ميان سنگ ها برزمين افكند، سرش نرم شد و در گذشت و همان جا او را به خاك سپردم و نااميد به اين جا آمدم. آنچه براى من بسيار سخت است سرزنشى است كه مى شنوم؛ زيرا من معروف شده ام كه گرفتار عاق پدر هستم.

پدرم، امير المؤمنين على عليه السلام به او گفت: بر تو مژده باد كه يارى خداوند براى تو فرا رسيده است، آن گاه دو ركعت نماز گزارد و براى او دعايى را چند بار خواند و با دست خود جامه را از آن جانب بدن مُنازل كه شل بود، كنار زد و به صورت صحيح و سالم همان گونه كه پيش از آن بود برگشت.

پدرم به مُنازل فرمود: اگر نه اين بود كه پدرت موافقت كرده بود كه همان گونه كه بر تو نفرين كرده بود دعا كند، هرگز براى تو دعا نمى كردم.(1)

عقوبت گناه

زنى در حال طواف بود و مردى پشت سر او قرار داشت. زن دستش را


1- . نگارنده، بازگشت از بيراهه، ص 27 و 30؛ توبه كنندگان، ص 197 و 199

ص: 160

بيرون آورد و به حجرالاسود گذاشت. آن مرد بى شرمى كرد و در آن حريم مقدّس دست خود را دراز كرده، روى است آن زن گذاشت.

ذات اقدس اله آن دو دست را به يكديگر چسبانيد. آن دو را نزد امير بردند. مردم براى ديدن صحنه اجتماع كرده بودند؛ هم براى مسأله شرعى و همه به جهت قفل شدن دو دست كه چگونه باز مى شود.

امير مكه افرادى را فرستاد تا فقهاى مكّه را آورده و مسأله را حلّ كنند.

آنان نظر دادند كه: سرانجام بايد دو دست قفل شده و به هم چسبيده باز شود و چاره اش قطع دست مرد است؛ زيرا او جنايت كرده است. امير مكّه ديد كه اين جريان عادى نبوده و كار آسانى نيست، پرسيد: آيا از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله كسى اين جا هست؟ گفتند: حسين بن على عليه السلام شب گذشته وارد مكه شده است.

كسى را خدمت حضرت سيدالشهدا عليه السلام فرستاد، به حضرت عرض كرد: اين مشكل به دست شما حل مى شود. حضرت رو به قبله ايستاد، دعاى طولانى كرد، سپس نزد آن دو آمد، و بعد از توبه آن مرد، دستهايشان را باز كرد.(1)

عذر تقصير

شيخ مصلح الدين سعدى گويد:

درويشى را ديدم سر بر آستان كعبه همى ماليد و مى گفت: يا غفور يا رحيم! تو دانى كه از ظلوم جهول چه آيد:

عذر تقصير خدمت آوردم كه ندارم به طاعت استظهار


1- . وسائل الشيعه، ج 9، ص 338.

ص: 161

عاصيان از گناه توبه كنندعارفان از عبادت استغفار

عابدان جزاى طاعت خواهند و بازرگانان بهاى بضاعت. من بنده، اميد آورده ام نه طاعت و به دريوزه آمده ام نه به تجارت «اصنع بي ما انت اهله»:

بر در كعبه سائلى ديدم كه همى گفت و مى گريستى خوش

مى نگويم كه طاعتم بپذيرقلم عفو برگناهم كش

عبد القادر گيلانى را ديدند در حرم كعبه روى بر حصبا نهاده، همى گفت: اى خداوند! ببخشاى و گرنه هر آينه مستوجب عقوبتم، در روز قيامتم، نابينا برانگيز تا در روى نيكان شر مسار نشوم.

روى بر خاك عجز مى گويم هر سحرگه كه باد مى آيد

اى كه هرگز فرامشت نكنم هيچت از بنده ياد مى آيد(1)

پرواز به سوى زيبايى ها

موسى بن محمد بن سليمان هاشمى جوانى بود كه از نظر زندگى و فراخى نعمت از ديگر پسران پدرش آسوده تر بود. خواسته هاى خويش را در انواع لذّتها چه از لحاظ خوراك و آشاميدنى و چه از لحاظ جامه و عطر و كنيزكان و غلامان بر مى آورد. گويى او را همتى و انديشه اى جز در آن راه نبود. موسى جوانى بسيار زيبا بود؛ چهره اى همچون ماه داشت، موهايش مشكى، ... شيرين سخن و صدايش ظريف و نعمت خدا بر او بسيار و فراوان بود؛ آن چنان كه از املاك خود و زمين هايى كه در اختيارش قرار داده شده بود و حقوق خويش، ساليانه سه ميليون و سيصد هزار درهم


1- . كليات سعدى، ص 61 و 62.

ص: 162

درآمد داشت و همه آن را در همان راه هزينه مى ساخت.

جوانى و هواى نفس و دنيايى كه همه خواست هاى او را بر مى آورد او را شيفته بود. او كاخى بلند داشت كه بر اطراف احاطه داشت؛ برخى از درهاى تالار آن رو به جاده گشوده مى شد و برخى رو به باغ ها. در آن تالار براى او خيمه اى كه پايه هايش از عاج بود بر افراشته و آن را با ديبايى سبز آكنده از خز حلاجى شده پوشانده بودند از تارك خيمه زنجيرى زرّين كه آراسته به انواع گوهر و مرواريد و ياقوت سرخ و زبرجد سبز و عقيق زرد بود- و هر يك به درشتى گردو- آويخته بودند و آن خيمه مى درخشيد.

بردرها پرده هاى ديباى زربفت آويخته بود و ....

موسى بن محمد خود بر سريرى مى نشست كه سايبانى از كتان نرم و آراسته داشت؛ همنشينان و برادرانش در آن خيمه با او مى نشستند.

عودهاى معطّر در مجمرهايى كه نصب شده بود مى سوخت و خدمتكاران كه در دست خود بادزن و مگس ران داشتند بالاى سرش ايستاده بودند، كنيزكان آوازه خوان در جاى ديگرى بيرون از خيمه بودند؛ هر گاه به سمت راست مى نگريست، نديمى را مى ديد كه خود او را برگزيده و به گفت وگوى با او انس گرفته بود و چون به سمت چپ خويش مى نگريست برادرى و دوستى را مى ديد كه او را براى دوستى و مودّت انتخاب كرده بود ...، چون لب به سخن مى گشود، همگان خاموش مى شدند و چون بر مى خاست همگان برپا مى شدند؛ هر گاه مى خواست آواز خوانندگان را بشنود، به سوى پرده مى نگريست و هر گاه خاموشى آنان را مى خواست بادست اشاره مى كرد و آنان خاموش مى شدند.

اين روش او بود تا پاسى از شب مى گذشت و چون عقل از سر او مى پريد، همنشينان او بيرون مى رفتند و او با ويژگان خلوت مى كرد. با مداد

ص: 163

به كسانى مى نگريست كه پيش او به بازى نرد و شطرنج سرگرم بودند.

پيش او هرگز سخن از مرگ نمى رفت و از بيمارى و درد و چيزى كه در آن ياد اندوه باشد گفت وگو نمى شد، همه سخن از شادى و شادمانى و افسانه هاى خنده آور بود، همه روز انواع عطرهاى تازه به بازار آمده بر او عرضه مى شد و تا 27 سالگى بدين سان گذارند.

يك بار همچنان كه در خيمه خويش بود و پاسى از شب سپرى شده بود، ناگاه نغمه اى از گلويى اندوهگين شنيد كه غير از نغمه هايى بود كه از مطربان خود مى شنيد؛ آن نغمه بردلش نشست و او را از آنچه در آن بود به خود شيفته ساخت. او به نوازندگان و آواز خوانان اشاره كرد كه خاموش شوند، و سر خود را از پنجره اى مشرف برجاده بيرون آورد تا آن نغمه دلنشين خوب را گوش دهد. گاهى آن را مى شنيد و گاه نمى شنيد، به غلامانش دستور داد كه صاحب اين نغمه را جست و جو كنيد. غلامان بيرون رفتند و به جست و جو پرداختند؛ ناگاه به جوانى برخوردند كه در يكى از مساجد بر پاى ايستاده و سرگرم مناجات با پروردگار خويش بود.

او را از مسجد بيرون آوردند و بدون اينكه با او سخن بگويند بردند و برابر موسى برپا داشتند. موسى بر او نگريست و پرسيد: اين كيست؟ گفتند:

صاحب آن نغمه كه شنيدى، پرسيد: او را كجا يافتيد؟ گفتند: در مسجد بر پاى بود. نماز مى گزارد و قرآن مى خواند؛ موسى گفت: اى جوان! چه مى خواندى؟ گفت: كلام خدا، گفت: همان نغمه را به گوش من برسان.

جوان چنين خواند:

«أعوذُباللَّهِ مِنَ الشيّطْانِ الرَّجيم؛ إنَّ الأبْرارَ لَفى نَعيمٍ، عَلَى الارائك يَنْظُرُونَ، تَعْرِفُ فى وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعيمِ، يُسْقَوْنَ مِنْ رَحيقٍ مَخْتُومٍ، ختامُهُ مسك وفى ذلك فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنا فِسُونَ وَمِزاجُهُ مِنْ

ص: 164

تَسِنيمٍ، عَيْناً يَشْرَبُ بها الْمُقَرَّبُونَ»؛ «نيكان در ناز و نعمتند. آنها برتخت هاى عزّت [تكيه زنندو] نعمت هاى خدا را بنگرند، و در رخسارشان نشاط و شادمانى نعيم بهشتى پديدار است، و [ساقيان حور و غلمان] شراب ناب سربه مهر بنوشانند، كه به مشك مُهر كرده اند، و عاقلان بر اين نعمت شادمانى ابدى، بايد به شوق و رغبت بكوشند، تركيب آن شراب ناب از عالم بالاست، سرچشمه اى كه مقربان خدا از آن مى نوشند».

جوان به سخن خود چنين ادامه داد: اى فريفته مغرور! آن مجلس وانجمن برخلاف اين مجلس و غرفه و فرش توست، آنها تخت هايى است كه مفروش به فرش هاى گران قدرى است كه «بطائنها من استبرق»؛ «آسترهاى آن از استبرق (حرير) است»، «مُتَّكئينَ عَلى رَفْرَفً خُضْرٍ وَ عَبَقْرَىٍ حّسانٍ»؛ «بر بالش هاى سبز و بساطهاى گران مايه نيكو تكيه زده اند» و دوست خدا از چنان جايگاهى، مشرف بر دو چشمه اى است كه در دو باغ روان است و «فيهما مِنْ كُلِّ فاكهِةٍ زَوْجانِ»؛ «در آن بهشت از هر ميوه دو جفت است»، «لا مَقْطوُعةٍ»؛ «كه به سر نمى رسد»، «في عِيْشَهٍ راضيةٍ»؛ «در زندگى خوش و پسنديده»، «فى جَنّةٍ عاليِةٍ»؛ «در بهشتى بلند مرتبه»، «وزَرابىُّ مَبْثوُثَةُ»؛ «و فرش هاى [گرانبها] گسترده اند»، «فى ظِلالٍ و عُيُونٍ»؛ «در سايه ها و چشمه سارها»، «اكُلُها دائم وظلُّهاتِلْكَ عُقْبَى الذَّين اتَّقَوْا و عُقْبَى الكافرينَ النّارُ»؛ «خوراك و سايه آن جاودانه است، اين فرجام كسانى است كه پرهيزكارى كردند و فرجام كافران آتش است»، «انَّ الُمجْرِمينَ فى عذابِ جَهَنَّمَ خالِدُونَ، يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَهُمْ فيه مبْلِسُونَ»؛ «بدكاران هم در آن جا سخت در عذاب آتش جهنّم مخلّدند، و هيچ از عذابشان كاسته نشود و اميد نجات و خلاصى ندارند»، «يَومَ يُسْحَبونَ في النّارِ علَى وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَر»؛ «روزى كه كشيده شوند در آتش بر چهره هايشان، بچشيد سودن دوزخ را»، «يَوَدُّ الُمجْرِمُ لَوْ يَفْتَدى مِنْ عَذابِ يَوْمِئذٍ بِبَنيهِ»؛ «آن روز كافر

ص: 165

بدكار آرزو كند كه كاش توانستى فرزندانش را فداى خود سازد» تا آن جا كه مى فرمايد:

«وَجَمَعَ فَأوْعى»؛ «گردآورد و بيندوخت»، در عذابى سخت و گرفتارى دشوار و خشم پروردگار جهانيان هستند، «وما هُمْ مِنها بِمُخْرِجين»؛ «و نباشند از آن بيرون شدگان».

موسى از جاى برخاست و آن جوان را در آغوش كشيد و گريست و به نديمان خود گفت: از پيش من بيرون رويد و خود به صحن خانه خويش آمد و با آن جوان بر بوريايى نشست و برجوانى خويش مى گريست و بر خود نوحه سرايى مى كرد و آن جوان او را پندواند رز مى داد و ... او با خدا عهد و پيمان كرد كه هرگز به گناهى برنگردد.

چون آن شب را به صبح رساند، توبه خود را آشكار ساخت و ملازم مسجد و عبادت شد و فرمان داد، گوهرها و سيم و زر و جامه ها فروخته شود و بهاى آن را صدقه داد. حقوق ديوانى خود را هم نپذيرفت و همه املاكى را كه در اختيارش نهاده بودند برگرداند ... شب ها به شب زنده دارى و روزها به روزه گرفتن پرداخت و چنان شد كه نيكان و برگزيدگان به ديدارش مى رفتند و به او مى گفتند: با خود مداراكن كه پروردگار، بزرگوار است و عبادت اندك و آسان را سپاس مى دارد و پاداش بسيار مى دهد.

او مى گفت: اى قوم! من به خويشتن آشناترم، گناه من بزرگ است، شب و روز از فرمان خداى خود سرپيچى كردم؛ و فراوان مى گريست.

سپس به قصد انجام حج و تكميل توبه، پياده و باپاى برهنه، بيرون آمد، جز جامه اى سبك بر تن نداشت و كوزه آب و جوالى همراه داشت. او بدين گونه به مكه رسيد و حجّ گزارد و همان جا مقيم شد.

شب ها به حجر اسماعيل مى رفت و با خداى خود مناجات مى كرد و چنين مى گفت: اى سرور من! در خلوت هاى خويش تورا مراقب خود

ص: 166

نديدم. سرور من! شهوت هاى من از ميان رفته است ولى گرفتارى هاى من باقى مانده است، اى واى بر من از آن روز كه تو را ديدار خواهم كرد! اى واى و صد واى بر من در آن هنگام كه كارنامه ام آكنده از گناهان و رسوايى ها آشكار شود! آرى كه واى و بدبختى در قبال خشم و توبيخ تو بر من فرا رسيده است كه تو نسبت به من احسان فرمودى و من باگناهان و رسوايى ها به مقابله پرداختم و تو بر همه كارهاى من آگاهى. سرورم! به پيشگاه چه كسى جز تو مى توانم پناه برم؟ سرورم! من شايسته و سزاوار آن نيستم كه بهشت را از تو مسألت كنم بلكه تو را به حق خود و كرمت و تفضلت مسألت مى كنم كه بر من رحمت آورى و مرا بيامرزى كه تو خود اهل تقوا و شايسته آمرزيدنى.

محمد بن سماك- راوى اين داستان- مى گويد: من او را در مكه زيارت نمودم، او در آن جا توبه كاملى كرد و به من گفت: آيا معتقدى كه خداوند مرا قبول فرموده است؟ كه من خود بيم آن دارم كه روى از من برگردانده باشد؛ سخن او مرا به گريه انداخت، گفتم: اى حبيب من! تو را مژده باد كه به من خبر رسيده است كه در پيشگاه خداوند متعال هيچ چيز خوشتر از جوان توبه كننده نيست. چون اين سخن را از من شنيد از بيم آن كه مردم به سبب گريستن او بر او جمع شوند از گريه باز ايستاد، برخاست و مرا به خانه اى برد و بر سكويى نشاند و خود برزمين نشست و گفت: همواره مشتاق ديدار تو بودم تا با مرهم سخن خود زخم ها و وعقده هاى مرا درمان كنى. من گفتم: اى ابا القاسم! پروردگار جهانيان به لطف خويش تو را از خواب غافلان بيدار فرموده است، بر اين توفيق كه به تو ارزانى داشته است او را سپاسگزار باش و بر اين نعمت كه در چنين سرزمين مقدّسى به سوى او برگشته اى حمدش را به جاى آر و خداوند متعال به رحمت

ص: 167

خويش چيزى به مراتب بهتر از آنچه از بيم او ترك كرده اى به تو عنايت فرموده است.(1)

نتيجه راستگويى

ابو عبداللَّه مغربى گويد: خانه اى از مادر به ارث بردم. آن را به پنجاه دينار فروختم. پول ها را در بغل گرفته و رهسپار مكّه شدم.

راهزنى به من رسيد و گفت: چه دارى؟ گفتم: پنجاه دينار. گفت: بيار. به وى دادم، آن را گشاد و نگاه كرد و به من باز داد. پس شترش را خوابانيد و به من گفت: بنشين. گفتم تو را چه رسيده است؟ گفت مرا از راستى تو دل پر مهر شد. با من به حجّ آمد و مدّتى در صحبت من بود. در آن جا توبه كرد و از اولياى حقّ شد.(2)

تأثير كلام خداوند

اصمعى گويد: روزى از مسجد بصره خارج شدم. در راه عرب باديه نشين دزدى را ديدم كه بر شترى نشسته و شمشيرى را حمايل كرده و كمانى بر بازو داشت.

نزديك من كه رسيد سلام كرد و گفت: از كدام قبيله اى؟ گفتم: از بنى الاصمعى. گفت: تو اصمعى نيستى؟ گفتم: چرا. گفت: از كجا مى آيى؟

گفتم: از جايى كه تلاوت كلام خدا مى كردند. گفت: خداى را كلامى هست كه آدميان مى توانند آن را بخوانند؟ گفتم: بلى. گفت: بخوان. من سوره والذاريات را بر او خواندم چون به اين آيه رسيدم


1- . نگارنده، باز گشت از بيراهه، ص 19 و 28؛ توبه كنندگان، ص 160 و 165
2- . تذكرة الاولياء، ص 391

ص: 168

وفي السماء رزقكم وما توعدون گفت: اى اصمعى! تو را به خدا سوگند مى دهم كه اين كلام خداست كه بر محمد فرستاده است؟ گفتم: به حقّ آن خدايى كه محمد صلى الله عليه و آله را به سوى مردم فرستاده، اين كلام خداست كه بر آن حضرت نازل فرموده است.

اين سخن را كه از من شنيد از شتر به زير آمد و آن را نحر كرد و پاره پاره نمود و به من گفت: بيا يارى كن تا اين را به فقرا و مستمندان صدقه دهيم.

آن گاه تيغ را بشكست و كمان را در زير خاك پنهان كرد و روى به بيابان نهاد و گفت: «وفي السماء رزقكم وما توعدون».

بارى من ديگر او را نديدم تا آن زمان كه به حجّ مى رفتم. روزى در طواف بودم ناگهان كسى از پشت سر مرا بانگ زد، چون نگاه كردم همان اعرابى را ديدم كه به واسطه كثرت طاعت و عبادت ضعيف و نحيف شده و پوست بر استخوانش چسبيده و رنگ چهره اش به زردى گراييده بود.

پس به من سلام كرد و مرا به مقام ابراهيم برد و گفت: باز هم از كلام خداوند بر من بخوان. من همان سوره والذاريات را تلاوت كردم و چون به اين آيه رسيدم وفي السماء رزقكم ... صيحه اى كشيد و گفت: وعده الهى را حق وعين واقع يافتم. او در همان مكان مقدّس توبه كرد و در همان جا به ديار باقى شتافت.(1)

توبه مرد راهزن

آورده اند: ابو عمرو واسطى از راه دريا به مكّه مى رفت، ناگاه كشتى شكست و مالش تماماً به دريا ريخته شد. خود با زنش به تخته پاره اى


1- . نمونه هايى از تأثير و نفوذ قرآن، ص 155 و 156

ص: 169

نشسته و خود را به جزيره اى رسانيدند و در بيابان بى آب و نان جاى گرفتند. اتفاقاً در آن وقت وضع حمل همسرش شد و تشنه گرديد.

ابوعمرو سر به سوى آسمان بلند كرد و از تشنگى زنش ناليد. ناگاه در آن صحرا جوانى با سفره طعامى فرود آمد و پيش ابوعمرو گذاشت و در آن تنگ آبى بود از برف سفيدتر و از يخ سردتر و از عسل شيرين تر. از آن طعام و آب بخوردند، پس از آن جوان پرسيد: اى بنده خدا! اين فضل و كرامت از كجا يافتى؟ گفت: صحبت اهل دنيا را ترك كرده و دل به كرم خدا بستم و به رضاى او پيوستم و دايم به ذكر او بودم و ترك آرزوهاى دنيا كردم و اين كرامت سببش ترك دنيا بود.

ابوعمرو گويد: چون به مكّه معظمه رسيدم در طواف نابينايى را ديدم كه به درد دل مى ناليد و مى گفت: الهى! خطا كردم و عصيان ورزيدم. مرا ببخش و به كرم خود بيامرز كه پيروى نفس كردم. من از حال او جويا شدم، گفت: پيش از اين كار من دزدى بود و راهزنى مى كردم. روزى در صحرا مردى را ديدم لباس كتانى پوشيده و در دست خاتم عقيق و فيروزه داشت.

قصد او كردم، مرا گفت: به راه خود برو و نزديكم ميا كه كارى نمى سازى.

من اهميتى ندادم و او چندين بار حرفش را تكرار كرد و من وقتى خواستم نزديكش شوم با دستانش به چشم من اشاره كرد و نورى ساطع گرديد و دردم نابينا شدم. الان در اين مكان مقدس آمده ام كه هم توبه نمايم و هم بينايى خود را از خداوند متعال بخواهم.(1)

توبه زبير عاصى

آورده اند كه مردى از نزديكان سلطان محمود- كه او را زبير عاصى


1- . جبله رودى، كليات جامع التمثيل، ص 94- 95

ص: 170

مى گفتند- مردى خونخوار و بدكردار و به ظلم و فسق مشهور بود.

روزى به شكار رفته بود و هوا بسيار گرم بود. در مراجعت از شكار، گذارش به نزديك عبادتگاه مرد عارفى افتاد. از اسب فرود آمد و بدان جا رفت و سلام كرد. شيخ جواب او را نداد. لحظه اى نشست، سپس پرسيد:

چرا جواب سلام مرا ندادى و به قول خدا و رسول صلى الله عليه و آله عمل نكردى. شيخ فرمود: من به حكم خدا و رسول عمل كردم كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود:

«هر كس به ظالمى سلام كند از روى اختيار، ايمان از او برود و بازگشت نكند تا چهل روز». خداوند غافل نيست از عمل ظالمان و فاسقان و آنچه مى كنند، مى بيند و مى داند. اين كلام پرالهام در دل زبير عاصى اثر كرد و دل سختش چون موم نرم شد. زبير گفت: اى مرد بزرگوار! نصيحتى كه مجرمان و عاصيان را به راه آورد و ايشان را به كار آيد، بفرماييد كه از نفس مبارك شما اثر بخشد.

فرمود: اى زبير بدان كه خداى را دو سراى است: يكى باقى و ديگرى فانى. بهتر آن است كه به سراى فانى سر فرود نياورى و نظر بر عالم باقى دارى كه گفته اند: «رأس كلّ خطيئة حبّ الدنيا».

ملك عقبى خواه كوخرّم بودذره زان چون همه عالم بود

جهد كن تا در ميان اين نشست ذره زان عالمت آيد به دست

چون زبير اين موعظه شنيد، بگريست، و در آن مجلس به شرف «توبوا الى اللَّه توبة نصوحا» مشرّف گرديد.

در همان اوقات توفيق، رفيق او گشته احرام زيارت بيت اللَّه الحرام بست و روانه مكه معظمه شد و توبه اش را كامل نمود در جرگه مردان حق وارد گرديد.(1)


1- . كليات جامع التثميل، ص 132- 134

ص: 171

از رحمت خدا مأيوس نباش

مالك بن دينار گويد: سفر حجّ كردم، جماعتى را در عرفات ديدم. به خود گفتم: كاش مى دانستم حجّ كدام يك از اينها مقبول است تا او را تهنيت بگويم و حج كدام يك مردود است تا او را تعزيت بدهم. در خواب ديدم گوينده اى مى گويد: خداوند همه اين جماعت را به نعمت مغفرت معزّز فرموده، مگر محمدبن هارون بلخى را كه حجّ او مردود است. زمانى كه صبح شد، به نزد اهالى خراسان آمدم و از ايشان احوال محمدبن هارون بلخى را پرسيدم، گفتند: آن مردى عابد و زاهد است. او را در خرابه هاى مكّه بايد پيدا كنى. بعد از گردش زياد او را در خرابه اى ديدم كه دست او در گردنش بسته و زنجير در پاهايش بود و او در حالت نماز است. همين كه مرا ديد، پرسيد: تو كيستى؟ گفتم: مالك بن دينار. گفت: خواب ديده اى؟

گفتم: آرى، گفت: هر سال مردى صالح مثل تو در خصوص من خواب مى بيند.

گفتم: سبب اين امر چيست؟

گفت: من شراب مى خوردم، مادرم هم مانع مى شد، روزى من با حالت مستى او را اذيت فراوان كردم و ... پس از آنى كه از مستى به حال آمدم زنم مرا خبر دار كرد كه به چنين كار بدى دست زده ام. آن دست خودم را بريدم و پايم را به زنجير بستم و هر سال حجّ مى كنم و دعا و استغاثه مى نمايم و مى گويم: «اى كاشف همّ و غمّ! شفا ببخش همّ و غمّ مرا و راضى فرما مادر مرا تا از جرم و تقصير من عفو كند». اين قدر بدان كه بعداً از عمل خود دست كشيدم و 26 غلام و كنيز آزاد كردم و ... مالك گويد: گفتم اى مرد! نزديك بود با اين عملت تمام روى زمين را بسوزانى.

ص: 172

مالك گويد: همان شب حضرت رسول صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم، فرمود:

اى مالك! مردم را از رحمت خداى تعالى محروم نگردان، دانسته باش كه خداى تعالى به حال محمد بن هارون توجّه فرمود و دعاى او را مستجاب كرد و گناهانش را عفو نمود. او را خبر دار نما كه سه روز از روزهاى دنيا در ميان آتش مى ماند، خداوند دل مادر او را به وى مايل مى كند و به ترحّم مى آورد و تا مادرش او را حلال مى كند، مادر و فرزند هر دو با هم داخل بهشت مى شوند. مالك گويد: من آمدم و خواب خود را به او نقل كردم.

همين كه اين مژده را شنيد، روح او از بدنش مفارقت كرد. من او را غسل دادم و كفن كردم. سپس بر او نماز خواندم و دفنش نمودم.(1)


1- . على اكبر عماد، رنگارنگ، ج 2، ص 63

ص: 173

بخش هشتم: باحج گزاران

اشاره

در محضر

پيشوايان معصوم

ص: 174

صفحه خالى

ص: 175

دعوت حضرت ابراهيم عليه السلام

بعد از آن كه حضرت ابراهيم عليه السلام كعبه را بنا كرد، خطاب رسيد: واذّن بالنّاس فى الحجّ. عرض كرد: خدايا! صداى من به كجا مى رسد؟ خطاب رسيد: از تو ندا كردن و از ما به گوش خلايق رساندن. آن حضرت ندا فرمود: يا ايّها النّاس انّ ربّكم بنى بيتاً و امركم ان تحجّوه. ابن عبّاس روايت مى كند: آنان كه در عالم موجود بودند و آنها كه در اصلاب آبا و ارحام مادران بودند، به اين ندا جواب دادند. هر كس كه يك بار جواب گفت، يك بار و هر كس دو بار جواب داد، دوبار به مكّه مى رود. بعد حضرت ابراهيم عليه السلام دعا كرد: «هركس از پيران امت محمد، حجّ كند او را به من ببخش». حضرت اسماعيل و مادرش آمين گفتند. بعد حضرت اسماعيل دعا كرد: «الهى! هر كه از جوانان امت محمد عليه السلام حجّ گزارد، او را به من ببخش». حضرت ابراهيم و هاجر آمين گفتند. بعد از آن هاجر گفت:

«الهى! هر كس از زنان امّت محمد حجّ گزارد، او را به من ببخش». ابراهيم و اسماعيل آمين گفتند.(1)


1- . رنگارنگ، ج 2، ص 303

ص: 176

پاداش حجّ

مردى به حضور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شرفياب شد و اين موقعى بود كه آن حضرت از اعمال حجّ فراغت پيدا كرده بودند و به مكّه مى آمدند، عرض كرد: يا رسول اللَّه! من به قصد حجّ از خانه خارج شدم، ولى مانعى رسيد و موفّق به انجام حجّ نشدم و مردى ثروتمندم و مال فراوان دارم، دستورى بفرماييد كه با انجام آن به ثواب حجّ نايل شوم.

رسول خدا صلى الله عليه و آله توجّهى به كوه ابوقبيس كرده و فرمودند: «اگر تو به قدر اين كوه مالك طلاى سرخ باشى و تمام آن را در راه خدا انفاق كنى، به اجر و ثوابى كه شخص حاجّ رسيده است، نخواهى رسيد».(1)

ايمنى از آتش دوزخ

ابونجم گفت: شبى از شب ها در طواف كعبه بودم به دلم گذشت كه از خداوند بپرسم: خدايا فرموده اى هر كس داخل حرم من شود، ايمن است، پروردگار! از چه چيز در امان خواهد بود؟

هاتفى آواز داد: از آتش جهنّم او را ايمن گردانيم و دل او را هم از آتش دورى ما در امان خواهيم داشت.(2)

ميهمان الهى

اميرمؤمنان على عليه السلام براى برخى نيازها وارد مكه شدند. در مسجد


1- . كافى، ج 4، ص 258، ح 25
2- . داستان عارفان، ص 54

ص: 177

الحرام مرد عرب بيابانى را ديدند كه پرده كعبه را گرفته بود و مى گفت:

«اى صاحب خانه، خانه خانه تواست و مهمان نيز مهمان تو. هر مهمانى از ميزبانش نيكى مى بيند، پس امشب احسانت به من، آمرزش گناهانم باشد.»

اميرالمؤمنين عليه السلام به ياران خود فرمودند: آيا نشنيديد سخن اعرابى را؟

گفتند: آرى شنيديم. حضرت فرمود: خداوند كريم تر از آن است كه ميهمانش را براند.

شب دوّم ديدند بار ديگر اين مرد آمده و خود را به ركن چسبانده مى گويد:

«يا عزيزاً فى عزّك، فلا أعزّ منك فى عزّك، أعزّنى بعزّ عزّك فى عزّ لا يعلم احد كيف هو، أتوجّه اليك و أتوسّل اليك بحق محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله عليك ...».

سپس اميرالمؤمنين عليه السلام به ياران خويش فرمودند: «به خدا سوگند! اين اسم اكبر به زبان يونانى است كه حبيب من رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را به من خبر داده است. او بهشت را طلب كرد و خداوند به او عنايت نمود. او از خداوند خواست آتش را از وى بگرداند و خداوند نيز چنين كرد.(1) اين داستان را به شكل ديگرى هم نقل كرده اند كه آن را هم ذكر مى كنيم.

حاجت خواستن در حريم كعبه

حضرت على عليه السلام شخصى را ديد كه حلقه در بيت را گرفته، مى گويد:

خدايا! خانه خانه تو است و مهمان مهمان تو و براى هر مهمانى صاحب خانه ضيافت مى دهد. خدايا! ضيافت مرا آمرزش گناهان من قرار بده و در اين ساعت از من گذشت كن.


1- . مستدرك الوسائل، ج 9، ح 1

ص: 178

حضرت على عليه السلام فرمود: خداوند كريم تر از اين است كه مهمان خودش را بى ضيافت برگرداند. اعرابى شب دوّم، باز هم حلقه در را گرفته و مى گفت: خدايا! به حقّ محمّد و آل محمّد صلى الله عليه و آله بده به من چيزى را كه هيچ كس نداشته باشد و برگردان از من آن چيزى را كه هيچ كس نمى تواند برگرداند و شب سوّم عرض مى كرد: خدايا! به من چهار هزار درهم بده.

على عليه السلام فرمود: اى اعرابى! هر شب يك چيز از خدا خواستى. شب اوّل آمرزش گناهان خواستى، گناهان تو را گذشت كرد. شب دوّم از خداوند بهشت خواستى و آزادى از جهنّم، خداوند قبول كرد و امشب چهار هزار درهم مى خواهى در چه راه خرج كنى؟

گفت: با هزار درهم زن بگيرم، با هزار درهم خانه بخرم، با هزار درهم نيز دين خودم را بدهم و هزار درهم را سرمايه كسب قرار بدهم.

حضرت فرمود: خوب انصاف كردى، هر وقت به مدينه آمدى، سراغ على بن ابى طالب را بگير. اعرابى زيارتش را تمام كرد و به مدينه رفت.

در كوچه هاى مدينه با امام حسين عليه السلام روبه رو شد و سراغ على عليه السلام را از او گرفت. آن حضرت اعرابى را به حضور پدرش برد و عرض كرد: اين شخص مى گويد على بن ابى طالب براى من چهار هزار درهم ضامن شده است.

امام فرمود: راست مى گويد. برو سلمان را بياور و به اعرابى اذن بده بيايد خانه. سلمان حاضر شد. حضرت فرمود: سلمان! تجّار مدينه را حاضر كن تا آن باغى كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله با دست خود براى من كاشته بود، بفروشم. سلمان تاجران را حاضر كرد و آنها باغ را از امام خريدند و آن حضرت هم پول باغ را به آن مرد عرب داد.(1)


1- . مناقب، ج 1، ص 351

ص: 179

گواهى حجرالاسود

ابو سعيد خدرى گويد: ما با عمر در اوّلين حجّى كه در زمان خلافتش كرد، حجّ نموديم. چون عمر داخل مسجدالحرام شد، به حجرالاسود نزديك شد و آن را بوسيد و به آن دست ماليد و سپس گفت: من حقاً مى دانم كه تو سنگى بيش نيستى! نه نفعى از تو ساخته است و نه ضررى و اگر من نمى ديدم كه رسول اللَّه تو را مى بوسد و دست به تو مى مالد، هر آينه هيچ گاه تو را نمى بوسيدم و دست هاى خود را به تو نمى زدم. در اين جا على عليه السلام فرمود: اى عمر! اين سنگ هر آينه نفع مى دهد و ضرر مى رساند.

خداوند تعالى مى فرمايد: «و ياد بياور اى پيامبر آن زمانى كه خداوند ذرّيه بنى آدم را از پشت ايشان بيرون كشيد و آنان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟

همه گفتند: آرى!»

و چون آنان را براى توحيد گواه گرفت و آنها اقرار و اعتراف كردند به آن كه خداوند پروردگار صاحب عزّت و جلالت است، با اين عهد و پيمان را بر روى پوست نازكى نوشت و به اين سنگ (حجرالاسود) خورانيد.

آگاه باش اى عمر! كه اين سنگ سياه، دو چشم دارد و يك زبان و دو لب دارد و در روز قيامت گواهى به برخوردها و آمدن هاى مردم بدين جا مى كند و اين سنگ امين خداى- عزّوجلّ- در اين مكان است.

عمر گفت: اى اباالحسن! خداوند مرا در جايى كه تو نباشى زنده نگذارد.(1)(2)


1- . معاد شناسى، ج 7، ص 25 بحارالانوار، ج 8 و ص 298.
2- . معاد شناسى، ج 7، ص 25 بحارالانوار، ج 8 و ص 298.

ص: 180

برآوردن حاجت برادر مؤمن

در كتاب بحرالسعادة آمده است: شخصى به خدمت حضرت امام حسن عليه السلام آمد. آن حضرت در بيت اللَّه الحرام در اعتكاف بود. آن شخص گفت: يابن رسول اللَّه! هزار دينار از فلان كس در ذمه من است و مرا امان نمى دهد. وعده اش گذشته و در نزد من از مال دنيا چيزى نيست، مرا از دست او خلاص كن. آن حضرت فرمود: اى فلان! از مال دنيا در اين وقت پيش من چيزى نيست. آن مرد گفت: به او وعده كن و نوعى بفرما كه مرا مهلت دهد. پس آن حضرت اعتكاف حرم كعبه را قطع كرده به خانه قرض خواه او رفت. ابن عباس در راه به آن حضرت برخورد و گفت: فداى تو گردم يابن رسول اللَّه! شما در اعتكاف بوديد، مگر فراموش كرديد؟ امام حسن عليه السلام فرموند: فراموش نكردم، اما از پدر بزرگوار خود شنيدم كه او از جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده بود كه هر كس حاجت برادر خود را بر آورد، ثواب او با هفتاد سال عبادت برابر باشد. يابن عباس! بهترين عمل ها برآوردن حاجت برادر مؤمن است.(1)

اسرار حجّ

در يكى از مواقع كه امام سجّاد عليه السلام از سفر حجّ برگشتند، مردى به نام شبلى آن حضرت را ملاقات كرد. امام از او پرسيد: آيا حجّ به جا آوردى؟

عرض كرد: بلى به جا آوردم. فرمود: آيا به ميقات وارد شدى و از لباس خود خارج شدى؟ عرض كرد: بلى. فرمود: آيا آن وقت در نيّت داشتى كه


1- . كليات جامع التمثيل، ص 100

ص: 181

از جامه معصيت بيرون آيى و لباس طاعت و بندگى حق را بپوشى و از لباس ريا، نفاق و شبهات برهنه شوى؟ آيا در موقع غسل نيّت كردى كه خود را از خطاها شست و شو دهى و هر حرام كه خدا حرام داشته برخود حرام كردى؟

باز گو تا چگونه داشته اى حرمت آن بزرگوار رحيم

چون همى خواستى گرفت احرام چه نيت كردى اندر آن تحريم؟

جمله بر خود حرام كرده بُدى هر چه مادون كردگار عظيم؟

آيا در موقع لبيّك گفتن نيت داشتى كه به زيارت حضرت پروردگار آمده اى و اين لباس، نماز و لبيّك مقدّمه زيارت خداوند است؟

آيا در وقت سعى در نيّت تو بود كه از هر كس روبر تافته و به سوى خدا روى آورده اى و به بارگاه مقدّس او وارد شده اى؟ آيا در مقام ابراهيم عليه السلام نيت كردى كه از آن حال به بعد بر هر طاعتى صبر نمايى و از هر معصيتى دورى كنى؟ آيا بر سر چاه زمزم نيّت كردى كه در همان حال بر سر اطاعت و بندگى رسيده اى و چشم از گناه پوشيده اى؟

گفت نى، گفتمش زدى لبيّك از سر علم و از سر تعظيم

مى شنيدى نداى حق و جواب ايستادى و يافتى تقويم

گفت نى، گفتمش چو كردى سعى از صفا سوى مروه بر تقسيم

ديدى اندر صفاى خود كونين شد دلت فارغ از حجيم و نعيم

آيا در منا نيّت نمودى كه مسلمانان از شرّ دست و زبانت در امان باشند؟ آيا در عرفات و جبل الرحمه و وادى نمرة نيت داشتى كه خداى تو بر تمام رازهاى دلت آگاه و بر اسرار باطنت واقف است و فردا صحيفه عملت را به دست تو خواهد داد ...؟

گفت نى، گفتمش چو عرفات ايستادى و يافتى تقويم

ص: 182

عارف حقّ شدى و منكر خويش به تو از معرفت رسيد نسيم

گفت از اين باب هر چه گفتى تومن ندانسته ام صحيح و سقيم

گفتم اى دوست! پس نكردى حجّ نشدى در مقام محو مقيم

رفته و مكّه ديده آمده بازمحنت باديه خريده به سيم

گر تو خواهى حج كنى پس از اين اين چنين كن كه كردمت تعليم(1)

دفاع از حقّ

هشام بن عبدالملك، با آن كه مقام ولايت عهدى داشت، و آن روزگار- يعنى دهه اول قرن دوم هجرى- از اوقاتى بود كه حكومت اموى به اوج قدرت خود رسيده بود هر چه خواست بعد از طواف كعبه، خود را به حجر الاسود برساند و با دست خود آن را لمس كند ميسّر نشد. مردم همه يك نوع جامه ساده كه جامه احرام بود پوشيده بودند؛ يك نوع سخن كه ذكر خدا بود به زبان داشتند؛ يك نوع عمل مى كردند؛ چنان در احساسات پاك خود غرق بودند كه نمى توانستند درباره شخصيت دنيايى هشام و مقام اجتماعى او بينديشند. افراد و اشخاصى كه او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ كنند، در مقام ابهت و عظمت معنوى عمل حج، ناچيز به نظر رسيدند.

هشام هر چه كرد خود را به حجرالاسود برساند و طبق آداب حج آن را لمس كند، به علّت كثرت و ازدحام مردم ميسر نشد. ناچار برگشت و در جاى بلندى برايش كرسى گذاشتند. او از بالاى آن كرسى به تماشاى جمعيت پرداخت. شاميانى كه همراهش آمده بودند دورش را گرفتند. آنها نيز به تماشاى منظره پر ازدحام جمعيت پرداختند.


1- . طرائف الاولياء، ص 175.

ص: 183

در اين ميان، مردى ظاهر شد در سيماى پرهيزگاران. او نيز مانند همه يك جامه ساده بيشتر به تن نداشت. آثار عبادت و بندگى خدا بر چهره اش نمودار بود. اول رفت و به دور كعبه طواف كرد، بعد با قيافه اى آرام و قدم هايى مطمئن به طرف حجر الاسود آمد. جمعيت با همه ازدحامى كه بود، همين كه او را ديدند فوراً كوچه دادند و او خود را به حجر الاسود نزديك ساخت. شاميان كه اين منظره را ديدند- و قبلًا ديده بودند كه مقام ولايت عهد با آن اهميت و طمطراق موفق نشده بود كه خود را به حجر الاسود نزديك كند- چشم هاشان خيره شد و غرق در تعجب گشتند. يكى از آنها از خود هشام پرسيد: «اين شخص كيست؟» هشام با آنكه كاملًا مى شناخت كه اين شخص على بن الحسين زين العابدين است، خود را به ناشناسى زد و گفت: «نمى شناسم.» در اين هنگام چه كسى بود از ترس هشام- كه از شمشيرش خون مى چكيد- جرأت به خود داده، او را معرفى كند؟ ولى در همين وقت همام بن غالب معروف به «فرزدق» شاعر زبر دست و تواناى عرب با آن كه به واسطه كار و شغل و هنر مخصوصش بيش از هر كس ديگر مى بايست حرمت و حشمت هشام را حفظ كند، چنان وجدانش تحريك شد و احساساتش به جوش آمد كه فوراً گفت:

«لكن من او را مى شناسم.» و به معرفى ساده قناعت نكرد؛ بر روى بلندى ايستاد، قصيده اى غرّا- كه از شاهكارهاى ادبيات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هيجان كه روح شاعر مثل دريا موج بزند مى تواند چنان سخنى ابداع شود- بالبديهه سرود و انشا كرد. در ضمن اشعارش چنين گفت:

«اين شخص كسى است كه تمام سنگريزه هاى سرزمين بطحا او را مى شناسد. اين كعبه او را مى شناسد. زمين حرم و زمين خارج حرم او

ص: 184

را مى شناسد.

اين فرزند بهترين بندگان خداست. اين است آن پرهيزگار پاك پاكيزه مشهور.

اين كه تو مى گويى او را نمى شناسم. زيانى به او نمى رساند؛ اگر تو يك نفر- فرضاً- نشناسى، عرب و عجم او را مى شناسند ...». هشام از شنيدن اين قصيده و اين منطق و اين بيان، از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمرى فرزدق را از بيت المال قطع كردند و خودش را در «عسفان» بين مكه ومدينه زندانى نمودند، ولى فرزدق هيچ اهميتى به اين حوادث- كه در نتيجه شجاعت در اظهار عقيده برايش پيش آمده بود- نداد؛ نه به قطع حقوق و مسمترى اهميت داد و نه به زندانى شدن. و در همان زندان نيز با انشاى اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خوددارى نمى كرد.(1)

حاجى واقعى چه كم است

ابوبصير، يكى از ياران امام باقر عليه السلام از دو چشم نابينا شده بود، در سفر حج به حضور امام باقر عليه السلام رسيد. دريافته بود كه آن سال جمعيت بسيارى در حجّ شركت كرده اند. به امام باقر عليه السلام عرض كرد: «ما اكثر الحجيج واعظم الضجيج»؛ «حاجى ها چقدر بسيارند و ضجه و ناله و گريه شان در پيشگاه خدا چقدر بزرگ است».

امام باقر عليه السلام فرمود: «بل ما اقل الحجيج و اكثر الضجيج»؛ «بلكه چه قدر حاجى ها [ى واقعى] اند كند و ناله و گريه بسيار است».

پس فرمود: اى ابوبصير! آيا دوست دارى سخن مرا به روشنى تصديق كنى و آن را با چشم خود آشكارا ببينى؟- معلوم بود كه ابوبصير


1- . بحارالانوار، ج 11، ص 36؛ داستان راستان، ص 113 و 114

ص: 185

علاقه مند است كه سخن امام عليه السلام را آشكارا بنگرد- امام باقر عليه السلام دست مباركش را به چشم ابوبصير كشيد و براى او دعا كرد چشم او بينا شد، فرمود: «به حاجى ها نگاه كن». ابوبصير گويد: به جمعيت حاجى ها نگاه كردم، ناگهان ديدم بسيارى از آنان به صورت ميمون ها و خوك ها هستند و شخص با ايمان در ميان آنها، همچون ستاره درخشان در ميان تاريكى هاست.(1)

قرارگاه پيغمبران

ابن ابى العوجاء، مردى بوده است كافر و معروف به زندقه والحاد، در عين حال سخنورى بيباك و هتّاك بود كه علما و دانشمندان از مجالست و برخورد با او گريزان بودند و براى پرهيز از شرّ زبانش از او فاصله مى گرفتند.

اين مرد روزى در موسم حجّ در مسجدالحرام همراه با جمعى از ملحدين و همفكران خود نشسته و ناظر اعمال حجّاج وسعى و طواف آنان بودند و باديده استهزا مى نگريستند و مى خنديدند. در نقطه ديگر مسجد نيز حضرت امام صادق عليه السلام نشسته بودند در حالى كه جمعيت انبوهى از شيعيان اطراف امام خود را گرفته و از منبع سرشار علوم آسمانى حضرتش بهره مند مى گشتند.

ملحدين رو به ابن ابى العوجاء كرده و گفتند: الآن موقع مناسب است براى مجادله كردن با اين مرد، كه نشسته و ديگران دورش را گرفته اند ....

چه خوب مى شود اگر بتوانى او را درميان همين مردم شرمنده و خجلت زده اش سازى.


1- . انسان كامل، ص 15؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 184

ص: 186

ابن ابى العوجاء از جا حركت كرد و خود را به مجلس امام رسانيد و گفت: تاكى شما اين خرمن را مى كوبيد و به اين سنگ پناهنده مى شويد و اين خانه از سنگ و گل برافراشته را مى پرستيد و همچون شتران رميده بر گرد آن جست و خيز مى كنيد؟ هر كس در برنامه و تشريفات اين خانه بينديشد، مى فهمد اين كارى است كه دستور دهنده اش خالى از حكمت و رأى و بينش بوده است. پس جوابم ده كه تو در رأس اين امر واقع شده اى و شخصيت برجسته اين قومى و پدرت بنيان گذار اين ملك و نگهدار آن بوده است.

امام عليه السلام فرموند: اين (كعبه) خانه اى است كه خداوند حكم آن را وسيله امتحان بندگان خود قرار داده و آنان را مأمور به تعظيم و زيارت آن فرموده است تا ميزان روشنى براى اخلاص و تسليم در امر عبادت و بندگى و خضوع در پيشگاه خدا، در ميان بشر باشد، افراد خالص الايمان و منقاد در برابر فرمان حضرت خالق سبحان از مردم منافق بى ايمان جدا شوند.

اين خانه قرارگاه پيغمبران است و قبله گاه نمازگزاران و راه رسيدن به مغفرت و رضاى حضرت ايزد منّان.

پس منظور، نه پرستش سنگ است و عبادت بيت؛ بلكه معبود به حقّ، اللَّه است كه خالق جسم و جان آدميان است و آفريدگار زمين و آسمان.

تعظيم اين خانه و استلام اين حجر به قصد اطاعت امر و فرمان اوست.(1)

دقّت فراوان

درباره فضيل عيّاض گويند: او چندين حجّ پياده انجام داد، ولى از چاه


1- بحار الانوار، طبع جديد، ج 10، ص 209

ص: 187

زمزم آب نكشيد؛ زيرا كه سطل آن را، از مال سلطان جائر خريده بودند.(1)

خدمت به مادر در سفر حجّ

يكى از شيعيان حضرت صادق عليه السلام مادر پيرى داشت. وقتى كه عازم حجّ و مدينه بود، از او خواست او را هم ببرد. پسر هم راستى رشادت به خرج داد و اين پيرزن از كار افتاده را كه بايد تروخشكش كند، همراه خود برد.

پس از تشرّف خدمت حضرت صادق عليه السلام جريان اين سفر را براى حضرت تعريف كرد كه مادرپير از كار افتاده ام رابه در خواستش با چه زحمتى به همراه خود به حجّ آورده ام، آيا حقش را ادا كرده ام؟

توقّع داشت حضرت بفرمايد حقش را ادا كرده اى؛ امّا فرمود: اگر مادرت را به دوشت گرفته بودى، جبران مدت نه ماهى كه در شكمش بودى نكرده اى؛ زيرا آن نه ماه ثقل تو را نگه داشت با آرزوى بقا و دوام تو.(2)

يك سال مريضى

اسحاق بن عمّار به حضرت صادق عليه السلام عرض كرد:

مردى از من در رفتن به حجّ مشورت كرد. من چون او را ضعيف الحال ديدم (يعنى قدرت رفتن مالى و بدنى او كم بود)، او را از حجّ رفتن بازداشتم.

امام عليه السلام فرمود: چه قدر سزاوارى براى اين كارى كه كردى، يك سال


1- . فرزانگان، ص 157
2- . شهيد دسغيب، مظالم، ص 70 و 71

ص: 188

مريض شوى.

اسحاق مى گويد: همان طورى كه امام فرموده بوده، يك سال مريض شدم.(1)

بدهكارى آخرت

عبداللَّه بن فضل مى گويد: به امام صادق عليه السلام عرض نمودم: من بدهكارى بسيار دارم، در عين حال عيال وار مى باشم و قدرت رفتن به مكّه و شركت در مراسم حجّ را ندارم، به من دعايى بياموز تا با آن دعا كنم.

امام صادق عليه السلام فرمود: بعد از هر نماز فريضه اى بگو: «اللّهم صلّ على محمد و آل محمد واقض عنّي دين الدنيا ودين الآخرة»؛ «خداوندا! بر محمد و خاندانش درود فرست و بدهكارى دنيا و آخرت مرا ادا كن».

پرسيدم: بدهكارى دنيا را مى دانم، امّا بدهكارى آخرت چيست؟

فرمود: بدهكارى آخرت حجّ است (يعنى، با انجام حجّ صحيح آن چنان پاك مى شوى كه ديگر بدهكارى اخروى ندارى).(2)

قطع طواف براى حاجت مؤمن

ابان بن تغلب گفت: به همراه امام صادق عليه السلام مشغول طواف كعبه بودم.

در اثناى طواف، يكى از دوستانم از من خواست كه كنار بروم و به حرف و خواسته او گوش بدهم، من دلم نمى خواست كه از حضرت صادق عليه السلام جدا بشوم و به سوى او بروم و لذا توجهّى نكردم. در دور بعد نيز آن شخص به من اشاره كرد كه به سوى او بروم و لذا توجهّى نكردم. در دور ديگر نيز آن


1- . گناهان كبيره، ج 2، ص 201 و 202
2- . معانى الاخبار، ص 175

ص: 189

شخص به من اشاره كرد كه به سوى او بروم. اين بار امام صادق عليه السلام اشاره او را ديد و به من فرمود: اى ابان! آيا با تو كار دارد؟ گفتم: آرى، فرمود: او كيست؟ گفتم: از دوستان من است. فرمود: او هم مؤمن و شيعه مى باشد؟

گفتم: آرى. فرمود: پس به سوى او برو (و خواسته اش را برآورده كن).

عرض كردم: آيا طواف را قطع كنم؟ فرمود: آرى. گفتم: آيا طواف واجب هم باشد، مى توان آن را به جهت برآوردن حاجت مؤمنى قطع كرد و نيمه كاره رها نمود؟ فرمود: آرى.

من طواف را قطع كردم و نزد آن شخص رفتم. سپس وارد بر امام صادق عليه السلام شدم و از او خواستم حقّ مؤمن را بيان كند و آن حضرت فرمود:

آيا اگر بگويم آن را به كار مى بندى؟ گفتم: آرى، آن گاه فرمود: مقدارى از ثروتت را با برادر دينى خود تقسيم كن. بعد به من نگاهى كرد و متوجّه تعجّب من شد وفرمود: آيا نمى دانى كه خدا درقرآن ازايثارگرانى كه ديگران را بر خود مقدّم مى دارند، سخن گفته است؟ گفتم: بلى، فدايت شوم.(1)

فتواى نادرست

امام صادق عليه السلام فرموده اند:

به من گزارش رسيد كه مردى از ابو حنيفه پرسيد: اگر كسى حجّ فريضه را انجام داده باشد، آيا باز هم به حجّ برود بهتر است يا با هزينه حجّ، برده اى را بخرد و در راه خدا آزاد كند؟ ابوحنيفه گفته است: «نه، آزاد كردن برده بهتر از حجّ است».

سپس امام صادق عليه السلام افزودند: حجّ خانه خدا بر آزاد كردن برده برترى دارد. حتى بر آزاد كردن دو برده و سه برده (تارسيد به ده برده). امام در


1- . محجّة البيضاء، ج 3، ص 69 و 70

ص: 190

ادامه فرمود:

واى بر ابوحنيفه! با آزاد كردن كدامين برده به پاداش طواف كعبه و سعى بين صفا و مروه و فيض عرفه خواهد رسيد؟ با آزادى كدامين برده به سرتراشى و رجم شيطان دست خواهد يافت؟ اگر فتواى او درست باشد، مردم مى توانند حجّ خانه خدا را به تعطيلى بكشانند و اگر حجّ خانه خدا به تعطيلى بكشد، امام زمان موظّف مى شود كه فتواى ابوحنيفه را نقض كند و مردم را به سفر حجّ اجبار كند، چه خواهان سفر باشند يا نباشند؛ زيرا بنياد خانه خدا را بر حجّ و زيارت نهاده اند.(1)

فوايد سفر حج

هشام بن حكم مى گويد: از امام صادق عليه السلام پرسيدم چه علتى بوده كه خدا حج و طواف را براى بندگان خود واجب گردانيده است؟

حضرت فرمود: خدا بشر را آفريد و فوايد انجام دستورات دين و مصلحت دنيوى آنان را بيان داشت. در برنامه حج- كه جمعيت هاى شرق و غرب شركت مى كنند- يكديگر را مى شناسند، نژادهاى مختلف از حمل و نقل و بازرگانى از شهرهاى مختلف بهره مند مى گردند. جمعيت هايى كه به مكّه مى آيند آثار رسول خدا صلى الله عليه و آله را درك مى كنند و از وضع آن حضرت آگاه مى شوند و آن حضرت را به خاطر مى آورند و فراموش نمى كنند.(2)

نذر باطل

راوى مى گويد:


1- . التهذيب، ح 1686، ج 2
2- . فروع دين، ص 229

ص: 191

از امام صادق عليه السلام پرسيدم: اگر كسى نذر كند كه با پاى برهنه به حجّ مشرّف شود، تكليف او چيست؟ امام صادق عليه السلام گفت: جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله به حجّ مى رفت. خانمى را ديد كه با پاى برهنه در وسط شترها روان است.

رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد: اين خانم كيست؟ مردم گفتند كه: اين خانم خواهر عقبةبن عامر است. نذر كرده است تا مكّه با پاى برهنه روان باشد. رسول اكرم صلى الله عليه و آله به برادرش عقبه گفت: برو به خواهرت بگو حتماً بايد سوار شود؛ زيرا خداوند- عزّوجلّ- از پياده روى او و پاى برهنه او بى نياز است. آن خانم به فرمان رسول خدا، سوار شد.(1)

مشتاق كعبه

آمده است كه براى كعبه در هر روز لحظه اى است كه هر كس در آن لحظه در كعبه باشد، آمرزيده مى شود و همچنين كسى كه دلش مشتاق كعبه بوده، ولى عذرى مانع رفتنش شده است.(2)

فضيلت حجّ

مردى بر امام كاظم عليه السلام وارد شد. امام از او سؤال فرمود: به عزم حجّ آمده اى؟ عرض كرد: بلى. فرمود: آيا مى دانى براى آدم حاجّ چه فضيلتى است؟ گفت خير، فرمود:

كسى كه به حجّ بيايد و برگردد به بيت و آن را طواف كند و دو ركعت نماز به جاى آورد، خدا براى او هفتاد هزار حسنه مى نويسد و از او هفتاد هزار سيئه محو مى كند، و براى او هفتاد هزار درجه بالا مى برد، وشفاعت او


1- . التهذيب، ح 1675
2- . كشكول شيخ بهايى، ص 668

ص: 192

را درباره هفتاد هزار خانواده مى پذيرد، و هفتاد هزار حاجت او را بر آورده مى كند، و براى او ثواب آزاد ساختن هفتاد هزار بنده، كه قيمت هر بنده اى ده هزار درهم باشد، مى نويسد.(1)

هديه ثواب حجّ

يكى از عالمانى كه زياد به حجّ مى رفت، مى گفت:

من از جانب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، حجّ به جا مى آورم و آنچه را كه خدا براى من جزا قرار داده است، آن را نيز به اولياى او واگذار مى نمايم و ثوابى كه از اين جهت مى دهند آن را نيز بر مؤمنين و مؤمنات هديه مى كنم.(2)

پنجاه سال حجّ

حمادبن عيسى گفت: در بصره خدمت حضرت موسى بن جعفر عليه السلام رسيدم، عرض كردم: آقا فدايت شوم از خدا بخواه به من منزل، و همسر و فرزندى عنايت كند و هر سال موفق به زيارت خانه خدا شوم. امام دست خود را بلند نموده گفت: «اللّهم صل على محمد و آل محمد»؛ «خداى! حمّاد ابن عيسى را منزل و همسر و فرزندى با پنجاه سال حج خانه خود روزى فرما».

حمّاد گفت: همين كه قيد نمود پنجاه سال فهميدم بيش از پنجاه سال حج نخواهم كرد. حمّاد گفت: هم اكنون 48 حج به جاى آورده ام. اين خانه من است كه به دعاى آن حضرت نصيبم شده و زنم پشت پرده، صدايم رامى شنود و اين فرزند من است، تمام آنچه دعا كرد، نصيبم شده است بعد از آن دو سال ديگر، به حجّ رفت تا پنجاه سال تمام شد. بعد در


1- . وافى، ج 2، كتاب الحج، ص 129
2- . الكلام يجر الكلام، ج 1، ص 230

ص: 193

سال 51 كه عازم مكه بود و با ابوالعباس نوفلى همسفر شد، وقتى به محل احرام رسيد، رفت غسل كند، براى احرام بستن، سيلى در درّه جارى شد و او را برد و غرق شده از دنيا رفت، قبل از اينكه حج پنجاه و يكم را انجام دهد و در سياله كه اولين منزل از مدينه به مكه است، دفن شد.(1)

به نيابت از معصومين عليهم السلام

موسى بن ابوالقاسم مى گويد: به حضرت جواد عليه السلام عرض كردم: كه من تصميم دارم از طرف شما و پدرتان طواف كعبه نمايم، ولى بعضى مى گويند كه از براى اوصيا طواف كردن جايز نيست. امام عليه السلام فرمود: بلكه طواف كن و هر چه مى توانى اين كار را انجام بده كه جايز است.

موسى مى گويد: پس از سه سال بار ديگر به محضر آن حضرت شرفياب شدم و عرض كردم: مولاى من! چند سال پيش از شما اجازه گرفتم تا براى شما طواف كنم، بر دلم چيزى گذشت و عمل كردم. امام فرمود: چه گذشت؟ عرض كردم يك روز را اختصاص به رسول خدا صلى الله عليه و آله دادم. (در اين بين حضرت جواد تا اسم پيامبر را شنيد سه مرتبه فرمود:

«صلَّى اللَّه على رَسولِ اللَّه»).

روز ديگر را براى اميرالمؤمنين عليه السلام و روز بعد امام حسن و بعد امام حسين تا دهمين روز كه براى شما طواف كردم. در ادامه صحبت عرض كردم: اى آقاى من! ولايت اين بزرگواران را دين خودم قرار داده ايم.

امام عليه السلام فرمود: در اين هنگام متدين به دينى شدى كه خداوند غير آن را از بندگانش نمى پذيرد. عرض كردم گاهى براى مادرت حضرت فاطمه عليها السلام


1- . بحارالانوار، ج 11، ص 42 و 43

ص: 194

طواف مى كنم و گاهى موفق نمى شوم. به من پاسخ فرمود: اين كار را زياد انجام بده كه ان شاءاللَّه از بهترين اعمال و كارهايى است كه انجام مى دهى.(1)

سبب محروميت از حجّ

سماعه مى گويد: حضرت صادق عليه السلام فرمود: چه شد كه امسال حجّ نكردى؟ گفتم: به واسطه معامله اى كه با جمعى كرده ام و كارهاى ديگر.

اميد است كه اين كارهايى كه مانع از حجّم شده، خير باشد.

فرمود: به خدا سوگند كه خدا، خيرى در اين كارهايت كه مانع حجّ رفتنت شده، قرار نداده است. كسى از حجّ محروم نمى شود مگر به سبب گناهى كه كرده و آنچه را كه خداوند عفو مى فرمايد از گناهان بيشتر است.(2)

نيابت از امام زمان عليه السلام

ابو محمّد دعلجى دو پسر داشت؛ يكى اهل ورع و تقوا و ديگرى فاسق. بعضى از شيعيان مبلغى به او دادند. كه از طرف حضرت حجّة بن الحسن عليه السلام براى حجّ نايب بگيرد.- و اين امر عبادت حسنه شيعيان بود- پس ابومحمد آن مبلغ را به فرزند فاسق خود داده و با او حجّ كرد. ابو محمد گويد: روز عرفه جوانى گندم گون و خوش روى و خوش لباس را ديدم كه بيش از همه به دعا و تضرّع مشغول بود. به من توجه كرد و فرمود:

اى شيخ! از خدا شرم ندارى؟ گفتم: از چه باب؟

فرمود: حجّى به تو دادند، به نيابت كسى كه مى دانى و تو آن را به كسى


1- . منتهى الآمال، ج 2، ص 942
2- . گناهان كبيره، ج 2، ص 202

ص: 195

مى دهى كه شراب مى خورد و صرف فسق مى كند و نمى ترسى كه چشمت كور شود و اشاره به چشم من فرمود و من خجل شدم و چون به خود آمدم هر چند نظر كردم او را نيافتم. گويند: پيش از تمام شدن چهل روز در همان چشمش قرحه اى پيدا شد و نابينا گرديد.(1)


1- . گناهان كبيره، ج 2، ص 206؛ منتهى الآمال، ج 2، ص 489

ص: 196

صفحه خالى

ص: 197

بخش نهم: بانوان و حجّ

اشاره

ص: 198

ص: 199

اى تير غمت را دل عشّاق نشانه

زنى از بزرگان حبشه شنيده بود كه خداوند متعال در مكّه خانه اى دارد.

او از اختصاص داشتن كعبه به حضرت پروردگار، چنان پنداشته بود كه لازمه اش اين است كه بايستى آن خانه در جايى خوش آب و هوا واقع شده و منظره خوبى داشته باشد كه از ديدار آن چشم نورانى و دل مسرور گردد؛ يعنى، اين كاخ با عظمت الهى در ميان باغ دلگشا واقع شده و درهاى آن را به باغ باز كرده و تخت عالى و مرصّع به جواهرات الوان در آن نهاده و حق تعالى بر تخت نشسته و اشرف موجودات هم بر گرد او صف كشيده اند.

آن زن از فرط عشق و علاقه و قصور ادراك، زيارت و حضور در محضر پروردگار را لازم دانست. بنابراين تحفه ها و هداياى گران بها و قيمتى از براى دربانان و مقرّبان درگاه الهى برداشت و به همراهى حاجيان روانه شد.

وقتى كه به كعبه آمد، كعبه را از خداى خيالى خود خالى ديد و گفت:

اى مردم! صاحب خانه كجاست؟ مردم فرياد زدند: اى زن! اين چه حرفى

ص: 200

است كه مى زنى؟ خدا از مكان، مستغنى و بى نياز است. زن از شنيدن اين سخنان آهى كشيد و سر بر خاك گذاشت و گفت:

اى تير غمت را دل عشاق نشانه خلقى به تو مشغول و تو غايب ز ميانه

خدايا! اين راه دور را به شوق ديدار تو پيموده ام و به اميد وصال تو شب ها نخوابيدم و روزها آرام نگرفتم.

مقصود من از كعبه و بتخانه تويى تومقصود تويى كعبه و بتخانه بهانه

به عزّت و جلالت قسم تا به تو نرسم، سر از آستان تو بر نگيرم و پند خردمندان نپذيرم و اگر همراهان من رو به كوى تو بودند من رو به سوى تو داشتم.

حاجى به ره كعبه و من طالب ديداراو خانه همى جويد و من صاحب خانه

در آن هنگام ازدحامى هجوم آوردند و بعضى ها زير دست و پا ماندند.

آن زن نيز زير دست و پاى حاجيان آزار زيادى ديد. همراهانش جنبيدند تا به او برسند و از حالش جويا گردند، روحش به شاخسار جنان پرواز كرد.

زنده همان است بر هوشيارجان بسپارد بر كوى يار

كى از بزرگان كه بر جنازه اش نماز خوانده بود، شب خوابش را ديد كه گفت: به مقصد و مقصود رسيده ام.(1)


1- . تاج لنگرودى، كشكول ممتاز، ص 220 و 222

ص: 201

حجّ با بصيرت

حكايت شده است كه شبى جنيد خانه خدا را طواف مى كرد؛ پس صداى بانويى را شنيد كه گفت:

أبى الحبُّ أن يخفى و كم قد كتمتُهُ فأصبح عندى قد أناخ و طنّبا

اذا اشتدّ شوقى هام قلبى بذكره و ان رُمت قرباً من حبيبى تقرّباً

جنيد به او گفت: آيا به خداوند يقين ندارى كه در اين مكان چنين با خدايت سخن مى گويى؟ آن زن به او نگاه كرد و گفت:

لولا التقى لم ترنى أهجُر طيبَ الوسَن

ان التقى شرّ دنى كما ترى عن وطنى

أفِرُّ من وجدى به فحبّه هيّمنى

سپس گفت: اى جنيد! آيا بيت را طواف مى كنى يا صاحب بيت را؟

گفتم: من بيت را طواف مى كنم. آن زن سرش را بالا برد و گفت: منزّه است خداى من، منزّه است خداى من، چه بزرگ است مشيّت تو در آفرينشت! خلقى هستند كه مانند سنگ، به سنگ ها طواف مى كنند!

سپس سرود:

يطوفون بالاحجار يبغون قربةًاليك و هم أقسى قلوباً من الصّخر

جنيد گويد: او اين اشعار را مى سرود كه غشّى بر من عارض گرديد و بيهوش بر زمين افتادم. وقتى به هوش آمدم، آن بانو را نديدم.(1)


1- . هدايةالسالك، ج 1، ص 162 و 163

ص: 202

آب ديده

زن مؤمنه اى از ماوراء النهر با شوهر و برادرش به سفر حجّ مى رفت.

چون به بغداد رسيد، شوهرش در دجله افتاد و غرق شد و چون به صحرا رفتند، برادرش از شتر افتاد و مرد. چون به ميقات رسيد به احرام مشغول شد، دزدان مالش را بردند. چون به مكّه رسيد و به در مسجدالحرام شد، عذر زنانش افتاد. آن بيچاره آه از ميان جان بر كشيد و گفت: خداوندا! در خانه خود بودم، نگذاشتى و از خويش و تبارم جدا كردى. شوهرم غرق شد، برادرم هلاك گرديد، مالم را دزدان بردند، با اين همه محنت ها به در خانه تو آمدم. در بر من بستى و حيرانم گذاشتى؟! مى خروشيد و مى ناليد.

آوازى بشنيد كه گفت: شاد باش كه چندين هزار لبّيك حاجيان و يا ربّ غريبان در هوا مانده بود، محلّ آن نداشت كه به در گاه قبول ما آيد، آب ديده تو و آه جگر سوخته تو، همه را به درگاه ما كشيد، ما رنج تو را ضايع نكنيم.(1)

دنيا در خدمت زن حاجى

حسن بصرى گفت: در مكّه مشغول طواف بودم. ديدم پير زن عابده اى مشغول طواف بود. پرسيدم: تو كيستى؟ جواب داد: از دخترهاى پادشاهان غسان مى باشم. پرسيدم: خوراك تو از كجا مى رسد؟ گفت: همين كه روز به آخر مى رسد، زنى مى آيد و دو گرده نان و كوزه اى پر از آب پيش من مى گذارد و مى رود. گفتم: آن زن آراسته شده دنياست؛ چون تو خدمت


1- . مصابيح القلوب، ص 396

ص: 203

پروردگار اختيار كردى، در مقابل خداوند دنيا را خادمه تو قرار داده است.(1)

احسان به زائران كوى دوست

ابوعمر دمشقى گويد: به همراهى ابو عبداللَّه بن جلاء قصد مكّه كردم.

روزى اتفاقاً نتوانستيم چيزى بخوريم، در بيابان به زنى برخورديم كه گوسفندى داشت. به او گفتم: قيمت اين گوسفند چند است؟ گفت: پنجاه درهم. گفتم: آن را به حاجيان حرم الهى احسان كن. گفت: پنج درهم. گفتم:

استهزا مى كنى؟ گفت: نه به خدا، چون شما گفتيد احسان كن و زائر كوى دوست هستيد، اگر امكان داشت قيمت نمى گرفتم. ما به يكديگر گفتيم:

چه قدر وجه داريم؟ ملاحظه كرديم، ششصد درهم موجود داشتيم، همه آنها را به آن زن داديم و اين بهترين مسافرتى بود كه داشتيم.(2)

شفاى نابينا در حجّ

يونس بن عبدالملك گفت:

سالى به حج رفتم. در مكّه كنيزكى ديدم حبشى نابينا، دست برداشته و مى گفت: «اى خدايى كه آفتاب را از براى على ابن ابى طالب بازگردانيدى! روشنايى چشم من به من ده». گفتم: على را دوست دارى؟

گفت: اى واللَّه! دو دينار زر از كيسه بيرون كردم و گفتم: بستان اين را و در بعضى از حوايج خود صرف كن. گفت: مرا بدان حاجت نيست و از من قبول نكرد. بعد از مدتى او را ديدم كه چشمش روشن شده و به حاجيان آب مى داد. گفتم: دوستى على با تو چه كرد؟ گفت: هفت شب اين دعا را مى خواندم. شب هفتم شخصى پيش من آمد و گفت: على را دوست


1- . رنگارنگ، ج 1، ص 400
2- . رنگارنگ، ص 406

ص: 204

مى دارى؟ گفتم: اى واللَّه! گفت: خداوندا! اگر راست مى گويد، چشمانش را باز ده. در حال چشمم روشن شد. گفتم: به خداى سوگند! تو كيستى؟

گفت: من خضرم و از جمله مواليان على بن ابى طالب مى باشم.(1)

خانه پروردگارم

حكايت شده است كه زن عابده اى حجّ كرد. زمانى كه داخل مكّه شد، ايستاد و پرسيد: خانه پروردگارم كجاست؟ به او گفتند: اين (و اشاره به كعبه كردند) خانه خداست.

پس او شتاب برداشت و با سرعت خود را به كعبه رسانيد و پيشانيش را به ديوار خانه خدا چسباند. او در همان حال بود كه به دار باقى شتافت و رحلت نمود.(2)

دوستى خدا با حجّ گزار

ذوالنّون مصرى مى گويد: طواف كعبه مى كردم، ناگهان ديدم نورى طالع شد و به آسمان رفت. بعد از طواف درباره آن نور متفكّر بودم. ناگاه صداى حزينى شنيدم، متوجّه شدم ديدم بانويى از پرده هاى كعبه گرفته و مى گويد:

أنت تدرى يا حبيبى يا حبيبى أنت تدرى

و نحوا الجسم والدمع يبوحان بسرّى

يا حبيبى قد كتمت الحب حتّى ضاق صدرى

از كوى حيات تا در مرگ جز نيم نفس مسافتى نيست

اين طرفه كه اندرين مسافت گامى ننهى كه آفتى نيست

ذوالنون گويد: از اين سخنان كه شنيدم متشنج شدم، بعد ديدم آن بانو


1- . مصابيح القلوب، ص 91
2- . هداية السالك، ج 1، ص 157

ص: 205

مناجات مى كند و به شدّت گريه مى نمايد و مى گويد: «إلهي وسيّدي بحبّك لي إلّاما غفرت لي»؛ «الها و سرورا! به دوستى تو با من كه مرا بيامرز». اين سخن او را بزرگ شمردم و گفتم: اى بانو! به اين كفايت نمى كنى كه بگويى «به حق دوستى من خدايا» تا اين كه مى گويى «به حقّ دوستى تو با من».

پس جواب داد: دور شو از من اى ذوالنّون! آيا نمى دانى كه به درستى جماعتى هستند كه خداوند آنها را دوست مى دارد و آنان او را دوست مى دارند. آيا نشينده اى كه خداوند مى فرمايد: فسوف يأتى اللَّه بقوم يحبّهم و يحبّونه. سبقت گرفته، محبّت خدا به بندگان قبل از محبّت آنان به خداوند. پس گفتم: تو از كجا دانستى كه من ذوالنونم. جواب داد: اى جاهل! قلب هاى جماعتى در ميدان اسرار خداوندى جولان مى كنند، شناختم به تعليم پروردگار خودم. بعد گفت: نظر كن به عقب خود، وقتى روبرگرداندم ندانستم كه آن زن به آسمان عروج كرد يا به زمين فرو رفت و از نظر من غايب شد.(1)

درد عشقى كشيده ام كه مپرس زهر هجرى چشيده ام كه مپرس

گشته ام در جهان و آخر كاردلبرى برگزيده ام كه مپرس

آن چنان در هواى خاك درش مى رود آب ديده ام كه مپرس

پاداش احسان و نيكى به حاجيان

ابوسعيد از فرمايشات پيامبر عليه السلام سخن مى گفت و گرداگردش را عده اى از ياران گرفته بودند و گوش جان به سخنان وى سپرده بودند. در اين ميان ناگاه قافله دزد زده اى از راه در آمد كه با دلى پر رنج و افسرده حجّ را ترك


1- . على اكبر عماد، رنگارنگ، ج 1، ص 413 و 414

ص: 206

كرده به مجلس ابوسعيد وارد شدند.

گفتند: از راه حجّ برگشته ايم. دزد بر كاروان ما زده، آنچه داشتيم از ما به غارت بردند. اينك ما بى زاد و توشه ايم.

ابوسعيد گفت: تخميناً مال شما چقدر بوده است كه عده اى ناسپاس آن را به غارت بردند؟ گفتند: هر چه بوده بردند، ده هزار هم باشد، باز نخواهد گشت.

خواجه بو سعيد گفت: كيست در اين ميان نيكى كند و به اينان ره توشه همى دهد و شمعى برافروزد و آنچه از ايشان برده اند باز دهد؟

زنى از گوشه اى آواز داد كه اى شيخ! من اين تاوان خواهم داد. همه در شگفت شدند و به ثناگويى اش پرداختند.

رفت و صندوقچه اى باز آورد، هر چه زر و زرينه داشت به همراه آورده و تحويل خواجه داد. خواجه سه روز و سه شب آن را نزد خود نگه داشت، گفت: شايد او پشيمان گردد. اينكه بيست دينار زر نيست؛ بلكه هر يكى بيست دينار است. بعد از سه روز آن زن نزد بوسعيد آمد و دستبند خويش در حضور ايشان گذاشت، به خواجه گفت: اى به حق پشت و پناه! آن زر بهر چه نگه داشته اى؟ گفت: من چيزى از كسى نديدم، فقط از پشيمانى ات هراسيدم.

گفت: معاذاللَّه! اين گونه مينديش. اينها را به آنان ده و ديگر چيزى مگوى و اين دستبند مرا نيز بر آنها بيفزا و بر آنان ببخش تا به كلّى گردنم آزاد گردد و تعهدم كامل شود. سپس گفت: اى نامدار! اين دستبند از مادرم به يادگار بود، آن همه زرينه يك طرف، در نظرم چيزى نبود. دوش در خواب ديدم كه در بهشت عدن چون آفتاب بودم. فهميدم كه پاداش آن احسانى است كه به حاجيان كرده بودم. اين همه زر در گردنم بود؛ ولى اين

ص: 207

دستبند را در دست خويش نديدم. گفتم: چگونه مى شود كه يادگار مادرم را نمى بينم. حور جنّت گفت: از آن مپرس، همين فرستادى و همين را برايت باز پس دادند. هرچه فرستاده بودى همان را باز اين جا نزدت آورديم. اگر در دنيا همه آنچه كه هست از آن تو باشد، هر چه از آن به اين جا فرستى، همان برايت مى رسد.(1)

آتش بلا

عطاف گفت: روزى گرد كعبه معظّمه طواف مى كردم و با هواى نفس مصاف مى نمودم كه آواز بانويى به گوش من آمد كه مى گفت:

«يا مالك يوم الدين والقضاء وخالق الأرض والسماء، إرحم أهل الهوى واستقلهم من عظيم البلاء انّك سميع الدعاء».

عطاف گفت:

در وى نگريستم او را ديدم در حسن بر صفتى كه چشم جادوش به ناوك غمزه، جگر اصفيا خستى و عنبر گيسويش دام هوا بر پاى وقت اوليا بستى. به او گفتم: اى لطيفه يزدانى و اى سرمايه حيات! از خداى، شرم ندارى كه پرده از پيش اسرار بردارى، خصوصاً در چنين جايگاه با عظمت و در چنين بارگاه با هيبت؟

گفت: إليك عنّي يا عطاف! تو را كه آتش بلا نسوخته است؛ بلكه اين آتش در كانون دلت نيفروخته است، از اين سر چه خبر و از اين معنا چه اثر؟

گفتم: حبّ چيست؟ گفت: عشق از آن عيان تر است كه به قول عيان


1- . حكايتهاى شهر عشق، ص 161 و 162

ص: 208

شود؛ چون آتش در سنگ مكمون است و چون درّ در صدف مكنون.

چون عيان شود، در اركان وجود پنهان شود و جان بسوزد. درد عشق بى درمان است و بيابان عشق بى پايان.(1)

پير زن حاجى

عارفى گويد: سالى از سال ها به حجّ مى رفتم. آن جا كه وداعگاه بود، زنى را ديدم پير و ضعيف كه بر چهار پايى ضعيف نشسته بود. مردم گرد او در آمده و مى گفتند: برگرد كه خداى تو را رحمت كند، راهى سخت است و تو بس ضعيفى و چهار پايت خوب نيست.

او مى گفت: نه چنان آمده ام كه برگردم. من نيز گفتم: برگرد كه تو را مصلحت نيست بى ساز و برگ در باديه رفتن. به من نيز همان جواب را داد. رفتيم، چون به ميان صحرا رسيد، آن چهار پاى او بماند و حركت نكرد. مردم همه بگذشتند و او را رها كردند. من نيز خواستم بگذرم كه اين خبر يادم آمد كه رسول عليه السلام فرموده اند: «مؤمن احقّ به مؤمن است از پدر و مادرش. چون گرسنه ماند طعامش بدهد و چون برهنه بود، لباس بپوشاند و اگر ترسان بود او را ايمن گرداند و اگر مريض شد، عيادتش كند و اگر مرد به تشيع جنازه اش برود».

باز ايستادم و به او گفتم: نه تو را گفتم كه ميا كه راه سخت است و چهار پايت ضعيف؟ گوش به حرفم ندادى.

سر به سوى آسمان كرد و گفت: بار خدايا! نه در خانه خودم رها كردى، نه به خانه خود مرا رساندى؟ به عزت و جلال تو كه اگر ديگرى اين كارى كه تو كردى مى كرد، شكايت از او جز به تو نمى كردم.


1- . لوايح، ص 103، داستان عارفان، ص 50 و 51

ص: 209

هنوز اين سخن را تمام نگفته بود كه شخصى را ديدم از گوشه بيابان نزد وى آمد، زمام ناقه اى تيز رو به دست گرفته بود، ناقه را خوابانيد و او را بر آن نشاند و چون باد از پيش من بجست. ديگر بار او را نديدم تا به طوافگاه رسيدم، او را ديدم، گفتم: براى خداى كه با تو آن كرامت را كرد، بگو كه كيستى؟

گفت: من دختر زاده فضّه خادمه فاطمه زهرا عليها السلام هستم و اين نه منزلت من، بلكه مولا و صاحب و خداى من است كه خداوند لطيف با من ضعيف آن كند كه تو ديدى.(1)


1- . تفسير ابو الفتوح رازى، ج 2، ص 23؛ كليّات جامع التمثيل، ص 68

ص: 210

صفحه خالى

ص: 211

بخش دهم: در عرفات عاشقان

اشاره

ص: 212

صفحه خالى

ص: 213

سرزمين عشق

عرفات سرزمين بسيار مقدّسى است كه خداوند كريم، آن جا را براى ضيافت و پذيرايى از ميهمانان خود مقرّر فرموده و سفره خاصّ انعام و اكرامش را در دامن كوه رحمت گسترانيده و از كافّه ميهمانانش، دعوت به عمل آورده است كه در ساعت معيّن همه با هم برگرد خوان نعمت بى دريغش بنشينند و از بحر موّاج كرم و رحمت بى كرانش به قدر ظرفيّت و استعداد خويش برخوردار گردند.

عرفه سرزمين عشق است و شور؛ نور است و سرور؛ توبه است و تقوا؛ ارتباط است اتصال؛ درد است و درمان؛ خداى است خدا و رحمت اوست كه در انتظار رهپويان راه رسول اللَّه است.

در عرفات است كه آدمى به خود و خدايش معرفت پيدا مى كند و درهاى سعادت و نيك بختى را به روى خود مى گشايد و ....

مغفرت همه

امام زين العابدين فرموده اند:

ص: 214

وقتى وقوف رسول خدا صلى الله عليه و آله در عرفات به پايان رسيد و غروب آفتاب نزديك شد، رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: اى بلال! به مردم بگو ساكت شوند. بعد از آن كه مردم سكوت كردند، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

محققاً پروردگار شما امروز بر شما منّت گذاشت، نيكانتان را مشمول مغفرت گردانيد و سپس به آنان حق شفاعت درباره بدان شما عنايت فرمود. در نتيجه بدان شما را نيز به شفاعت نيكانتان بخشيد. اينك حركت كنيد در حالتى كه عموماً بخشيده شده و مشمول عفو و رحمت و مغفرت حضرت حق گشته ايد.(1)

دعاى پذيرفته شده

امام باقر عليه السلام فرموده اند:

احدى از نيكان و بدان نيست كه بر اين كوه ها (عرفات و مشعر) وقوف كند، مگر اين كه خدا دعاى او را به اجابت مى رساند؛ منتها دعاى نيكوكار نسبت به امور دنيا و آخرتش مستجاب مى شود و دعاى آدم بدكار درباره دنيايش مستجاب مى گردد.(2)

حجّ ابراهيم عليه السلام

در صحراى عرفات جبرئيل، پيك وحى الهى، مناسك حجّ را به حضرت ابراهيم عليه السلام آموخت و حضرت ابراهيم عليه السلام هم مى فرمود: «عرفتُ، عرفتُ»؛ «شناختم، شناختم».(3)


1- . كافى، ج 4، ص 258، ج 24
2- . كافى، ج 4، ص 262، ج 28
3- . دعاى عرفه، ص 3

ص: 215

سود فراوان

امام رضا عليه السلام در روز عرفه تمام اموال خود را در بين فقرا تقسيم كرد.

فضل بن سهل عرض كرد: اين كار موجب زيان است. فرمود: نه موجب سود است. هرگز كارى كه موجب اجروپاداش شود، نبايدزيان به حساب آورد.(1)

استجابت دعا

رسول اكرم صلى الله عليه و آله روز جمعه اى در عرفات بودند؛ آن حضرت مشغول خواندن نماز عصر بودند كه شخصى به نام كلب خواست از مقابل آن حضرت عبور كند كه ناگهان افتاد و در جا مرد. وقتى نماز حضرت به پايان رسيد، فرمود: كدام يك از شما او را نفرين كرد؟ مردى پاسخ داد: من او را نفرين كردم. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: در ساعتى دعا كردى كه هيچ مؤمنى در آن ساعت دعا نمى كند، مگر آن كه خداوند دعايش را مستجاب مى كند.

دعا براى همه

ابن ابى عمير از زيد نرسى روايت كرده كه گفت: با معاوية بن وهب در عرفات بودم و او دعا مى كرد. سپس گوش به دعاى او دادم و نديدم كه براى خود دعا كند حتى يك كلمه. يك يك مردم را در آفاق دعا مى كرد و ايشان و پدرانشان را نام مى برد تا مردم از عرفات بازگشتند. به او گفتم: اى عمّ! از تو امر عجيبى ديدم. گفت: چيست آنچه كه تو را به تعجب آورده.


1- . بحار الانوار، ج 12، ص 90

ص: 216

است؟ گفتم: اين كه مردم را بر نفس خود در چنين موضعى اختيار كردى و اينكه يك يك آنان را در اين جا يادكردى.

به من گفت: از اين جاى تعجب نيست، اى پسر برادر من! به درستى كه شنيده ام ازمولاى خود و مولاى تو و مولاى هر مؤمن و مؤمنه اى و- به خدا سوگند او سيد گذشتگان بود بعد از پدران بزرگوار خود- كه فرمود: هر كه از براى برادر مؤمن خود غايبانه دعاكند، فرشته اى ازآسمان دنيا ندا مى كند:

اى بنده خدا! مر تراست صد هزار برابر آنچه طلب كردى. فرشته اى از آسمان دوّم ندا كند كه اى بنده خدا! مرتر است هزار برابر آنچه طلب كردى. پس كدام يك از اين دو امر عظيم بزرگ تر است، اى پسر برادر من؟!

آنچه را كه من از براى نفس خود اختيار كردم يا آنچه تو مرا به آن امر مى كنى؟!(1)

علت نام عرفات

مفسّران نوشته اند: علّت نام عرفات آن است كه ابراهيم شبى خواب ديد كه بايد فرزند را قربانى كند، چون روز شد در فكر فرو رفت. از اين رو آن روز را ترويه ناميدند و چون شب بعد همان خواب را ديد و دانست كه خواب حق است نه شيطانى، آن شب را عرفه ناميد. بعضى نوشته اند: چون اسماعيل در آن روز آب پيدا كرد و سيراب شده آن روز را ترويه گفتند و عرفات به اين جهت گفتند كه جبرئيل شب احكام حج را آورد و پيغمبر فرمود: (قد عرفت).(2)

طلب از غير خدا

امام سجاد عليه السلام شنيد كه سائلى در عرفات از مردم طلب مال مى كند، به او فرمود:


1- . عدة الداعى، ص 136
2- . داستانهاى عرفانى، ص 107 و 108؛ تفسير كشف الاسرار، ج 1، ص 79

ص: 217

واى بر تو! آيا در چنين محلّى (عرفات) از غير خدا طلب مى نمايى و حال آن كه امروز آن چنان رحمت حق شامل و عامّ است كه اميد آن مى رود آنچه در شكم كوه هاست، مشمول رحمت حق گشته و خوشبخت و سعادتمند شوند.(1)

دعاى عرفه امام حسين عليه السلام

بشير و بشر فرزندان غالب اسدى روايت كرده اند:

در روز عرفه در عرفات خدمت امام حسين عليه السلام بوديم. آن حضرت با گروهى از اهل بيت، فرزندان و شيعيان خود با نهايت تذلّل و خشوع از خيمه خود بيرون آمدند و در جانب چپ كوه ايستادند.

آنان روى مبارك را به سوى كعبه گردانيدند و دست ها را برابر صورت گرفتند و مانند مسكينى كه طعام طلبد، اين دعا را خواندند:

«الحمدللَّه الذى ليس لقضائه دافع ولالعطائه مانع ... اللهّم إنّى أرغبُ و أشهد بالرُّبوبيّة لك مقرّاً بأنك ربّى و أنّ إليك مردّى ...».

آن حضرت مقدارى از دعا را كه خواند، اشك از چشمان مباركش جارى شد و كسانى كه در اطرافش بودند، دعا و گريه او را شنيده و مى ديدند و آمين مى گفتند و همگى با صداى بلند مى گريستند تا آفتاب غروب كرد.(2)

فرشته موكّل

حضرت صادق عليه السلام مى فرمايد:


1- . وافى، ج 12، ص 42
2- . مفاتيح الجنان، ص 474

ص: 218

هنگامى كه حاجى وارد مكّه مى شود، خداوند دو ملك را بر او موكّل مى فرمايد كه طواف و نماز و سعى او را نگه دارند و چون در روز عرفه وقوف كرد، بر شانه راست او مى زنند و مى گويند: گذشته هايت را خدا آمرزيد، مواظب آينده خود باش.(1)

تجلّى خداوند در عرفات

روزى جناب آقاى ميرزا مهدى آشتيانى در منزل مرحوم آيت اللَّه حجّت بودند. ايشان در آن جا چنين تعريف كردند:

اين جانب دچار يك بيمارى سختى شدم كه براى معالجه آن، هم در كشور بسيار تلاش كردم و هم به خارج از كشور سفر كردم، امّا معالجه نشد و از باز يافتن سلامتى خويش نوميد شدم.

در سال 1365 ه. ق كه توده اى ها تسلط شوم خود را بر شمال و آذربايجان استحكام بخشيدند. اينجانب با اتوبوس عازم مشهد بودم كه در ميان راه حالم به هم خورد، به گونه اى كه راننده و مسافران اتوبوس فكر كردند دچار سكته قلبى شده ام. به همين جهت ماشين را متوقّف كردند و مرا بيرون آوردند تا براى نجات من كارى بكنند.

امّا من در همان حال در عالم ديگرى بودم. ديدم كه در صحراى عرفات هستم و انوار بسيارى در آن جا به آسمان پرتو افكن است و انبوه مردم بدان سو چشم دوخته اند، پرسيدم: چه خبر است؟ گفتند: پيامبر گرامى حضور دارند.

به سوى آن حضرت رفتم كه ديدم چهارده خيمه در كنارهم به يكديگر


1- . گناهان كبيره، ج 2، ص 204

ص: 219

نصب شده كه بزرگ ترين آنها از آن پيامبر صلى الله عليه و آله است. وارد شدم و ضمن عرض سلام خواستم بيمارى خود را بازگويم كه پيامبر با مهر و محبّت بسيارى فرمودند: از آن جايى كه شما زائر پسرم رضا هستى، برو به خود او بگو.

به خيمه حضرت رضا عليه السلام رفتم و پس از عرض سلام سه حاجتى كه داشتم باز گفتم.

آن حضرت جواب مرا دادند. در اين حال بود كه آمدم، ديدم در ميان بيابان و در حلقه مسافران اتوبوس هستم.

در آن محفل آيةاللَّه حجّت اظهار مى دارند: من مدّت ها در مورد اين روايت كه مى فرمايد: «إنّ اللَّه يتجلّى لأهل العرفات؛ خداوند تجلّى مى كند بر اهل عرفات» مى انديشيدم و اكنون براى من روشن شد كه تجلّى خدا در عرفات عبارت از تجلّى پيام آور او بر مردم و تجلّى خدا بر پيامبر گرامى و خاندان وحى و رسالت است.(1)

خاطره رنج آور

شهيد بنت الهدى صدر در خاطرات خود در حجّ، از عرفات ياد مى كند و از اين كه برخى به خاطر نبودن فرش و زيرانداز در چادر در آن سرزمين مقدّس سرو صدا كرده بودند، ناراحت شده مى نويسد:

ماشين كنار يكى از خيابان ها ايستاد. پياده شديم، در يك دست ساكى كه درونش جامه هاى احتياطى احرام، سجاده، قرآن و كتاب دعا بود. در دست ديگر آفتابه اى خالى براى تهيه آب. پشت سر راهنما راه افتاديم، از پيچ و خم چادرها گذشتيم تا به چادر خودمان رسيدم. با برق، روشن بود؛


1- . كرامات صالحين، ص 265 و 266

ص: 220

ولى بى فرش. سر و صداها پيرامون ما برخاست كه: اين چيست؟ چگونه بنشينيم، چگونه بخوابيم و ... وضع عجيبى بود. رنج آور بود كه به خاطر نبودن وسايل راحتى، اين بگو مگو شنيده شود!؟ وسايلى كه در پاكى آن سرزمين وقداست آن شب، هيچ تأثيرى نداشت، ولى بحمد اللَّه آن شب توانستيم به طور غير مستقيم، در چادر فضاى معنوى دعا و نيايش ايجاد كنيم. چيزى نگذشت كه با زير انداز، چادر مفروش شد. گر چه زيراندازها سبب راحتى جسم بود، ولى احساس كردم كه به خاطر واقعيّت زندگى، مورد علاقه است چرا كه يادآور حرص انسان به زندگى آسوده و استفاده از وسايل مادّى است.(1)


1- . ميقات حجّ، ش 10، ص 177 و 178

ص: 221

منابع و مآخذ

منابع و مآخذ

قرآن مجيد

الف:

آنگاه هدايت شدم، تيجانى سماوى

ابواب رحمت، نمازى شاهرودى

ارشاد القلوب، ترجمه هدايت اللَّه مسترحمى

از لابلاى گفته ها، سيد محمد جواد مهرى

اسرار نامه، عطار نيشابورى

اصول كافى، ثقة الاسلام كلينى

ب و پ:

با دستورات اسلام آشنا شويم، گلى زاده

بازگشت از بيراهه، رحيم كارگر

بحارالانوار، علّامه مجلسى

بوستان، شيخ مصلح الدين سعدى

پنجاه داستان از شيفتگان حضرت مهدى (عج)

ت:

تحفة الواعظين، محمد حسن شهيدى

تذكرة الاولياء، عطار نيشابورى

ص: 222

تفسير ابوالفتوح رازى

تفسير كشف الاسرار ميبدى

توبه كنندگان، ابن قدامه الاندلسى

التهذيب، شيخ الطائفه طوسى

ج، ح:

جوامع الحكايات و لوامع الروايات، سديد الدين محمد عوفى

حكايتهاى شنيدنى، محمد محمّدى اشتهاردى

حكايتهاى شهر عشق، موسوى زنجانرودى

حلية المتقين، علّامه مجلسى

خ:

الخرائج و الجرائح، قطب الدين راوندى

د:

داستان راستان، شهيد مرتضى مطهرى

داستان عارفان، حسين حيدرخانى

داستانها و حكايتهاى نماز، رحيم كارگر

داستانهاى شگفت، شهيد عبدالحسين دستغيب

داستانهاى عبرت انگيز، سيد مهدى شمس الدين

داستانهاى عرفانى، محبوبه جامعى

داستانهاى ما، على دوانى(1)

ستانهاى مثنوى معنوى، محمد محمدى اشتهاردى

در آسمان معرفت، حسن زاده آملى

در سايه آفتاب، محمد حسن رحيميان

دعاى عرفه، بى آزار شيرازى

ر:

الرسالة العليه، كمال الدين حسين كاشفى بيهقى

رنگارنگ، على اكبر عماد

زندگانى على بن الحسين عليه السلام، سيد جعفر شهيدى


1- رحيم كارگر، داستان ها و حكايت هاى حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 15، 1386.

ص: 223

س:

سيماى فرزانگان، رضا مختارى

ش:

شرح دعاى ندبه، علوى طالقانى

شنيدنيهاى تاريخ، سيد مهدى شمس الدين

شمّه اى از آثار ادعيّه و انفاس قدسيه، سيد حسن صحفى

ط:

طرائق الاولياء، اسداللَّه مصطفوى

طرفه ها، اقبال يغمايى

ع:

عبرٌ من التاريخ، باقر المحسنى الخرمشهرى

ف:

فرزانگان، احمد بهشتى

فروع دين، مصطفى زمانى

فضيلتهاى فراموش شده، حسينعلى راشد

فوائد الرضويه، شيخ عباس قمى

ك:

كرامات الحسينيه، مير خلف زاده

كرامات صالحين، محمد شريف رازى

كشكول شيخ بهايى

كشكول ممتاز، تاج لنگرودى

كليات جامع التمثيل، محمّد جبلرودى

الكلام يجرّ الكلام، سيد احمد زنجانى

كليات حديث قدسى، محمد حسين حرّ عاملى

گ:

گزيده حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة، سنايى غزنوى

گلستان، شيخ مصلح الدين سعدى

ص: 224

گناهان كبيره، شهيد عبدالحسين دستغيب

م:

مثنوى معنوى، جلال الدين مولوى

محجّة البيضاء، مولى محسن فيض كاشانى

مردان علم در ميدان عمل، سيد نعمت اللَّه حسينى

مستدرك الوسائل، محدّث نورى

مصابيح القلوب، ابو سعيد حسن بن حسين شيعى سبزوارى

مصيبت نامه، عطار نيشابورى

مظالم، شهيد عبدالحسين دستغيب

معادشناسى، علّامه حسين طهرانى

مفاتيح الجنان، شيخ عباس قمى

ملاقات با امام زمان، سيد حسن ابطحى

مناقب ابن شهر آشوب

منتهى الآمال، شيخ عبّاس قمى

منطق الطير، عطار نيشابورى

مهدى موعود، ترجمه حسن به محمود اروميه

ميقات حجّ، فصلنامه حوزه نمايندگى ولى فقيه در امور حج و زيارت

ن:

نجوم السماء، محمد مهدى لكهنوى

نمونه هايى از نفوذ و تأثير قرآن، كريمى جهرمى

و:

وسائل الشيعه، محمد بن حسن حرّ عاملى

ه:

هداية السالك، عزّ الدين بن جماعة الكنانى

هزار و يك حكايت تاريخى، محمود حكيمى

يادواره شهيد دستغيب، محمد هاشم دستغيب

يادها و يادگارها، على تاجدينى

و ...(1)

پي نوشتها


1- رحيم كارگر، داستان ها و حكايت هاى حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 15، 1386.

ص: 225

[1] ( 1). با دستورات اسلام آشنا شويم، ص 153

[2] ( 1). مصابيح القلوب، ص 392 و 393

[3] ( 2). كشكول ممتاز، ص 41؛ احقاق الحق، ج 11، ص 154

[4] ( 1). محجة البيضاء، ج 4، ص 220؛ شنيدنيهاى تاريخ، ص 139 و 140

[5] ( 1). مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 151؛ بحار الانوار، ج 46، ص 81- 82؛ زندگانى على بن حسين، ص 139- 141

[6] ( 1). مناقب، ج 4، ص 150؛ زندگانى على بن الحسين، ص 142 و 143؛ عبر من التاريخ؛ ج 1، ص 161

[7] ( 1). ارشاد، ج 2، ص 144؛ كشف الغمّه، ج 2، ص 80؛ زندگانى على بن الحسين، ص 142

[8] ( 2). منتهى الآمال، ج 2، ص 587

[9] ( 1). مصابيح القلوب، ص 128 و 129

[10] ( 1). بحار الانوار، ج 11، ص 21؛ داستان راستان، ج 1، ص 36، 37

[11] ( 1). منتهى الآمال، ج 2 ص 616؛ مصابيح القلوب، ص 177

[12] ( 1). مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 155

[13] ( 2). بحار الانوار، ج 11، ص 53

[14] ( 1). بحار الانوار، ج 11، ص 74

[15] ( 2). منتهى الآمال، ج 2، ص 675

[16] ( 1). بحار الانوار، ج 11، ص 109؛ داستان راستان، ج 1، ص 136- 138

[17] ( 1). علوى طالقانى، شرح دعاى ندبه، ص 96( به نقل از تفسير صافى).

[18] ( 2). وسائل الشيعه، ج 9، ص 315

[19] ( 1). مصابيح القلوب، ص 72- 73؛ بحار الانوار، ج 11، ص 250

[20] ( 1). محجة البيضاء، ج 4 1، ص 302

ص: 226

[21] ( 1). بحار الانوار، ج 12، ص 52- 53

[22] ( 1). عطار نيشابورى، مصيبت نامه، ص 197

[23] ( 1). مصابيح القلوب، ص 280 و 281؛ الرسالة العلية، ص 94 و 95؛ رياحين، ج 2، ص 149

[24] ( 1). تذكرة الاولياء، ص 407

[25] ( 2). همان، ص 85

[26] ( 3). كليات حديث قدسى، ص 611

[27] ( 1). موسوى زنجان رودى، حكايتهاى شهر عشق، ص 111 و 112.

[28] ( 1). موسوى زنجان رودى، حكايتهاى شهر عشق، ص 111 و 112.

[29] ( 1). على اكبر عماد، رنگارنگ، ج 2، ص 439

[30] ( 2). منطق الطير، ص 90؛ داستانها و حكايتهاى نماز، ص 93

[31] ( 1). داستانهاى عرفانى، ص 36؛ تفسير كشف الاسرار، ج 1، ص 394

[32] ( 2). بحر الفوائد، ص 100 و 101؛ داستان عارفان، ص 138 و 139

[33] ( 1). هزار مزار، ص 54؛ داستان عارفان، ص 156

[34] ( 1). حكايتهاى شهر عشق، ص 154 و 155

[35] ( 1). مثنوى معنوى، دفتر سوم، ص 13.

[36] ( 1). داستانهاى مثنوى معنوى مولوى، ج 1، ص 130- 131

[37] ( 1). سديد الدين محمد عوفى، جوامع الحكايات و لوامع الروايات، ص 287

[38] ( 1). رنگارنگ، ج 1، ص 343 و 344

[39] ( 2). همان، ج 2، ص 153

ص: 227

[40] ( 1). رنگارنگ، ج 2، ص 250

[41] ( 1). طرفه ها، ص 21

[42] ( 1). تذكرة الاولياء، ص 235

[43] ( 2). روز بهان نامه، ص 116؛ داستان عارفان، ص 44 و 45

[44] ( 1). لوايح، ص 8؛ داستان عارفان، ص 48

[45] ( 2). هداية السالك، ج 1، ص 155

[46] ( 1). رنگارنگ، ج 1، ص 396 و 397

[47] ( 1). هداية السالك، ج 1، ص 8

[48] ( 2). تذكرة الاولياء، 98

[49] ( 3). كشكول شيخ بهايى، ص 654.

[50] ( 1). هداية السالك، ج 1، ص 20

[51] ( 2). همان، ص 164

[52] ( 1). از لابلاى گفته ها، ص 255

[53] ( 2). هداية السالك، ج 1، ص 157

[54] ( 1). هداية السالك، ص 160 و 161

[55] ( 1). داستان عارفان، ص 71( شرح تعرف، ج 1، ص 171).

[56] ( 2). تذكرة الاولياء، ص 154

ص: 228

[57] ( 1). تذكرة الاولياء، ص 288 و 289

[58] ( 1). مثنوى معنوى، دفتر دوم، ص 370

[59] ( 2). طرائق الاولياء، ص 120

[60] ( 1). رنگارنگ، ج 2، ص 455

[61] ( 1). گزيده حديقة الحقيقه و شريعة الطريقه سنايى غزنوى، ص 62 و 63

[62] ( 1). داستانهاى عبرت انگيز، ص 20؛ معادشناسى، ج 7، ص 77

[63] ( 1). يادها و يادگارها، ص 94

[64] ( 1). يادواره شهيد دستغيب، ص 34

[65] ( 2). در آسمان معرفت، ص 234

[66] رحيم كارگر، داستان ها و حكايت هاى حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 15، 1386.

[67] ( 1). داستانهاى شگفت، ص 49

[68] ( 1). مدنى، ميرزاى شيرازى، احياگر قدرت فتوا، ص 53 و 54

[69] ( 1). مردان علم در ميدان عمل، ج 2، ص 441

[70] ( 1). گلى زواره، جرعه هاى جانبخش، ص 163 و 164

[71] ( 1). در سايه آفتاب، ص 418

[72] ( 1). فضيلتهاى فراموش شده، ص 144

[73] ( 1). مردان علم در ميدان عمل، ج 3، ص 169 و 170

[74] ( 1). داستانهاى شگفت، شهيد دستغيب، ص 92

[75] ( 1). نشان از بى نشانها، ص 92 و 93

[76] ( 1). سيماى فرزانگان، ص 164

ص: 229

[77] ( 2). حسينى، مردان علم در ميدان عمل، ج 3، ص 140

[78] ( 1). آنگاه هدايت شدم، ص 93

[79] ( 1). محمد شريف رازى، كرامات صالحين، ص 34- 35

[80] ( 1). داستانهاى شگفت، ص 157 و 158

[81] ( 1). مردان علم در ميدان عمل، ج 3، ص 399

[82] ( 2). حسن زاده آملى، در آسمان معرفت، ص 234

[83] ( 1). هزار و يك حكايت تاريخى، ج 2، ص 34 و 35

[84] ( 1). مردان علم در ميدان عمل، ج 5، ص 387 و 388

[85] ( 1). مهدى موعود، ترجمه جلد سيزدهم بحار الانوار، ص 358- 361( نقل از كمال الدين).

[86] ( 1). ملاقات با امام زمان، ج 1، ص 103 و 104

[87] ( 2). كفاية المهتدى، ص 184

[88] ( 1). نجم الثاقب، باب هفتم، ص 340؛ سيماى امام زمان، ص 192؛ ملاقات با امام زمان، ج 1، ص 140 و 141؛ فوائد الرضويه، ص 680

[89] ( 1). نجوم السماء، ص 7

[90] ( 2). منتهى الآمال، ج 2، ص 474؛ فوائد الرضويه، ص 465

[91] ( 1). منتهى الآمال، ج 2، ص 474، حكايت 17؛

[92] ( 1). شيخ عباس قمى، فوائد الرضويه، ص 684

[93] ( 2). ثقة الاسلام كلينى، اصول كافى، ج 2، ص 125

ص: 230

[94] ( 1). الخرائج و الجرائح للراوندى، ج 1، ص 475- 477؛ محجّة البيضاء، ج 4، ص 368

[95] ( 1). بحار الانوار، ج 13، ص 146؛ پنجاه داستان از شيفتگان حضرت مهدى، ص 117 و 118

[96] ( 1). سعدى، بوستان، دفتر دوّم.

[97] ( 1). مير خلف زاده، كرامات الحسينيه، ص 27- 29؛ داستان هاى شگفت، ص 133

[98] ( 1). كليات جامع التمثيل، ص 234

[99] ( 2). داستانهاى شگفت، ص 132

[100] ( 1). محجّة البيضاء، ج 6، ص 228؛ شنيدنيهاى تاريخ، ص 372

[101] ( 1). داستان راستان، ص 33

[102] ( 2). رنگارنگ، ج 2، ص 105

[103] ( 1). مصابيح القلوب، 161، 162

[104] ( 1). تذكرة الاولياء، ص 240

[105] ( 2). رنگارنگ، ج 2، ص 306

[106] ( 1). رنگارنگ، ج 2، ص 328

[107] ( 1). رنگارنگ، ج 2، ص 445 و 446

[108] ( 2). وسائل الشيعه، ج 7، ص 7

[109] ( 1). گلستان، باب 7.

ص: 231

[110] ( 1). عطّار نيشابورى، اسرار نامه، ص 130

[111] ( 1). تحفة الواعظين، ج 1، ص 207،( به نقل از جواهر الكلمات)

[112] ( 2). كشكول طبسى، ج 1، ص 40

[113] ( 1). شنيدنيهاى تاريخ، ص 314

[114] ( 2). همان، ص 105

[115] ( 1). اقبال يغمايى، طرفه ها، ص 268

[116] ( 2). كشكول ناصرى، ص 100

[117] ( 1). كشكول شيخ بهايى، ص 369

[118] ( 2). شمّه اى از آثار ادعيّه ...، ص 292 و 293

[119] ( 1). حيوة الحيوان، ج 1، ص 652( به نقل از مردان علم در ميدان عمل، ج 2، ص 480)

[120] ( 1). كليات جامع التمثيل، ص 186 و 187

[121] ( 1). رنگارنگ، ج 1، ص 295 و 296

[122] ( 1). شمّه اى از آثار ادعيه و انفاس قدسيه، ص 25 و 27

[123] ( 1). حلية المتقين، ص 246؛ داستانها و حكايتهاى نماز، ص 145

[124] ( 2). نمونه هايى از تأثير و نفوذ قرآن، ص 186

[125] ( 1). محجّة البيضاء، ج 7، ص 334؛ شنيدنيهاى تاريخ، ص 396

[126] ( 1). بحار الانوار، ج 11، ص 74 و 75

[127] ( 1). محمدى اشتهاردى، حكايتهاى شنيدنى، ص 45 و 48

[128] ( 1). مردان علم در ميان عمل، ج 2، ص 341 و 344

[129] ( 1). خلاصة الاخبار، ص 526؛ رهنماى سعادت، ج 3، ص 147

[130] ( 1). داستانهاى ما، ج 2، ص 143

ص: 232

[131] ( 2). كشكول شيخ بهايى، ص 559

[132] ( 1). داستان عارفان، ص 127؛ وفيات، ج 1، ص 280

[133] ( 1). عطّار نيشابورى، مصيبت نامه، ص 308

[134] ( 2). رنگارنگ، ج 2، ص 276

[135] ( 1). رنگارنگ، ج 2، ص 306 و 307

[136] ( 1). هداية السالك، ج 1، ص 163

[137] ( 2). همان، ص 167

[138] ( 1). مصابيح القلوب، ص 66

[139] ( 2). هداية السالك، ج 1، ص 161 و 162

[140] ( 1). هداية السالك، ص 169

[141] رحيم كارگر، داستان ها و حكايت هاى حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 15، 1386.

[142] ( 1). حكايتهاى شهر عشق، ص 143 و 144

[143] ( 1). عبر من التاريخ، ج 1، ص 184 و 185

[144] ( 1). دعاى ندبه، ص 4؛ ابواب رحمت، ص 236

[145] ( 2). جوامع الحكايات و لوامع الروايات، ص 254

[146] ( 1). ارشاد القلوب الديلمى، ج 2، ص 181

[147] ( 2). تذكرة الاولياء، ص 75

[148] ( 1). نگارنده، بازگشت از بيراهه، ص 27 و 30؛ توبه كنندگان، ص 197 و 199

[149] ( 1). وسائل الشيعه، ج 9، ص 338.

[150] ( 1). كليات سعدى، ص 61 و 62.

[151] ( 1). نگارنده، باز گشت از بيراهه، ص 19 و 28؛ توبه كنندگان، ص 160 و 165

[152] ( 2). تذكرة الاولياء، ص 391

ص: 233

[153] ( 1). نمونه هايى از تأثير و نفوذ قرآن، ص 155 و 156

[154] ( 1). جبله رودى، كليات جامع التمثيل، ص 94- 95

[155] ( 1). كليات جامع التثميل، ص 132- 134

[156] ( 1). على اكبر عماد، رنگارنگ، ج 2، ص 63

[157] ( 1). رنگارنگ، ج 2، ص 303

[158] ( 1). كافى، ج 4، ص 258، ح 25

[159] ( 2). داستان عارفان، ص 54

[160] ( 1). مستدرك الوسائل، ج 9، ح 1

[161] ( 1). مناقب، ج 1، ص 351

[162] ( 1). معاد شناسى، ج 7، ص 25( بحارالانوار، ج 8 و ص 298.

[163] ( 1). كليات جامع التمثيل، ص 100

[164] ( 1). طرائف الاولياء، ص 175.

[165] ( 1). بحارالانوار، ج 11، ص 36؛ داستان راستان، ص 113 و 114

[166] ( 1). انسان كامل، ص 15؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 184

[167] ( 1). بحار الانوار، طبع جديد، ج 10، ص 209

[168] ( 1). فرزانگان، ص 157

[169] ( 2). شهيد دسغيب، مظالم، ص 70 و 71

[170] ( 1). گناهان كبيره، ج 2، ص 201 و 202

[171] ( 2). معانى الاخبار، ص 175

ص: 234

[172] ( 1). محجّة البيضاء، ج 3، ص 69 و 70

[173] ( 1). التهذيب، ح 1686، ج 2

[174] ( 2). فروع دين، ص 229

[175] ( 1). التهذيب، ح 1675

[176] ( 2). كشكول شيخ بهايى، ص 668

[177] ( 1). وافى، ج 2، كتاب الحج، ص 129

[178] ( 2). الكلام يجر الكلام، ج 1، ص 230

[179] ( 1). بحارالانوار، ج 11، ص 42 و 43

[180] ( 1). منتهى الآمال، ج 2، ص 942

[181] ( 2). گناهان كبيره، ج 2، ص 202

[182] ( 1). گناهان كبيره، ج 2، ص 206؛ منتهى الآمال، ج 2، ص 489

[183] ( 1). تاج لنگرودى، كشكول ممتاز، ص 220 و 222

[184] ( 1). هدايةالسالك، ج 1، ص 162 و 163

[185] ( 1). مصابيح القلوب، ص 396

[186] ( 1). رنگارنگ، ج 1، ص 400

[187] ( 2). رنگارنگ، ص 406

[188] ( 1). مصابيح القلوب، ص 91

[189] ( 2). هداية السالك، ج 1، ص 157

ص: 235

[190] ( 1). على اكبر عماد، رنگارنگ، ج 1، ص 413 و 414

[191] ( 1). حكايتهاى شهر عشق، ص 161 و 162

[192] ( 1). لوايح، ص 103، داستان عارفان، ص 50 و 51

[193] ( 1). تفسير ابو الفتوح رازى، ج 2، ص 23؛ كليّات جامع التمثيل، ص 68

[194] ( 1). كافى، ج 4، ص 258، ج 24

[195] ( 2). كافى، ج 4، ص 262، ج 28

[196] ( 3). دعاى عرفه، ص 3

[197] ( 1). بحار الانوار، ج 12، ص 90

[198] ( 1). عدة الداعى، ص 136

[199] ( 2). داستانهاى عرفانى، ص 107 و 108؛ تفسير كشف الاسرار، ج 1، ص 79

[200] ( 1). وافى، ج 12، ص 42

[201] ( 2). مفاتيح الجنان، ص 474

[202] ( 1). گناهان كبيره، ج 2، ص 204

[203] ( 1). كرامات صالحين، ص 265 و 266

[204] ( 1). ميقات حجّ، ش 10، ص 177 و 178

[205] رحيم كارگر، داستان ها و حكايت هاى حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 15، 1386.

[206] رحيم كارگر، داستان ها و حكايت هاى حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 15، 1386.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109